انتخاب برگه

غزل فارسی ـ محسن زهتابی

غزل فارسی ـ محسن زهتابی

غزل فارسی

محسن زهتابی

 بانوی من چشم­‌هایش استاندارد قصه­‌های عاشقانه است. به من نگاه می‌­کند. لمس شدن را دوست دارد. شنیدن دوستت دارم را هم دوست دارد. خوش ندارد خودش بگوید دوستت دارم. خاطرات نوجوانیم را می‌­شنود. از گذشته‌­ها عاشقم بوده. زمانی که حتی خودش نبوده. آوازه‌­خوان بلندپایه ایست. اما دهانش برای آواز خواندن باز نمی­‌شود. ولی به‌وقت خواندن من خوشحال می‌­رقصد. به اشاره دست­‌هایم می­چرخد. دامن بلندش سما می‌کند. اگر کف زمین صاف باشد بی­لغزش تا ابد می­چرخد. برای من اما چشم‌­هایش، آخ امان، امان از چشم‌­هایش. شروع می­‌کنم. باید چهارپایه­‌ای بسازم با چهار چرخ که به هرطرف بچرخد. الوارهای چوب را تا پای اره روی زمین می­‌کشم. برای ساختن باید چوب­‌های چهارسانت در چهارسانت را به‌قول نجارهای قدیمی زبانه ­کنم. چندتا الوار کلفت­‌تر هم باید از میان این چوب­‌های نراط ببرم تا وصل شوند به آن چهار در چهارها، همۀ چوب‌­ها را باید سمباده کنم. صاف و صیقلی قشنگ­‌تر است.

قصه از روزهای قبل است. از زور بیکاری کنار پارک نزدیک خانه قدم می­زدم. صدای زوزه ماشین­ها می­آمد. موسیقی چرخش لاستیک­ها به­روی آسفالت موجب شد پاهایم رقص‌گونه بر زمین شکل بگیرند. دوتا یکی، آرام­تر، تندتر، برگ­های روی درختان از ترس روبه­رو شدن با نسیم شبانگاهی دائماً در حرکت بودند. نور مهتاب سایه درختان را روی‌هم‌ریخته. سنگ­فرش­ها سه‌رنگ دارند هنوز. نور تابلوهای نئونی چشمک‌زنان رنگ­ها را در فضا می­ریزند هنوز. بازیم گرفت. این­بار هم بروم با چشم شمارش می­کنم:1-2-3-4-5-6-7-…… پلاستیک، مقوا، جعبه نوشابه و آدم­هایی که به‌ترتیب روی چمن­ها، نیمکت­ها و لای چند تا پلاستیک خوابیده­اند، باد پلاستیک و اجسام سبک را می­غلتاند…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم–  پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب