انتخاب برگه

داستانی بی‌پایان ـ داستانی بی‌پایان ـ هرمان برنشتاین (1826 تا 1935) ـ مترجم: مژده شادرام  

داستانی بی‌پایان ـ داستانی بی‌پایان ـ هرمان برنشتاین (1826 تا 1935) ـ مترجم: مژده شادرام   

داستانی بی‌پایان

داستانی بی‌پایان

هرمان برنشتاین (1826 تا 1935)

مترجم: مژده شادرام

این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم–  پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.

 خسته و وامانده از روزی طی شده با بلاتکلیفی زجرآور، لباس پوشیده روی تخت، خواب بودم. ناگهان همسرم بیدارم کرد. در دستش شمعی سوسو می‌زد که در میان تاریکی شب چون خورشید می‌درخشید و از پشت آن، چانه‌اش به‌شدت می‌لرزید. با چشمان درشت، نا آشنا و تیره‌اش بی‌حرکت خیره نگاهم کرد وپرسید: «می‌دونی، می‌دونی دارن تو خیابونمون سنگر می‌سازن؟»

 همه‌جا آرام بود. مستقیم به چشم‌های هم نگاه کردیم. حس کردم دارد رنگم می‌پرد. زندگی جایی محوشد و دوباره با ضربانی پرصدا به تپش افتاد. همه‌جا آرام بود و شعله شمع ضعیف و کم‌نور می‌لرزید، اما مثل شمشیری خم شده درخشان بود. پرسیدم: «می‌ترسی؟»

 چانه رنگ پریده‌اش لرزید و بی‌پلک زدن به من نگاه کرد. تازه حالا فهمیدم که چقدر چشم‌هایش ناآشنا و ترسناک است. ده‌سال به آن‌ها نگاه کرده بودم و آن‌ها را بهتر از چشم‌های خود م می‌شناختم. ولی الان چیزی را در آن‌ها دیدم که نمی‌توانم بیان کنم. چیزی متفاوت که می‌توانستم آن را غرور بنامم. چیزی تازه، کاملا تازه. دست‌هایش را گرفتم سرد بود. اوهم محکم دستم را گرفت جوری که با همیشه فرق داشت. تا حالا این‌طور دست‌هایم را نگرفته بود.

پرسیدم: «چقدر وقته؟»

«یک‌ساعته، برادرت رفت انگار از ترس اینکه بهش اجازه ندی بره بی‌سروصدا رفت، من دیدمش.»

 پس درست بود بلاخره زمانش رسیده بود. بلند شدم و به‌دلایلی مدتی طولانی مشغول شستن خودم شدم. صبح‌ها همیشه قبل از سرکار رفتن این کار را می‌‌کردم و همسرم شمع را برایم نگه می‌داشت. شمع را خاموش کردیم و به‌سمت پنجره رفتیم و از آنجا به خیابان نگاه کردیم.

بهار بود، ماه مه. هوا از پنجره باز به داخل اتاق می‌آمد. هیچ‌وقت در آن شهرقدیمی و بزرگ چنین حسی نداشتم. چندین روز کارخانه‌ها تعطیل بودند و جاده‌ها بی‌عبور و مرور. هوا تمیزبود و بدون دود، پر از عطر مزارع و باغ‌های گل و شایدهم عطر شبنم‌ها. نمی‌دانم این چه رایحه عجیبی است که شب‌های بهار وقتی از شهر دور می‌شوم به مشامم می‌رسد. نه فانوسی، نه کالسکه‌ای و نه حتی کوچک‌ترین سروصدایی از شلوغی شهر برروی سطوح سنگی بی‌اعتنای خیابان. اگر چشم‌هایت را می‌‌بستی واقعا فکر می‌کردی که در روستا هستی. صدای پارس کردن سگی به گوش می‌رسید، صدایی که هیچ‌وقت در شهر نشنیده بودم. با خوشحالی خندیدم.

«گوش کن، صدای سگ میاد.»

 همسرم مرا در آغوش گرفت و گفت: «اونجاست، اون گوشه.»

 از لبه پنجره خم شدیم. آنجا درآن عمق تاریک و شفاف چیزی در حرکت بود.انسان نبود، چیزی شبیه یک سایه بود. ناگهان صدای ضربه یک‌تیشه یا پتک بلند شد. صدایی شعف‌انگیز و پر طنین. گویی در جنگلی یا بر روی رودخانه‌ای قایقی تعمیر می‌‌کردند ویا سدی می‌‌ساختند. در میان کار شادی‌آور و هماهنگ، او را که داشت به بالای خانه‌ها، پشت‌بام‌ها و هلال ماه نو رو به غروب نگاه می‌کرد محکم در آغوش گرفتم. ماه جوان ومرموز تنها برای خودش می‌درخشید، مثل دختر جوانی که رؤیا می‌بیند ومی‌ترسد که آن رابازگو کند.

«کی ماه کامل در میاد؟» حرفم را قطع کرد و گفت:«تو نباید، نبایداز چیزی حرف بزنی که شاید اتفاق بیفته. واسه چی؟ چون گفتنش اکراه داره، بیا اینجا»

اتاق تاریک بود و ما زمانی طولانی بی‌آنکه همدیگر را ببینیم ساکت بودیم و به یک‌چیز فکر می‌‌کردیم. وقتی شروع کردم که حرف بزنم به‌نظرم رسید که یک‌نفر دیگر حرف می‌زند. نمی‌‌ترسیدم. اما آن صدای دیگرگرفته بودگویی داشت از تشنگی خفه می‌شد.

«چی می‌شه؟»

«و اونا؟»

«تو پیششون هستی، همین که مادر داشته باشن بسه اما من نمی‌تونم بمونم»

«من چی؟من می‌تونم؟»

می‌‌دانستم که از جایش جنب نخورده، اما حس کردم که واقعا دارد می‌رود به‌جایی دور، خیلی دور. دوباره احساس سرما کردم. دست‌هایم را باز کردم. اما او دست‌هایم را کنارزد و گفت:«مردم آرزو می‌کن چنین تعطیلاتی داشته باشن ولی تومی‌خوای منو از اون محروم کنی چرا؟»

«ولی اونا ممکنه تو را بکشن بچه‌هامون نابود می‌شن»

«زندگی با من مهربون خواهد بود حتی اگرقرار باشه اونا بمیرن»

و این حرف زنی بود که ده‌سال با او زندگی کرده بودم. کسی که قبلا فقط بچه‌هایمان را می‌شناخت. تا دیروز برای آن‌ها می‌‌ترسید و نگران اتفاق‌های ناجور آینده بود. حالا چه بر سرش آمده؟ دیروز  ولی من هم هرچیزی را که مربوط به دیروز بود فراموش کرده بودم.

«می‌خوای با من بیای؟»

«عصبانی نباش» او فکر می‌کرد من ترسیدم یا عصبانی هستم.

«عصبانی نباش، عصبانی نباش، امشب وقتی اونا شروع کردن به کوبیدن تو هنوز خواب بودی و من یک‌دفعه فهمیدم که شوهر و بچه‌هام و همه این چیزها واقعا موقتین… . عاشقتم.» دستم را گرفت و به همان شکل تازه و ناآشنا تکانش داد.

«ولی می‌شنوی چطور ضربه می‌زنن؟ وقتی ضربه می‌زنن انگار چیزی سقوط می‌کنه چیزی مثل یک دیوار، این ویران کردن چقدر وسیع و وحشیانه و بی قیده. با اینکه شبه ولی به‌نظرم میاد که خورشید می‌درخشه من سی‌سالمه و دیگه سنی دارم ولی حس می‌کنم هفده‌سالمه وعاشق اولین عشقم هستم، عشقی باشکوه و ابدی»

گفتم:«عجب شبی! انگارهیچ‌وقت شهراین‌طور نبوده راست می‌گی من هم یادم رفته چند سالمه.»

«اونا ویران می‌کنن و به‌نظرم دارن موزیک می‌نوازن, یا آوازی رامی‌خوانن که همیشه در رؤیاها م دیده‌ام و نمی‌فهمم که این‌قدر عاشق کسی بودم که باعث می‌شده حس کنم دوست دارم گریه کنم؛ بخندم یا آواز بخونم. این آزادیه، شادی‌مو ازم نگیر! بذار با اونایی که آنجا کار می‌کنن بمیرم، اونایی که آینده را با شجاعت فریاد می‌زنن و مردگان را ازگورشان بلند می‌کنن.»

«چیزی به نام زمان وجود نداره.»
«چی می‌گی؟»

«چیزی به نام زمان وجود نداره تو کی هستی؟ من نمی‌شناسمت، تو واقعا انسانی؟»

او مثل کسی که واقعا هفده‌سالش بود از خنده منفجر شد وگفت:«من هم نمی‌شناسمت تو هم انسانی؟ چقدر عجیب و زیبا، یک انسان!»

آنچه را که می‌نویسم سال‌ها قبل اتفاق افتاده است. آن‌هایی که در خواب بی‌بیداری زندگی خاکستری خفته‌اند حرف‌هایم را باور ندارند. در آن روز‌ها چیزی به نام گذشت زمان وجود نداشت. خورشید می‌دمید و غروب می‌کرد و عقربه‌های ساعت به دور صفحۀ گرد آن می‌چرخیدند اما زمانی وجود نداشت. در آن روزها چیزهای بزرگ و شگفت‌انگیزبسیاری اتفاق افتاد… و کسانی که خفته‌اند و به خواب این زندگی خاکستری فرورفته‌اند و آنان که به خواب بی‌بیداری فرورفته‌اند، حرف مرا باور ندارند.

گفتم:«باید برم.»

