در شکاف – مهدی ضرغامی – 16 ساله
در شکاف
مهدی ضرغامی
16 ساله – شیراز
«چند نفرید؟»
«نه نفر.»
دستم را به عقب میکشد و خودش به جلو میآید. ابر در آسمان کنار میرود و نور مستقیم آفتاب باعث میشود نتوانم انتهای جمع بایستم و دوباره سریعا به جلو میآیم. همانی که مرا به عقب کشانده بود، بعد از سعی در مرتب کردن سطحی خود، دهان باز میکند.
«خیلی معذرت میخوام. از من بپرس. مسئولیت این سفر با منه. این کاروان ده نفره هست.»
«مقدار کمیه، مقصدتون کجاست؟»
مداد در دستم را میچرخانم و با صدای بلندتری نسبت به راهنما میگویم:«شهره دوره، اسمش چی بود… ام، اولش آ داشت. فکر کنم آر…»
راهنمای سفر کلافه اسم شهر را میگوید. اسمش خیلی سخت است. متوجهش شدم، اما نمیتوانم تلفظش کنم. نوشتنش هم دشوار است.
«لطفا به نقشهکشیت برس و بزار منم حرفام رو خودم بزنم. متوجهی؟»
آن زن بعد از شنیدن اسم مقصدمان، شروع به پیدا کردنش در نقشۀ در دستش میکند.
خب میتوان گفت کار من همین هست. کشیدن همان نقشۀ در دستش. به جلو میروم و با مدادم دور شهر خط میکشم. شهر انتهای بالای شکاف است. درست است که اسمش کمی سخت است اما اگر نتوانم به راحتی یک مقصد را در نقشه پیدا کنم، باید به کارم شک کرد.
راهنمای سفر تا میخواهد خودش را آماده کند که سرم داد بزند، آن بانو با صحبت به موقع خود جلویش را میگیرد: «متاسفانه اجازۀ عبورتون رو نمیتونم بدم. اون سمت شکاف قرنطینه اعلام شده.»
زمینهای اطراف در سایه فرومیروند.
چند قدم به جلو میآیم و کنجکاوانه میپرسم: «تا چه مدت؟»
راهنمای سفر دستانش را روی سرش میگذارد و به سمت انتهای جمع قدم میزند. حیف دیگر آفتاب نیست.
«تا چه مدت؟ تا وقتی که اوضاع اون سمت شکاف بهتر بشه.»
برایم عجیب است که کسی اعتراض نمیکند و او هم بعد از مکثش ادامه میدهد: «میتونید تا زمان رفتن، داخل پل باشید.» و بعد دستش را به سمت ورودی که در زمین است و ظاهراً باید با پله به داخل پل رفت، اشاره میکند. برخلاف بقیه به داخل نمیروم و به دنبال زاویۀ مناسب برای ترسیم آن خانۀ میان شکاف هستم. سقف بنا همان تنها پل ارتباطیِ آن طرف شکاف به این سمت است. پنجرههایش زیاد هستند و با جزئیات ساخته شده است. حیف است. تمام جوهر همراهم برای کشیدنش تمام میشود.