«صبر کن بذار چیزی بیارم که بخوری، امروز هیچ‌چیز نخوردی. می‌بینی چقدربا احساسم، فردا می‌رم. باید بچه‌ها را ول کنم و تو را دریابم.»

گفتم: «رفیق!»

«بله، رفیق!»

از میان پنجره باز، رایحه کشتزارها و سکوت به مشام می‌رسید و هر از گاهی هم صدای ضربه‌های شعف‌انگیز تبرشنیده می‌شد. پشت میز نشستم و نگاه کردم و گوش دادم و آن‌قدر همه‌چیز به‌طرز مرموزی تازه بود که حس کردم دلم می‌خواهد بخندم. به دیوارهایی نگاه کردم که به‌نظر شفاف بودند، گویی تمام جاودانگی را در یک نگاه بلعیده بودند. دیدم چطور این دیوارها ساخته شدند ویران شدند و من همیشه تنها بودم و تنها خواهم ماند. همه‌چیز گذرا و موقتی است اما من باید بمانم. به‌نظرم همه‌چیز عجیب‌وغریب بود و غیرطبیعی: میز، غذای روی آن و هر چیزی در اطرافم. همه‌چیز به‌نظرم شفاف بود و روشن و موقتی و گذرا.

پرسید:«چرا نمی‌خوری؟»

لبخند زدم: «نان، عجب!»

نگاهی سریع به‌قسمت خشک و بیات نان انداخت و نمی‌دانم چرا چهره‌اش غمگین شد. هنوز داشت نان را ورانداز می‌کرد که با دست آرام دامنش را مرتب کرد و کمی، خیلی کم سرش را به‌جایی که بچه‌ها خوابیده بودند برگرداند.

پرسیدم: «برای اونا ناراحتی؟»

بدون اینکه چشمش را از نان بردارد سرش را تکان دادو گفت:«نه، ولی به چیزهایی که در زندگی‌مون اتفاق افتاده فکر می‌کنم.»

چقدر درک نکردنی بود. مثل کسی که از خوابی طولانی بلند شده باشد، با چشمانش اتاق را ورانداز کرد و به‌نظرش همه‌چیز درک نکردنی بود. این جایی است که ما در آن زندگی می‌کردیم؟

«تو زنم بودی.»

«و اینا بچه‌هامونن.»

«اینجا، اون‌طرف دیوار پدرت مرد.»

«بله او مرد، بی‌آنکه بیداربشه.»

کوچک‌ترین بچه که انگار از چیزی ترسیده باشد از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن. میان این دیوارهای شبح‌گونه این گریه ساده بچگانه که نشان از خواستن چیزی بود خیلی عجیب به‌نظر می‌رسید در حالی که آن زیر مردم داشتند سنگر می‌ساختند. دخترک گریه می‌کرد چیزی مثل نوازش، کلماتی خاص و یا وعده‌هایی که آرامش کنند و او خیلی زود آرام شد.

 همسرم نجواکنان گفت:«خب، برو!»

«دلم می‌خواد اونا را ببوسم»

«می‌ترسم بیدارشان کنی»

«نه نمی‌کنم»

دیدم که بچه بزرگ‌تر بیدار شده و همه‌چیز را شنیده و فهمیده است. با اینکه فقط نه‌سالش بود اما همه‌چیز را می‌فهمید. با نگاهی عمیق و جدی جلو آمد و متفکرانه از روی شوق پرسید: «تفنگت را هم می‌بری؟»

«می‌برم»

«پشت اجاق گازه»

«تواز کجا می‌دونی؟ خب بوسم کن، یادم می‌کنی؟»

بلوز کوتاهی پوشیده بود وتنش به‌خاطر خواب گرم بود. روی تختخوابش پرید و محکم گردنم را گرفت. بازوهایش سوزان بودندو نرم و ظریف. موهایش را از پشت‌سرش بلند کردم و گردن کوچکش را بوسیدم. دقیقا در گوشم به آرامی‌گفت: «اونا می‌کشنت؟»

«نه، برمی‌گردم.»

اما چرا گریه نکرد؟ گاهی وقت‌ها، حتی برای زمانی کوتاه که از خانه می‌‌رفتم گریه می‌‌کرد. یعنی ممکن است که «موضوع» را فهمیده باشد؟ چه کسی می‌داند؟ چیزهای عجیب بسیاری در آن روزهای بزرگ اتفاق افتاد. من به دیوارها، به نان، به شمع و شعله‌ای که می‌‌لرزید نگاه کردم و همسرم را در آغوش گرفتم.

«خب، به امید دیدار!»

«بله، به امید دیدار!»

این تمام داستان بود. من رفتم: پلکان تاریک بود و بوی تعفنی کهنه می‌داد. در حالی که از همه‌ طرف با سنگ و تاریکی احاطه شده بود. از پله‌ها پایین آمدم حسی عظیم و شگرف، قوی و جذب کننده از چیزی جدید، ناشناخته و شادی‌آور را درک کردم که به‌سویش حرکت می‌کردم

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب