انتخاب برگه

«تحلیلی بر رمان «تقسیم» ـ نوشتۀ پیرو کیارا ـ ترجمۀ مهدی سحابی ـ نشر مرکز» ـ خالو خالد

«تحلیلی بر رمان «تقسیم» ـ نوشتۀ پیرو کیارا ـ ترجمۀ مهدی سحابی ـ نشر مرکز» ـ خالو خالد

 

«تحلیلی بر رمان «تقسیم» نوشتۀ پیرو کیارا ترجمۀ مهدی سحابی نشر مرکز»

خالو خالد

این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره شانزدهم و هفدهم–  تابستان و پاییز ۱۴۰۰) منتشر شده است.

راوی قصه­گو در هر فصل از هر زاویۀ‌دیدی که بخواهد روایت را پیش می­برد. نویسنده از این خصلت استفاده می­کند تا نشان دهد قضاوت­ها نسبت به یک‌ماجرا چقدر می­تواند متفاوت باشد؛ هم ایجاد طنز می­کند و هم بُهت و ترس… دانستن اینکه چگونه شاهدِ بیرونی اتفاقات را بنا به آگاهی­هایش پیش­داوری و قضاوت می­کند دلهره­آور است.

در بخش اول از دید یک‌جامعه به سوژه­ای نگاه می­کند. مبنای ساخت کمدی ضعف­های بشری و چهارچوب­هایی است که برای خودساخته و به خود اجازه می­دهد هر کاری دلش بخواهد بکند. کمدی در «تقسیم» رفتارهای بشری را جلوی چشم می­آورد و نشان می‌دهد انسان با تمام خودخواهی­هایش چقدر پوچ و بی­مصرف و ضعیف است. و حتما با استفاده از ابزارهایی که تولید می­کند، مانند؛ عرف و سنت و مذهب… به خود هویت می­بخشد و همه رفتارهایش را توجیه می­کند و تمامی ضعف­هایش را پشت چهارچوب­های خود ساخته­اش پنهان کند.

راوی دانای­کل که بنا به شرایط خودخواسته اطلاعاتی می­دهد یا نمی­دهدکه دادن یا ندادن اطلاعات ایجاد وضعیت­هایی متفاوت می­کند و تبدیل به شگردی برای روایت­گری­اش می­شود. ص5 «از کجا می­آمد؟ با آن قیافۀ جدی با سرووضع مرتبی که در نگاه او متشخص جلوه می­کرد از کدام شهر مهمی می­آمد؟ از کدام خانوادۀ برجسته­ای با سنت قدیمی ملاحظه و توداری؟» وضعیت بیان شده خصلت جوامع کوچک همچون روستاها است و نقش به‌سزایی در روابط مردمانش ایفا می­کند… سنتی که ملغمه­ای از مذهب و عادات و عرف است… پس ساکنین خود را مختار می­دانند که در زیست دیگری دخالت کنند، بخواهند از چند و چون اعمال یکدیگر سردربیاورند… حتما اقدامی اولیه است، زیرا بعد از شناخت حتما اِعمالِ نظر خواهند کرد و… روندِ پردازشِ شخصیتِ موردِ نظر با همین شگرد ایجاد می­شود. راوی در کنار بومی­ها قرار می­گیرد و از منظرگاه­شان شخصیت امرنتزیانو پارونتزینی را بررسی می­کند و کنکاش‌هایش را ارائه می­دهد. کنکاش در جزئیات زندگی پارونتزینی شگفت­انگیز است؛ کجا خانه گرفته؛ با کدام رستوران قرارداد بسته؛ چه ساعتی با چه لباسی از خانه خارج می­شود تا به‌کار برود، کلاهش را با کدام دست کجا می­گذارد، چگونه با همکارانش احوال­پرسی می­کند، چند نخ سیگار می­کشد… این جزئیات نشان می­دهد که اتحاد مردمی در این موضوع چقدر قوی است، در هر نقطۀ شهر شهروندان چون دوربین­هایی عمل می­کنند و جزئیات رفتاری وی را برای هم بازگو می­کنند. از طرف دیگر خواه­ناخواه مخاطب با شخصیت موردنظر آشنا می­شود؛ هر چند از فیلترهای عده­ای می­گذرد که به هیچ‌کدام­شان اعتمادی نیست. مشخص شده که شخصیت موردنظر سرش در کار خودش است و اهل ارتباط برقرار کردن نیست و شاید همین باعث می­­شود دل مردم را بسوزاند و آن‌ها نتوانند آن‌طور که باید و شاید بشناسندش.

ص6 «هرچه بود در لوئینو اسم امرنتزیانو خیلی جلب توجه کرد.» راوی در این جمله بی­ارادگی­اش را نشان می­دهد. هر چند تفکرش نسبت به بقیه متفاوت است و اصلا نگاه منتقدانه­ای نسبت به آن‌ها دارد ولی انگار هیچ راه چاره­ای متصور نیست و تنها کاری که می‌تواند بکند این است که فقط روایت خودش را ارائه دهد. قدم اول، «بعد از چند ماهی معلوم شد که از مرکز استان منتقل شده اما خودش از اهالی کانته­وریاست، دهکده­ای از ناحیۀ والکوویا در چند کیلومتری لوئیز.» مرحلۀ بعد، به فرد موردنظر نزدیک­تر می‌شوند و از آنجایی که یک‌سری اطلاعات ظاهری به‌دست آورده­اند در برخورد با وی کم­کم می­توانند اظهار نظرها و ارزش‌گذاری‌هایی هم داشته باشند. «مردم می­گفتند: از کانته­وریا، یا همچو اسمی؟» وقتی بخواهند حس شیطنت خود را ارضا کنند از کوچک­ترین فرصت‌ها استفاده می­کنند و با قصه‌پردازی­های­شان خود را سرگرم سوژه­­شان می­کنند که حتما بار منفی و تخریب­گر دارد… چرا حتما؟ زیرا ماهیت عملکردشان در مواجه با عضوی که تازه به جامعه­شان پیوسته از بالا به پایین است، تا با اولین اطلاعاتی که از وی کسب می­کنند دست به تخریب وی بزنند تا برتری خویش را نشان دهند. اما راوی در بند بعدی حساب خود را از بقیه جدا می­کند و به‌شکل قضاوت و ارزش­گذاری جامعه­اش خرده می­گیرد. وقتی مردم به نام شخصیت گیر می­دهند راوی سعی می­کند با چند مثال طرز فکرشان را به سخره بگیرد و نقد کند؛ ص6 «طرف­های ما آدمی به اسم مجرو پیدا می­شد چون در ترانه­ای این جمله آمده بود که گاریبالۀ مجروح گردید…­» یا «اسم بعضی امزا بود، به‌خاطر عبارت امضاء: ژنرال کادورنا که آخر اعلامیه­ها و گزارش­های جنگی می‌آمد.»

ص5و6: «­تحقیقات گسترده آغاز می­شود، از ریشه­شناسی­های خانوادگی که از کجا آمده و از چه خانواده­ای است و… ـ­بعد از شناخت زادگاهش شروع می­شود به ارزش­گذاری کردن بدون هیچ­گونه شناخت صریحی، صرفا تحلیل­های خودشان را می­دهند.» ­راوی به‌سرعت حساب خودش را از بقیه جدا می­کند و شکل قضاوت و ارزش­گذاری که جامعه­اش نسبت به امرنتزیانو پارونتزینی دارد را با چند مثال مخدودش می­کند…

پرداختن به جزئیات؛ وقتی به جزئیاتی می­پردازد که مربوط به منش و رفتار پارونتزینی است و اتفاقا از زاویۀدید جامعه است ایجاد طنز می­کند… واقعا چرا و این جزئیات به چه کار می­آید و اهمیتش در چیست؟ اصلا چرا باید به این اتفاقات توجه کنند… ص6 «هر روز ساعت نه پنج‌دقیقه کم با کت یقه پهن دگمه بسته، کلاهِ سفت و کفش­های زرد کاملا براق از خانه بیرون می­آید… پشت‌میزش کنار پنجره می­نشست. هنوز ننشسته دفتری باز می­کرد، اولین سیگارش را آتش می­زد…» جزئیاتی که طی یک‌سال از امرنتزیانو کسب کرده­اند؛ ص7 «مردم سنش را برآورد کرده بودند: چهل و پنج سال.» فراتر می­روند و راجع­به مایملکش نیز تحقیقاتی به‌عمل می‌آوردند؛ با کنجکاوی و زیر نظر گرفتن، تمامی عادت­ها و رفتارهایش را موبه­مو دنبال می­کنند، انگار قرار نیست بعد از گذشت یک‌سال دست از سر وی بردارند… که البته ویژگی شخصیت امرنتزیانو که به هیچ­کس اجازه­ی ورود و نزدیک شدن را نمی­دهد این حس را بوجود می‌آورد که دلیل اینکه مردم نتوانسته­اند از سؤالاتی که تولید می­کنند به پاسخی برسند غرق در کنجکاوی­اند و همچنان پیگیراند… اما باید این را هم درنظر گرفت که این خصوصیت هیچ­گاه با برطرف شدن کنجکاوی پایان نمی­پذیرد، یعنی حتی اگر به جواب­های سرراستی برسند باز دست بردار نخواهند بود، خودخواهی و حق به‌جانب بودن در جامعه بستری مهیا می­کند تا اندیشه­های خود برتربینانه­ای چون فاشیست همه­گیر شود. رفتارها و برخوردهای مردم در قبال یکدیگر که با جزئیات به آن پرداخت می­شود برای نویسنده از این بابت حائز اهمیت است تا مقدماتی را فراهم کند تا به هدف کلان خود یعنی چگونگی سلطه فاشیسم بر ایتالیا را به‌نمایش بگذارد… الزاما سلطه شر از بالا به پایین نیست، بلکه باید بستری مهیا باشد که بتواند جایگاه محکمی برای خود بسازد.

گمانه­زنی­ها کار را جایی می­رانند تا راجع­به روابطی که دور از دسترس و چشم مردم است هم شروع به قضاوت می­کنند. ص8 «طرف‌های دوازده و نیم سوار تراموایی می­شد که به مرکز استان می­رفت… شایعات تأیید نشده­ای… گویا به خانۀ خانم بی­شوهری می‌رفت… ادعاهای دیگری هم بود… کاملا محتمل بود که هم حدس اول درست باشد و هم دوتای دیگر و هر سه حدس، به‌خصوص سومی، بدخواهی و نیاز مردم را به پیدا کردن نقطه­ی ضعفی در او ارضا می­کرد…» راوی بعد از اینکه چگونگی نگاه مردم در مواجه با امرنتزیانو را شرح می­دهد اظهار نظر شخصی خودش را ارائه می­دهد درست مانند قصه­گویی که ابتدا ماجرایی را بازگو می‌کند سپس پند و اندزری می­دهد… طنز حاصل از طریق لحن بوجود می­آید که راوی با لحن شیطنت­آمیز رفتار مردم را در قبال شخصیت اصلی داستان مسخره می­کند… ص9 «به نظر می­آمد که زندگی­اش باید همیشه به همین ترتیب ادامه پیدا کند، هر یکشنبه یا در عشرتکده یا در نیایش تبرک…» ذهن فعال مردم برای داوری کردن همۀ گزینه­ها را پیش‌ِرو می­گذارد و انگار متوجه تضادها و پارادوکس­ها هم نمی­­شود. پیشروی و دخالت­ها حد و مرزی ندارد… مرحله­ی بعد ذهن­خوانی سوژه و اینکه قرار است برای آینده­اش چه تصمیماتی بگیرد… کنجکاو هستند که از روی لباس به زیر لباس سرک بکشند و به کشفیات جدیدی برسند. گذر زمان باعث می­شود از گفتگوها و حدس و گمانه­زنی­های ظاهری پله­ای جلو بروند؛ ص10 «در حقیقت هیچ کس حتی زن صاحب خانه­اش نمی­توانست از بعضی حدسیات بی­اساس گذشته با اطمینان بگوید که در ورای کت یقه پهن همیشه دگمه بستۀ او چه چیزی وجود دارد: غیر منتظره­ترین نوع لباس زیر، جای زخمی از زمان جنگ، پشم و پیله­ای میمون­وار یا پوست سفید صافِ نوجوانانه­ای که زمخت­ترین دهاتی­ها اغلب دارند…» حال که جامعه با مردی غیرقابل نفوذ دست‌وپنجه نرم می­کند به فکر چاره­ای می­افتد و تنها راهی که به نظرش می­آید همان راه سنتی است که ریشه در عرف و مذهب دارد؛ ص11 «فرارفتن از این خصوصیت­های ناچیز ظاهری­اش کاری بود که فقط از یک همسر برمی­آمد.»

در بخش دوم زاویۀدید راوی می­چرخد و کنار امرنتزیانو قرار می­گیرد… و پیش­­تر هم می­رود و از افکارش نیز می­گوید. موضوع بر این است که امرنتزیانو به فکر پیدا کردن زن مورد علاقه­اش افتاده. در بخش اول از بیرون همراه قضاوت­های دیگران به شخصیت پرداخته می­شود و در بخش دوم به شخصیت نزدیک می­شود و مخاطب تنها ­بواسطۀ راوی با وی روبه­رو می­شود…

مخاطب از دیدگاه امرنتزیانو نسبت به همسر آینده­اش مطلع می­شود؛ وی نیز در امر همسرگزینی سنتی عمل می­کند اما کمی معیارهایش مشکوک و متفاوت از عرف است، ص12 «زنی که او دنبالش بود باید آدمی، موجودی جاافتاده ولو کج‌‌ومج می­بود که بشود با خشونت و بی­هیچ رحمی دستکاری کرد و وَرزَش آورد، کاری که به نظر او باید با زن­ها می­کردی تا قوی­ترین طعم و عطرشان را استخراج کنی…»

یکی از اقدامات نویسنده در خروج و ورود از هر بخش به بخش بعد این است که در بخش جدید قسمتی از بخش پیشین را انتخاب و مفصل به آن می­پردازد… البته این روش شکل­های گوناگونی دارد مثلا پایان­بندی بخش اول به ازدواج امرنتزیانو اشاره می­کند و در بخش دوم به این موضوع می­پردازد… در بخش دوم به ویژگی­های همسر آینده­اش اشاره می­کند و در بخش­های بعد مفصل به ویژگی­های سه خواهر تتامانتزی می­پردازد.

ص13؛ «طرز فکرش از کجا سرچشمه می­گیرد،» ­تلاش دارد همتای اندیشه­اش را به‌دست آورد، ­اولین برخورد امرنتزیانو با زنی که فکر می­کند به آن علاقه‌مند شده است… پس در روال طبیعی عادت­های رفتاری همیشگی­اش خلل بوجود می­آید، نشانه­های درگیری احساسی­اش… روال زندگی امرنتزیانو که در بخش اول از دیدگاه جامعه بیان شده بود، پس می­توان نتیجه گرفت بخشی از کشفیات درست بوده است. ص14 «اما دیگر نه دریاچه را تماشا کرد و نه کشتی­هایی را که آخرین توریست­ها را سوار و پیاده می­کردند…»

شروع بخش سوم با حضور و روبه­رو شدن زن موردتوجه امرنتزیانو در مقابلش شروع می­شود… با حال‌وهوایی که راوی از زن می­گوید این ظن می­رود که احتمالا او هم طالب امرنتزیانو هست… همان شگردی که در بخش قبلی اشاره شد. امرنتزیانو به زنی متمایل می‌شود، پس در بخش بعد راوی سر وقت شخصیت جدید می­رود که وی را بیشتر بشناساند.

راویِ دانای­کلِ قصه­گو با تغییراتی که در مواضع خود می­دهد نشان می­دهد که از همه‌چیز اطلاع دارد اما دست به یک­‌سری پنهان کاری­ها هم می­زند؛ مثلا نمی­آید و دقیقا نمی­گوید شخصیت موردنظر چه حس و حالی دارد، در حالی که قبل از این دیده شده که راوی از درونیات شخصیت­ها هم اطلاعاتی می­دهد، شگردی برای ایجاد تعلیق… البته در ایجاد تعلیق سرسری عمل نمی­کند. مخاطب کنجکاو است بداند دقیقا حس دختر نسبت به نشانه­هایی که بین مرد و زن رد و بدل شده چیست… در اینجا پای مخاطب به داستان باز می­شود راوی­ـ­نویسنده می­داند چه مطالبی برای مردم اهمیت دارد همان ­طور که در بخش اول مشاهده شد تحلیل و پرداخت دقیقی از خواست مردم ارائه می­دهد… حال در بخش سوم مخاطب می­شود همان مردم، پس راوی­­نویسنده برای دادن اطلاعاتی که باعث رضایتش شود کوتاهی می­کند… دانای کلی که می­تواند از گذشته و آینده و درونیات شخصیت­ها بگوید دست نگه می­دارد و سعی می­کند با نشانه­های بیرونی روایت را پیش ببرد…

ص18 «… امروز برای قهوه تشریف بیارید منزل ما.»… «امروز نمی­تونم، خیلی ببخشید. یکشنبه حدود دوی بعدازظهر خدمت می‌رسم.» اولین اقدام صریح در دیالوگ­ها نمایان می­شود که البته به بهانۀ کار اداری قرار ملاقاتی مشخص می­کنند. حال که اقدامات وصلت چیده می­شود راوی برای اولین­بار به ذهن زن نفوذ می­کند و مخاطب را متوجه می­کند که بله، زن نیز از روی قصد کاری کرده و به امرنتزیانو تمایل دارد.

با پیوند امرنتزیانو به تارسیلا، مخاطب به خانه­ای دیگر قدم می­گذارد و با عده­ای دیگر آشنا می­شود. در مجادلۀ تارسیلا با دو خواهرش، فورتوناتا و کامیلا راوی فرصتی پیدا می­کند ظاهر و عقایدشان را شرح دهد. ص20 «بعد از مرگ مادرشان که در پانزده سالگیِ دخترِ بزرگ اتفاق افتاده سه خواهر همیشه با پدرشان زندگی کرده بودند که پیرمرد خشن و بداخلاقی بود و با او نمی­شد از دل و احساس و این چیزها حرف زد…» دلایل سرکوب خودخواستۀ سه خواهر هم بیان می­شود. راوی با ویژگی­های قصه­گویی و دانای­کلی به‌معرفی مانسوئتو تتامانتزی، پدر سه دختر می­پردازد. ص22 «پدرشان مانسوئتو تتامانتزی آبروی اسم کوچکش«مهربانی» را می­برد از بس بدخشم و سگ اخلاق بود.»

جملۀ کلیدی، در راستای ویژگی شهرهای کوچک سنتی که همه از احوال همدیگر و قصه زندگی هم با خبر هستند… ص22 «این قضیۀ خانوادگی را همۀ شهر می­دانستند، اما مانسوئتو از بدگویی این و آن باکیش نبود…»

کشفیات و ابتکارات و رفتار مانسوئتو تتامانتزی نسبت به پیرامونش که البته به‌خاطر بداخلاقی­اش، بیشترِ روابطش منحصر به طبیعت و حیوانات می­شود که در رفتار با آن‌ها هم متفاوت بود… ص23 «… گنجشگ­خانه… مانسوئتو با بیه­بیه پرنده­ها را به داخل برجک می­کشاند و بعد با جارو به جان­شان می­افتاد و می­گرفت­شان و این کار را با چنان نعره­ها و ناسزاهایی می­کرد که انگار پرپرزدن­شان برای فرار از چنگ مرگ جُرمی بود…»، «… همۀ خانه و باغچه­اش یک پارچه تله بود…»، «… شاید اولین­بار کسی بود که ـ­دست‌کم در لوئینوـ کشف کرده بود که با نیش و خراش زدن به کدو و بادمجان و خیار و گوجه­فرنگی در دوره رشدشان می­شود آن‌ها را به‌شکل‌های عجغ‌و‌جغ درآورد…»، «… گاهی یکی از محصولات باغچه­اش را به همسایه­ها یا در مغازه­های کوچه پوسترلا نشان می‌داد که مایه حیرت و ستایش و حتی تقریبا ترس از این می­شد که می­توانست در کار طبیعت دخالت کند…» دخالت در طبیعت تعارض دارد با عرف و سنت… که این اندیشه برآمده از مذهب است. از سوی دیگری تعریف زشتی و زیبایی را می­توان در آن مشاهده کرد. حتی تعریفی که از ذات بشر داده شده؛ بشر ذاتا خواستار زیبایی است… این بازتعریف در تقابلِ رفتارِ بینِ انسان و طبیعت قرار می­گیرد… در طبیعت به‌صورت خودرو هر ساختار و شمایلی بوجود می­آید و انسان در مواجه با آن تمایلاتش مشخص می­­شود، پس می­شود دید نمی­توان به زشتی و زیبایی مطلقی دست پیدا کرد.

اما قضاوت کردن­های مردم حتی درمورد مسائلی که نمی­دانند… ص24 «عقیدۀ همه ـ­هر چند که کمتر کسی او را دیده بود.»

ص24 «گرایش به تولید میوه­های هیولایی در او چنان به‌صورت وسوسه درآمده بود که بدون شک در چند و چون تولید مثل خودش هم اثر گذاشت… دختر اولی، فورتوناتا شبیه یکی از کدوهای دراز کج‌وکوله­… تارسیلا، با رنگ و شکل کج‌وکوله­ترین بادمجان‌هایش… دختر سومی با کلۀخیاروار اسمش کامیلا گذاشت…» اندیشۀ فاشیستی، خود برتربینی فیزیکی و فکری است و هر چیزی که با تعاریف­شان سازگاری ندارد باید نابود شود. در اینجا موجودیت مانسوئتو را نشان می­دهد که در مقابل این اندیشه قرار می­گیرد، اندیشه‌ای که در اکثریت مردم شایع است، مردمی که حتی درمورد مسائلی که نمی­دانند قضاوت می­کنند که برتری خویش را نشان دهند…

ص24 «عشق مانسوئتو به زشتی و از شکل افتادگی، که موجب شده بود برای خودش همسری راشتیک انتخاب کند نمی­گذاشت دخترهایش را با چشم دیگران ببیند. به نظرش نمونه­های برجسته­ای می­آمدند، هرچند که از نمونه­های باغچه­اش راضی­تر بود چون مشخص­تر و تعجب­آورتر بودند.» این بند از سه‌جنبه حائز اهمیت است، اولی که در قبل به شرحش پرداخته شد؛ تقابل فاشیستی تمامیت­خواه با تعریف شخصی از زیبایی و محیط. اما در اینجا ما تحمیل خواسته گذشتگان به نسل بعد از خود را هم می­بینیم. همان‌قدر که می­تواند تعریف سلطه از زندگی برای تعاریف شخصی حالاتی فاشیستی داشته باشد، در تولید نسل نیز این اتفاق می­افتد که تعریف شخصی به نسل دیگری تحمیل ­شود، چرا که نسل جدید همان‌قدر که میراث­دار شباهت ظاهری نسل پیشین است، عقایدِ حتی یک‌نفر از جامعه نیز بر وی نهادینه می­شود. اما جنبۀ سوم؛ همیشه هم­سنخ­ها همدیگر را پیدا می­کنند پس ترس از تولید اندیشۀ غیرمتعارف نباید وجود داشته باشد… راه و روش لذت زیستن برای هر کسی متفاوت است… با این پیچش­ها در هر رفتار قضاوت درستی یا غلط بودن به سادگی نیست. ص24 «معتقد بود که زشتی و زیبایی هر دو ثمره­ی تلاش خلاقانۀ یکسانی هستند و خودشان به تنهایی فقط کیفیت­هایی اضافی­اند. عقیده داشت که ایجاد یک‌چیزِ واقعا زشت کار راحتی نیست و به اندازه­ی رسیدن به چیز زیبا زحمت می­برد. ارزیابی نتیجه­ها صرفا به سلیقه بستگی دارد و هر کسی یک شکلی را می­پسندد.» اندیشه­ورزی جالب توجه­ی ارائه می‌شود­…

راوی پس از اینکه اندیشۀ مانسوئتو تتامانتزی را شرح می­دهد به‌تبعش سر وقت سه دختر می­رود… و به ویژگی­های سه‌خواهر بعد از تولید شدن و رشدشان اشاره می­کند… ص25 «حتی بدخواه­ترین آدم­های لوئینو هم به هوش و سواد سه خواهر تتامانتزی اذعان داشتند؛ و اگر هم در عوض می­خواستند بر زشتی­شان تاکید بگذارند این را هم باید ناگزیر تایید می­کردند که فورتوناتا موهای بسیار زیبایی داشت، تارسیلا از پایین تنۀ بی­نقصی برخوردار بود و دست­های کامیلا به دست­های فرشته می­ماند…»، «… فقط پدرشان بود که آن حسن­های تک افتاده را عیبی می­دید و هر کدام­شان را اشتباهی می­دانست که در تلاش صمیمانه­اش برای رسیدن به زشتی کامل از دستش در رفته بود.» نمود فلسفه و اندیشۀ پدر در زندگی، بر زیست سه‌دختر تأثیر گذاشته بود. تتامانتزیِ پدر از این روی نسبت به کاری که روی گیاه­ها انجام داده راضی است چون تمام‌وکمالِ همۀ امور دست خودش بوده ولی در خلق دخترهایش عواملی چون ژنتیک دور از دسترس وی بوده و توان دخل و تصرفی نسبت به آن‌ها نداشته…

ص26 «حسن او نگفتنی و شهوانی بود، بیش از اندازه به بعضی سلیقه­های مردانه مرتبط می­شد که در خانوادۀ تتامانتزی به رسمیت شناخته نمی­شدند. با این‌همه تارسیلا از زیبایی پاهای خودش خبر داشت.» یکی از شگردهای طنزپردازی بازتعریف استثناهاست… در اوج تعریف چهارچوب­ها و بسته­بندی نگرش­ها ناگهان وجه­ای نمایان می­شود که با تعاریف و چهارچوب­ها تعارض دارد… مانسوئتو تتامانتزی با تمام سخت­گیری­هایی که برای خلق زشتی کرده؛ که البته حتما از دید او زیبا بوده، گیس فورتوناتا، پاهای تارسیلا و دست­های کامیلا با تعاریفش هم‌خوانی ندارد… اما اوج طنز یا بهتر است گفته شود اوج تعارض در زیبایی پاهای تارسیلا نهفته است، مرزی که تمام قواعد شخصی، عرفی و مذهبی را می­شکند. در خلقت تعارضاتی بوجود می­آید که در وجودشان شگفتی و تمسخر را با هم دارند. تعریف زیبایی تحت‌تأثیر عقاید و عرف و سنت تبدیل به قباحت می­شود. اما توان نادیده­ گرفتنش را هم ندارند، در جامعه حضورش غیرقابل انکار می­شود؛ یعنی قباحت وجود دارد ولی فقط درموردش صحبت نمی­شود… و تمایلاتی که اتفاقا به‌دنبال فعل قبیح می­گردد، پس به‌راحتی نمی­توانند چشم­ها را ­بندند و از کنارش گذر ­کنند. عرف را خودشان ساختند و حالا مجبورند پایبندش باشند؛ خواه­ناخواه سرپوش می­گذارند و سعی می­کنند نادیده­اش بگیرند که البته کار راحتی نیست پس ممکن است دست به تخریب و سرکوبش بزنند.

در بخش پنجم، نگاه تاریخی به شناخت پدرِ سه دختر، مانسوئتو تتامانتزی… شغلش وکالت بوده، تا آنجا که بتواند همه زندگی­اش را از دید دیگران پنهان می­کند و از سوی دیگر هر کسی چهارچوب­هایش را رعایت نکند پرخاش می­کند، کلا پرخاشگری ویژگی بارزش است. یکی از دلایل پرخاشجوی­اش را می­توان در منطقه­ای که در آن می­زیسته جست­وجو کرد؛ آن‌ها هم اهل مشاجره بوده­اند. ص28 «اغلب شکست­هایی می­خورد و خفت­هایی می­دید که وادارش می­کرد هفته­ها خودش را در باغچه­اش حبس کند. مانسوتئو تتامانتزی از اهالی روستای کولیانوی علیا در تپه­های پشت لوئینو و در نتیجه مدافع طبیعی همه­ی دعواهایی بود که دهقان­های روستای خودش یا کولیانوی سفلی هر دو سه سالی یک­بار مطرح می­کردند.» پرداختن به شخصیت مانسوئتو تتامانتزی ابعاد دیگری نیز دارد، مواجه این شخصیت با ویژگی­هایی که در پیش به آن اشاره شد با جامعه­ای که در آن وکالت می­کند، با فرزندانش و حتی خدمتکارشان ترزا، نمود فلسفه­ای که برای زندگی انتخاب کرده پدیدار می­شود. ص29 «تتا با آن که از نظر حقوقی وزنه­ای نبود برای خودش اعتباری داشت و مشتری­هایش کم نبودند. گذشته از هم‌ولایتی­ها مشتری­هایش شکارچی­های قاچاق و به‌طور کلی کسانی بودند که به‌نحوی از اَنحا در مقرارت شکار و ماهیگیری تخلف می­کردند.»

زندگی سه دختر بدون پدر، تارسیلا تنها دختری بود که به ازدواج فکر می­کرد، تنها دختری که تنها اندام زیبایش مربوط به جنسیتش بوده و دو دختر زیبایی­شان هوس­برانگیز نبود پس ازدواج نکردن برای­شان حل شده بود. تارسیلا دختر وسطی است که باعث می­شود مخاطب فکر نکند دیگران فرصت را از دست داده­اند، دختر کوچک هم پایبند به قول­شان مانده.

بررسی ویژگی منحصربه‌فرد تارسیلا دختر وسطی؛ ص31 «تارسیلا… فهمیده بود که آن دو ستونِ فروزانِ گوشتی همۀ ارزشش را فقط در کاربردی از همه جسمانی­تر پیدا می­کند، البته به شرطی که ازدواج توجیهش کند… اینکه مردها و بخصوص بعضی مردها به حالتی نگاهش می­کردند که انگار صورتش پشت‌سرش و پایین کمرش بود به این معنی بود که بله، کانون جاذبۀ او را جای ناشایستی بود اما، جایی که از یک چهرۀ زیبا و سینۀ خوش ترکیب جاذبۀ قوی­تری داشت.»

در چند بخش مفصل به خانوادۀ تتامانتزی می­پردازد… کم­کم روایت به‌سمت پیوند به سوژۀ قبلی پیش می­رود، بعد از اینکه چگونگی ایجاد ذهنیت برای ازدواج را مشخص می­کند. ص33 «با وحشت متوجه شد که کافی بود دست مردی فقط شانه­اش را لمس کند تا پاهایش سست شود و به هر زور و خشونتی تن بدهد، و حتی آن اوج تعرضی را قبول کند که درست نمی­دانست چیست اما حس می‌کرد که نباید چیز ناخوشایندی باشد.» در این قسمت به تحول روحی تارسیلا می­پردازد، بخصوص کشف نیاز و تمایلات جنسی­اش، تجربه­ای که او را متوجه حس‌وحال درونی­اش می­کند… حس غریب و افسار گسیختۀ جنسی تارسیلا وادارش می­کند که مشاوره بگیرد… از چنین مسئله­ای پیش کسی مشاوره می­خواهد که سر ستیز با آن دارد… موقعیت طنز فراهم می­شود هر چند پیامدش می‌تواند وضعیتی مهلک­ ایجاد ­کند… اولین معالجه ص34 «… به‌عنوان طبیب روح یکی دو شربت دعا و قرص توبه تجویز کرد… دومین معالجه­ای که تجویز شد یک‌هفته هواخوری در روستای کولیانوی علیا بود… معالجۀ سوم یک دوره تمرین روحی بود که تارسیلا رفت و در صومعه­ای در شهر برگامو گذراند و مایۀ حیرت دو خواهرش شد که او را تا این حد مومن نمی­دانستند… معالجۀ آخر: ازدواج.»

در میانۀ پرداختِ شخصیت تارسیلا شیوۀ بیانی راوی متفاوت می­شود، تعمدی در بیان تضادها دارد. تارسیلا درک درستی بین دنیای درونی و بیرونی خود ندارد. ص33 «این که این­ها موجود باشد تصوری بود که تارسیلا بر اساس نگاه­هایی پیش خودش می­کرد که مردها از بیست و چند سال پیش به او می­انداختند اما هنوز در عمل آزمایش نشده بود. نمی­فهمید که برای یک مرد ارضای میلی که دو پای خوش­تراش برمی­انگیزد یک‌چیز است و رویارویی با زنی مثل او چیز دیگری، زنی با صورت عبوس آمرانه و گوش­های بل­بلی، چشم­های خاکستری به رنگ باران، بالاتنۀ لاغر و بالاسینۀ بیرون جسته مثل سینۀ مرغ.»

در میان این هیاهوی درونی و تعارضاتی که برای تارسیلا بوجود آمده راوی از حضور مستمر مردم به‌خوبی استفاده می­کند استفادۀ ترجیع­بندوارانه­ای که گاه‌وبیگاه از چگونگی کارکرد عرف و تأثیر عمیقی که بر تصمیمات و عواطف شخصی می­گذارد. ص34 «مردم لوئینو چنان گوش به زنگ و آماده بودند که هر خطایی را به رسوایی بزرگی تبدیل کنند که باید هرچه بود فورا رفع و رجوع می­شد.»

به هر ترتیب روز موعود فرا می­رسد و تارسیلا و امرنتزیانو با هم روبه­رو می­شوند… همان نقطه­ای که راوی داستان را رها کرد و به شناخت خانوادۀ سه دختر پرداخت آنگاه به نقطه­ای که تارسیلا و امرنتزیانو برخورد داشتند بازمی­گردد.

حال دیگر احساس­ها برملا شده است، نقشه بودن نامه نمایان می­شود… فقط یک‌نکته می­ماند… ص36 «اگر اهالی لوئینو می‌دانستند که پشت‌دیوارهای خواهران تتامانتزی چه آشی در حال پختن است از پشت­بام­ها بالا می­رفتند و باغچه و داخل پنجره­های خانه را نگاه می­کردند تا کوچک­ترین جزئیات چنان شکست و تسلیمی را ببینند. اما هنوز همه‌چیز مخفی بود و باید مدتی می­گذشت تا ماجراهای خانۀ تتامانتزی در همۀ خانواده­ها، کافه­ها، خیابان­ها و با بازتابی باور نکردنی حتی در خارج از کشور هم سر زبان­ها بیفتد.» با آگاهی راوی نسبت به جامعه­ای که روایت در آن اتفاق می­افتد و در اختیار مخاطب قرار می­دهد پایان­بندی بخش ششم تصویری رعب­آور و هیجان­انگیز بوجود می­آورد، تقابل اهالی در مواجه با اتفاق در شرف افتادن.

پارونتزینی به خانه سه‌دختر می­رود. راویِ دانای­کلِ قصه­گو زاویۀ‌دید خود را بیشتر در سمت سه‌دختر بخصوص تارسیلا قرار می‌دهد، پس در نتیجه مخاطب تنها ظاهر بقیه افراد را می­بیند. در بخش­های پیشین کم‌وبیش از درونیات بقیۀ شخصیت­ها مطلع شده ولی الان تنها نشانه­های بیرون­ـ­رفتاری شخصیت­ها را می­بیند که باعث می­شود به دیدۀ شک به روابط و اتفاقات بنگرد که این نوع روایت باعث می­شود تعلیق افزایش یابد.

بعد از به تصویر کشیدن استرس­هایی که تارسیلا داشته، بالاخره پارونتزینی به خانه وارد می­شود و گفتگوها در می­گیرد… گفتگو به این ترتیب است که دخترها خواهان شناخت بهتر پارونتزینی هستند، و پارونتزینی در حال ارائه شناخت خود به آن‌ها… ص40 «وقتی پارونتزینی دید که دامنۀ تحقیقات سه‌خواهر کم­کم به خانوادۀ او محدود می­شود… در حرکتی بسیار دیپلماتیک یک‌فرم چاپی از جیبش درآورد و بحث درخواست تجدید نظر اخطاریه­ی ارزیابی را پیش کشید.» پارونتزینی متوجه می­شود که گفتگوها یا بهتر است گفته شود پرس­وجوها بیشتر شخصی شده، نه برای کاری که آمده بود. هرچند دو خواهر دیگر طبق قانون نانوشته­ نمی­خواستند پارونتزینی به آن خانه بیاید ولی به هر حال آمده بود و الان میدانی بود که می­توانستند خود را به نمایش بگذارند. راوی با زیرکی کمی به شخصیت­های دیگر نزدیک می­شود، گزارشی از حس‌وحال­شان ارائه می­دهد و عقب­نشینی می­کند. ص41 «امرنتزیانو پارونتزینی که اولین­بار در جلسۀ خانوادگی و با چنان سرویسی چای می­خورد بدون هیچ‌شکی ـ­که شکی هم نداشته بودـ فهمید که آن خانه خانۀ او خواهد بود.» مخاطب با شناختی که از راوی دارد، می­داند از همه مسائل مطلع است، اما راوی موقعیت حساس را متوجه می­شود و عقب­نشینی می­کند، حس‌وحال را مشخص می­کند اما نقشه­های طراحی شده را بازگو نمی­کند… پارونتزینی که از جلب‌توجه تارسیلا خیالش راحت شده اجازه می­دهد کامیلا نیز عرض­اندام کند. ص41 «… کامیلا… همچنان دست­های ظریف و کشیده و لطیفش را به نمایش می­گذاشت که به دست­های یک کنتس می­ماند…» همان­ طور که به شگرد کلی رمان اشاره شد، در هر بخش قسمتی وجود دارد که مقدمه­ای بر حوادثی است که در بخش بعدی به آن پرداخته می­شود. معاشرتی که انجام شد برای تارسیلا ناامید کننده بود چراکه مثلا نگاه­های پارونتزینی برروی­اش کمتر بود، حال از حیای پارونتزینی بوده یا هر چیز دیگر تارسیلا این رفتار را بی­توجهی در نظر گرفته. ص42 «… همه هم به‌خاطر دست­های بیفایدۀ لعنتیِ کامیلاست…»

ص44 «هیچ­کس نمی­داند در ذهن پارونتزینی در حالی که از شیب کوچۀ پوسترلا پایین می­رفت چه می­گذشت…» این را کسی می‌گوید که راوی دانای­کل است و از همه‌چیز خبر دارد… طنز جالب توجهی ایجاد می­کند که انگار راوی دارد مخاطب را سرکار می‌گذارد.

کشمکش درونی تارسیلا و مرور هزاربارۀ اتفاقات روز یکشنبه کل هفته­اش را پر می­کند؛ ص44 «… دست­های کامیلا برنده شده. درنهایت همین­طور سنش… موقعیت اجتماعی­اش… دوازده سال پیش به‌طور مرتب در دبیرستان راهبه­ها تدریس می­کرد…» همچنان درگیری­های ذهنی تارسیلا و خواسته­اش که داشتن پارونتزینی است… نذر و نیازش را به کلیسا هم می­برد… ص45 «تارسیلا آن روز صبح با بی­میلی بسیار به کلیسا رفت. به نظرش می­آمد لطفی که گمان می­کرد قطعی باشد فریبی بیش نبوده…» مقدماتی بر ناامید شدن تارسیلا نسبت به کلیسا و برآورده نشدن دعاهایش… پائولینو… در فصل­های گذشته گذار نامی از پائولینو آورده شد و الان موقعیتی پیش می­آید که پای شخصیت به داستان باز شود. ص46 «… خدا می­دانست چند زن به چنگش افتاده بود. برای همین بود که خواهرهایش از او متنفر بودند و می­گفتند ابلیس است…» سرخوردگی تارسیلا همان موقعیت مناسبی است که پای پائولینو را به داستان باز کند و طبق ساختار رمان حتما مخاطب می­تواند منتظر باشد که اطلاعات بیشتری از راوی درباره پائولینو دریافت کند. ص47 «در این حال تارسیلا آشفته و بیتاب به اتاق خودش پناه برد. با پائولینو حرف زده و بوسه­ای هم برایش فرستاده بود. دیگر با شیطان پیمان بسته بود. نذر کجا و آن کار کجا؟…» شیطان هم تعبیری مذهبی است… وقتی خالق چنین موجودیتی خلق می­کند و در پاسخ نذرهایش هم بی­تفاوت است و نیازها را برطرف نمی­کند، می­شود انتظار داشت به جبهۀ دیگری رو بیاورد ص48 «با این‌همه شیطان از او خوشش آمده بود، خودش به او گفته بود، از همه‌جات خوشم می­آید. همه جات. یعنی بالا تنه هم.» تن تارسیلا هم مرزبندی شده است… شیطان با تحسین زشتی بالا تنه تارسیلا به پایین تنه­اش را دسترسی پیدا می­کند و خدا با منع پایین تنۀ تارسیلا بالا تنه­اش هرچه بیشتر تخریب می­کند…

اولین رُودررُویی بی­پرده بین پائولینو و تارسیلا… نشان از این دارد که اولویت چیز دیگری است، مخاطب آگاه است که تارسیلا متوجه نیازش شده، و در حال کشف و بررسی موقعیتی است که برایش تازگی دارد پس حالا که پارونتزینی رفتار خوشایندی نداشته به پائولینو رو می­آورد و اگر پائولینو هم نشود اصلا هر کس دیگری که بشود… همان­طور که از ساختار رمان برمی­آید و قابل‌پیش­بینی است راوی سعی در واکاوی پائولینو و معرفی­اش به مخاطب می­شود؛ آشنایی با طرز فکر و دل‌خواه پائولینو… از اینکه با خواستۀ رسیدن به وضعیت مالی بهتر به تارسیلا نزدیک شده… در نتیجه؛ هر کسی به فکر سودجویی خویش است انگار همه قوانین عرف و مذهب تنها ظاهری است که آدمی خویش را پشتش پنهان کند… ص50 «بدش نمی­آمد که با او، چه دیوانه چه نه، در زندگی­اش جهش بزرگی بود که از آن دکان محقر نیمه خالی به خانۀ اعیانی روبه‌رو نقل مکان کند.»

تقابل خدا و شیطان؛ ص50 «ممکن بود کسی دخالت بکند و بگوید او مرد عیاش زنبارۀ قماربازی ست. چه کسی؟ طبعا کشیش­ها. اما کشیش­ها بهتر می­توانستند تارسیلا را قانع کنند یا او؟ کشیش­ها می­توانستند حالی به حالی­اش کنند؟ نه. پائولینو مثل همۀ خانم‌بازها شم زن را داشت.» کما اینکه در بخش­های قبل دیدیم، تارسیلا برای پیدا کردن راه­حل به کلیسا هم روی آورد ولی هیچ‌چیزی دریافت نکرد و کلیسا راهی برای درمان وی نتوانست پیدا کند… تقابل بین خواسته­ها با عرف و مردم…

پنهان­کاری ایجاد اطمینان می­کند… ص51 «همه­ش از بدجنسی ست. شهرهای کوچک این­طوری ست. فورا برای آدم حرف درمی‌آورند و بدگویی می­کنند.» شگردی است برای زن­بازی و جلب اطمینان؛ ص51 «پائولینو دست از پا خطا نکرد. در این مسائل کار کشته بود و می­دانست که باید به قربانی مهلت داد. نتیجه این شد که تارسیلا پیش خودش گفت او برای خودش جوانمرد است.»

ص53 «بیقرار بود. بعد از یک عمر زندگی به‌شیوه­ای که انگار هیچ مردی در دنیا وجود نداشت در عرض فقط یک‌هفته دو مرد آمده بودند و درِ خانه­شان را می­زدند. یکی روز یکی شب…» تا اینکه روز موعود فرامی­رسد، تارسیلا که هفته­ای پرتنش داشته، به لحاظ روحی و درگیری ذهنی این­بار به موجودیت خودش فکر می­کند… موقعیت برایش نامفهوم است از این سبب ذهن درگیرش به معناهای متفاوت و متناقض می­رسد… در حین اینکه تارسیلا در حالت ایستا قرار گرفته تا درکی از موقعیتش به‌دست آورد زندگی در جریان است و شخصیت­های دیگر چون پائولینو و امرنتزیانی در تکاپو هستند و سعی دارند نقشه­های خویش را پیش ببرند.

ص54 «… کنار مرغدانی ایستاد و با دیدن خروس جوانی که خودش یک‌هفته پیش آنجا انداخته بود تا سرور آن حرم‌سرای کوچک هشت مرغ باشد پیش خودش گفت که این هم نشانه­ی دیگری است…» طبیعت برای تارسیلا پر از نشانه می­شود، هر آنچه به ذهنش می­آید با آنچه پیرامونش در جریان است سرایت می­کند. همه اتفاقات نشانه­هایی از تحول روحی و ذهنی تارسیلا دارد. با توجه به ساختار و تکنیک روایتی روایت­گر، این­ها نشانه­هایی از جریانی هستند که قرار است در آینده بیشتر بسط پیدا کنند.

در مذهب و عرف ازدواج تنها برای تولید نسل است. دلیل آمدن چنین توجیهی برای این است که بر قباحت لذت جنسی سرپوش بگذارند… و الان تارسیلای افسار گسیخته اولویتش در رابطه با مردها نه تولید نسل که لذت جنسی است و این طرز فکر تعارضی بین مذهب و نیاز بشری محسوب می­شود و به‌گونه­ای سرکوب تمایلات بشری در نظر گرفته می­شود. و دقیقا همین طرز فکر یعنی پذیرش مردی تنها برای لذت جنسی بنیادی می­شود که سه خواهر بپذیرند یک‌مرد برای­شان کافی است… اهمیتش در لذت بردن است و این اتفاق هم می­افتد، آن‌ها باقی ماجرای زندگی را که خودشان از عهده­اش برمی­آیند. ص55 «به مرغدانی پشت کرد: استدلال با قانون­های طبیعت هیچ مفهومی برایش نداشت.» در ادامه­ی درگیری­های ذهنی تارسیلا با خود به کشف و شهودهایی نائل می­شود؛ ص55 «احساس­ها و کلماتی که همیشه به نظرش بی­معنی آمده بود یک­باره مفهومی بدیهی پیدا می­کرد، بخصوص کلمۀ عشق که تا چند روز پیش مسخره و مبتذل بود و حالا پر از طنین­های اسرارآمیز می­شد.» آدمی در مواجه با مفاهیمی که از قبل شنیده ولی تعمدی جلویش را گرفته و یا سرکوب کرده و یا خودخواسته تن به انجامش نداده، تا زمانی که فرصتی پیش می­آید و احساس می­کند به مفهوم خاص در اینجا عشق، نیاز دارد، پس از مواجه تا عادی شدن یا مسلط شدن به اوضاع احتیاج به زمان دارد تا به درکی هر چند اندک برسد تا حداقل مفهوم جدید نه پذیرفتنی که عادی بشود… ولی در این فرصت درگیری­های ذهنی برای وی در بر خواهد داشت… درگیری تارسیلا با عشق نه از روی تعقل بلکه از طریق آنچه از قبل شنیده، برای حس‌وحالش نامی جز عشق نمی­تواند بگذارد چون تا همین‌قدرش را بیشتر نشنیده… راوی که دیگر از کنار پارونتزینی دور شده و در کنار تارسیلا قرار گرفته؛ حتی از خواهرهایش هم تنها اطلاعاتی ظاهر و گذری می­دهد… در فصل­های گذشته راوی مخاطب را با نگاه پارونتزینی آشنا کرده، پس این فاصله و پرداختن به درگیری­های ذهنی تارسیلا خود نوعی تعلیق ایجاد می­کند، باعث می­شود مخاطب به شک بیفتد که شاید نظر پارونتزینی تغییر کرده… و در سویی دیگر کامیلا نیز همه‌جوره تلاش می­کند؛ هر چند فقط ظاهر کامیلا بازتعریف می­شود و تارسیلا هم که کلا درگیر مواجه‌هاتش است، انگار یکی کم­کم دارد کناره­گیری می­کند و دیگری پیشروی می­کند و رفتار پارونتزینی نیز همچنان خون‌سردانه است، از چهرۀ بی­حالتش هم نمی­شود هیچ دریافتی داشت.

ص57 «امرنتزیانو در یکشنبۀ گذشته به اندازۀ کافی آن دست­های زیبا را دیده و ستایش کرده بود. این­بار همۀ نگاهش به خانه و اثاثه و تابلوهای قدیمی چرک گرفته­اش بود که دیوارها را می­پوشاند. تعداد اتاق­ها و امکان تقسیم­شان را بررسی کرد و از روی بالکن مساحت زمین را هم تخمین زد…» از سوء­تفاهمی که برای تارسیلا پیش آمده بود راوی استفاده می­کند و به‌سمت پارونتزینی می­چرخد، این حرکت خود ایجاد طنز می­کند از سویی مخاطب را از سوءتفاهمی که برای تارسیلا پیش آمده مطلع می­کند و از سوی دیگر باز به ذهنیت پارونتزینی نزدیک می­شویم؛ که او هم افکار سودجویانه­ای دارد…

ص59 «دل تارسیلا پایین ریخت. همۀ قضیه حالت کمدی­هایی را پیدا کرده بود که در آن‌ها مدام نقش­ها عوض می­شود و ماجراهای کوچک ضد و نقیضی پیش می­آید.» حس‌وحال­ها سه‌خواهر در برخورد و حضور پارونتزینی می­تواند یکی از تعاریف ایجاد کمدی باشد که راوی به آن اشارۀ مستقیم می­کند.

ص60 «دستش فشار نمی­داد و به گرمی دست پائولینو نبود، اما دست مردی بود.» اولویتش مسائل جنسی شده، چراکه سرکوب‌گری­های پیشین ایجاد ناشناخته­ها و عقده­ها کرده است. ص60 «درک بازی­ای که بایگان اول پیش گرفته بود مشکل بود. به نظر می­آمد که مثل یک‌سار به تله افتاده و غیر از این کاری نمانده باشد که بگیری و در قفسش بیندازی اما در همین حال از شبکۀ تله رد می­شد، به دل‌خواه خودش بیرون می­رفت و تو می­آمد به‌طوری که دیگر این که کی برای کی دام انداخته خوب معلوم نبود.» تارسیلا هنوز دقیقا موقعیت خودش و رابطه­اش را نتوانسته درک کند و اینکه باید چه اقدامی انجام دهد… تنها دانشش از مذهب بوده که در این موقعیت به هیچ‌کاری نمی­آید…

ص62 «هر سه­مان می­توانستیم خیلی قبل از این­ها ازدواج کنیم…» نکته جالب‌توجه در دیالوگ فورتوناتو قرار دارد؛ از ابتدای رمان راوی به یک‌نوع ارزش­گذاری اشاره داشت، زشتی ظاهری دخترها که انگار مانعی برای برقراری رابطه با دیگران به‌خصوص داشتن شوهر بوده، اما به واقع این نوع ارزش­گذاری بی­جاست و مخاطب می­بیند تارسیلا بعد از این‌همه مدت اشاره­ای می­کند و دو نفر را به خانه می­آورد… انگار ارزش­گذاری­ها هم آن‌قدر سفت و سخت نیستند و تنها خودخواستگی و توهمی بیش نیستند.

ص63 «سکوت طولانیی که بعد از آن برپا شد نشانۀ این بود که سه خواهر در عین آن‌که نقطۀ اشتراک تازه­ای پیدا کرده بودند هر کدام راه متفاوتی را پیش می­گرفتند.» در عین نزدیکی چقدر دور هستند، با پیشنهاد قرار ملاقات به خواهر بزرگ­تر دو اتفاق می­افتد؛ تا اینجا خواهر بزرگ­تر را وارد ماجرا نکرده بود که به این ترتیب پایش را وسط کشید و وقتی به میدان می­آید مخاطب متوجه می­شود که او هم آن‌قدرها بی­تمایل نیست… و تعلیق پیشنهاد قرار ملاقات پارونتزینی به خواهر بزرگ­تر و اینکه چه قرار است پیش بیاید و چه مسائلی مطرح شود جای خود دارد.

ص64 «دیواری که دیگر با ورود تقریبا مشروع پارونتزینی و بزودی با شبیخون شیطان در ساعتی که معلوم نبود کی بود حرمتش شکسته می­شد.» تارسیلا بین پائولینو و پارونتزینی قرار می­گیرد؛ شیطانی بودن و مشروعیت داشتن… نمایشی از وضعیتی است که آدمی وقتی از روی اجبار در چهارچوب­هایی قرار دارد و وقتی به بیهوده بودن­شان پی می­برد و می­خواهد از بند رهایی پیدا کند دچار استیصال می­شود و تا بخواهد موقعیت جدید را درک کند؛ از آنجایی که اندوخته­ای جز دانش گذشته را ندارد و طبق گذشته­اش ارزش­گذاری می­کند، استیصالش شدیدتر می­شود و به مانند مذهبی­ها خود را بین شیطان و مشروعیت می­بیند.

پس از پیشنهادی که به خواهر بزرگ­تر داده می­شود فرصت می­شود مخاطب با اندیشه­ فورتوناتا بیشتر آشنا شود و اینکه جهان را چگونه می­بیند و عقده­ها و زخم­های او چه هستند.

درص67 تارسیلا تقریبا در موقعیتی قرار می­گیرد که پارونتزینی در آن قرار دارد. تارسیلا می­تواند هم پائولینو را داشته باشد و هم پارونتزینی… اما چند عامل بازدارنده نمی­گذارند تارسیلا را در موقعیتی که خواسته­اش است ثابت نگه دارد… تارسیلا در موقعیتی است که تجربه­ی کمی از آن دارد، عدم‌شناخت طرف­های دیگر، عدم اعتمادبه‌نفس، سرکوب­های جنسی، تعالیم و اخلاقیات مذهبی… که دقیقا نقطۀ عکس رفتار پارونتزینی است که انگار درک دقیقی از خواسته خود دارد و مسلط به موقعیت خود است که می­تواند چنین خون‌سرد پیش برود… ص67 «اما شیطان طرح دیگری را در ذهن تارسیلا پیش کشید: اینکه هر دو را تسلیم خودش کند، با هر کدام­شان در زمینۀ متفاوتی رو در رو بشود، از هرکدام چیزی را که در دیگری پیدا نمی­شد کسب کند و مثل یک‌زنبور حریص شیرۀ هر دوشان را بکشد. خودش را شبیه زن­های بعضی رمان­هایی حس کرد که با چندش و اکراه خوانده بود و در آن‌ها بعضی چهره­های مشکوک با احساسات این و آن بازی می­کرد و در حالی که به چشم همه شریف و پاکدامن می­آمدند در خفا دسیسه می­چیدند و موفق می­شدند عشق را از بیش از یک‌جام بچشند و از آن ترکیبی خلسه­آور می­ساختند. خودش را همسر پارونتزینی و در عین حال معشوقۀ پائولینو مجسم کرد. این را هم مجسم کرد که زن پائولینو و معشوقۀ پارونتزینی باشد اما به نظرش عملی نیامد. و این نشانۀ آن بود که هرکدام­شان جای خاص خودشان را داشتند که ظاهر و رفتارشان پیشاپیش مشخص کرده بود. با این‌همه پارونتزینی هم یک‌لحظه او را لمس کرد و از کجا معلوم که در پس آن ظاهر صاحب منصب خشک یک‌سرشت شهوانی ماجراجو پنهان نبود، با تجربه­ای طولانی در زمینه­هایی که او اصلا از آن‌ها خبر نداشت…»

تا پایان بخش دهم اول رابطه تارسیلا و پائولینو به تصویر کشیده می­شود که طنز ماجراجویانۀ جالب‌توجهی دارد… راوی ماجراجویی‌های تارسیلا را به کنار می­گذارد و سر وقت پارونتزینی و فورتوناتا می­رود؛ در قرار ملاقات­شان از فورتوناتا خواستگاری می‌کند… پیشنهادِ غیرمترقبه، ماجرایی دیگر پیش می­آورد. پس درگیری­های ذهنی فورتوناتا آغاز می­شود و پیشنهاد پارونتزینی را از چند بعد موردبررسی قرار می­دهد، موقعیت اجتماعی و مالی، تمایلات پارونتزینی، مقایسۀ خود با خواهرهایش… ص79 «از خودش می­پرسید: یعنی ممکن است که این مردک دهاتی واقعا من را به خواهرهام ترجیح داده باشد؟ دست­های کامیلا چه؟ ران­های آن یکی؟ فقط همینش مانده بود که ترزا را خواستگاری کند.» و سودی که پارونتزینی از این ازدواج به‌دست می­آورد را نیز بررسی می­کند و درنهایت امتیازهای خودش را بازگو می­کند که نشانی از لیاقتش نیز هست.

نقطۀعطف تغییر حالات فورتوناتا، پیشنهاد ازدواج؛ تغییر حالت فورتوناتا پس از ازدواج، او که قبل از این هیچ ذهنیتی نداشت همچنان به عهد ازدواج نکردن مانده بود ولی الان که موقعیتش پیشامده خودش را درگیر کرده. اما برخلاف دو خواهر کمتر احساسی می­شود و بیشتر منطقی برخورد می­کند که این نکته اشارۀ غیرمستقیم به استراتژی امرنتزیانو پارونتزینی دارد… همان­ طور که اشاره شد راوی غیر از مواقعی که بخواهد ایجاد تقابل کند، یا سوء­تفاهم­های ایجاد شده را برملا کند که خود ایجاد طنز می­کند از امرنتزیانو دوری می­کند. ولی ذهنش را می­توان از عملکردش مورد بررسی قرار داد؛ خواهر بزرگ را برای ازدواج انتخاب کرده بود چراکه می­دانست دو خواهر دیگر درگیرش شده­اند. دست رد به سینۀ هیچ­کدام نزده بود و تنها راهی که می­توانست هر سه را با هم داشته باشد پیوند با خواهر بزرگ­تر بود. و در آخر هم پاسخ فورتوناتا به پارونتزینی بعد از مهلت چهار روزه مثبت است که زیاد هم دور از انتظار نبود.

در بخش دوازدهم پارونتزینی برای ناهار به خانه تتامانتزی می­رود. اما سر میز ناهار موقع صرف میوه اتفاق می­افتد که حرکتی نمادین و دو پهلو است… سه خواهری که همچون میوه­هایی هستند، حرکت پارونتزینی ایجاد ظن قوی برای مخاطب می­کند ص84 «… حتی ترزای پیر هم تعجب کرد. یکی از سه خواهر باید نامزد می­بود. اما کدامیکی؟ با ناهار و گفتگوی مختصری که همراهیش کرد جواب سؤال معلوم نشد. فقط وقت خوردن میوه پارونتزینی کاری کرد که اگر کسی می­توانست مفهوم آن کار شاید اتفاقی را بخواند به‌نحوی نمادی جواب سؤال را می­گرفت. از بشقاب چینی پایه­داری که پر از سیب و گلابی بود سیبی برداشت و پوستش را گرداگرد به‌صورت یک‌نوار یکپارچه کند. دو سوم سیب زیادی رسیده و فاسد شده بود. یک‌سوم سالم را جدا کرد و روی دستمال سفره گذاشت؛ سیب دیگری برداشت و پوست کرد. آن هم دو سومش ضایع بود. باز همان کار را کرد و سه خواهر در سکوت نگاهش می­کردند. بعد سیب سومی برداشت و در حالی که فقط نصفش فاسد بود باز فقط یک‌‌سوم قسمت سالمش را جدا کرد تا بشود آن را کنار دو تکۀ قبلی گذاشت و از هر سه­شان یک سیب کامل ساخت. بعد کارد را زمین گذاشت، با دست سه تکه را به‌هم چسباند و نگاهی دوروبَر انداخت نتیجه تقریبا کامل و بی­نقص بود. سه‌‌خواهر لبخندی زدند و پارونتزینی آهسته آهسته تکه­های سیب را بعد از دیگری خورد و تخم­شان را در زیردستی تف کرد. دست­هایش را با دستمال پاک کرد، یک‌جرعه شراب خورد و حرکت کسی را کرد که دست­هایش را می­شورد، مثل کشیشی که بعد از مراسم تحلیف برای آخرین بار آب را می­ریزد و بعد جام مقدس را پایین می­گذارد.

شومینۀ پذیرایی را روشن کرده بودند و پارونتزینی روبه‌رویی آتش میان فورتوناتا و تارسیلا نشست. کامیلا قهوه داد… گاهی حتی احساس وظیفه می­کرد که بعد از چنان پذیرایی خوبی حرفی بزند، اما چیزی نگفت…»

ص147 «زمانی که مانسوئتو تتامانتزی زشتی را انتخاب کرد و دست به کار تغییرشکل میوه­های باغچه شد شاید می­دانست که زشتی هیولایی جاذبۀ خاص خودش را دارد و بدون شک به همین خاطر بود که از دیدن این که دخترهایش پا به پای رشدشان یکی از یکی زشت­تر می­شدند هیچ دل‌سرد نشد. سه‌خواهر که همان احساس­های پدرشان را به ارث برده بودند از زشتی­شان با خیال راحت نگهداری کردند، انگار می­دانستند که روزی از روزها خواهانش پیدا خواهد شد.

امرنتزیانو پارونتزینی گذشته از انگیزۀ سودجویی گرایش انحراف آمیزش به زن­های زشت و پیر را هم در نظر داشت و باورش نمی­شد که در یک خانه سه تا را با هم پیدا کرده باشد. در آن روزی که هنوز انتخابش را اعلام نکرده بود و سر ناهار سه قسمت سالم سه‌سیب ضایع را کنار هم گذاشت ناخواسته در این فکر بود که سه بخش خوب سه خواهر را یک‌جا جمع کند؛ یعنی گیسوی فورتوناتا، پاهای تارسیلا و دست­های کامیلا را، اما فقط با انگیزۀ مقابله. چون که برای قسمت خوب سیب ضایعش بود، طعم تلخ و شیرین آن بخش‌های قهوه­ای شده­ای که در بشقاب گذاشته بود و تماشا می­کرد در حالی که سه قسمت سفید و سالم سیب­ها را مثل یک‌چیز کاملا پیش‌پاافتاده می­خورد. با سر صبر عمل کره بود. اول فورتوناتا که بدون ازدواج به او تن نمی­داد. بعد تارسیلا که او را از همان اولین روزی که در اداره به دیدنش رفت در چنگ خودش حس می­کرد، و آخر کامیلا، میوۀ از همه دل‌خواه­تر، صورت خفاش­وار، یک‌سازۀ غضروفی با پوست و گوشتی رویش که شاهکار مانسوئتو تتامانتزی بود…»

جنبۀ دیگر از تمایل پارونتزینی رو می­شود. چون راوی فقط از بیرون به پارونتزینی می­پرداخت مخاطب کمتر متوجه شمایل دیگر پارونتزینی می­شد. در این قسمت با دو رویکرد می­شود به این ماجرا نگاه کرد؛ رویکرد اول نزدیک شدن به نگاه عرفی جامعه… راوی بخش اول وقتی رفتار پارونتزینی با میوه­ها را روایت می­کند با لحنی این روایت را می­گوید که انگار مخاطب نیز از عامۀ مردم است، با همان تعاریف و قضاوت کردن­ها، برای همین منظور قسمت­های سالم میوه­ها که تمثیلی از زیبایی سه‌خواهر در تعریف و ارزش‌گذاری­های عرف است جست­وجو می­کند، پس می­توان گفت در این قسمت پارونتزینی همچون شیطان است ویژگی­های شیطان ساکت بودن، آهسته و پیوسته حرکت کردن، غیرقابل پیش­بینی، و اینکه آدمی به چیز دیگری فکر می­کند اما اتفاق دیگری در شرف پیشامد است… آن‌قدر آهسته و پیوسته پیش می­رود که آدمی نمی­فهمد کی تسخیر شده است… اما وقتی با این رویکرد به ماجرا نگاه شود که راوی در این بخش جنبۀ دیگر ماجرا را بازنمایی می­کند که هم مخاطب را به چالش بکشد و بگوید شما هم تحت‌تأثیر تعاریف از پیش تعیین شده­اید، تمایل پارونتزینی به صراحت می­گوید که زیبایی برایش خلاف آنچه در عرف وجود دارد تعریف شده است، او شیطان نیست تنها تمایل متفاوتی نسبت به عرف دارد… و سه‌خواهر وقتی به این رابطه تن می­دهند که از همه‌چیز بی­نیاز بودند، تنها مسئلۀ جنسی بود و انگار غیر از پارونتزینی کسی نمی­توانست از عهدۀ این کار بربیاید، به علت هم­گرایشی که داشته­اند، این ارتباط برقرار شد… تنها کسانی می­توانند همدیگر را تحمل کنند که گرایش­های یکسان دارند… اگر در لحظه ورود و ایجاد رابطه پارونتزینی شاهد یک‌سری تنش­ها می­شود به این علت است که خواهرها بنا به آموزه­های مذهبی که دارند تحت‌تأثیر تعاریف عرفی هستند ولی با عملکرد دقیق پارونتزینی سه‌خواهر متوجه ناخودآگاه­شان می­شوند و وقتی کم­کم از رفت‌وآمد به کلیسا و مسئولیت‌های‌شان در کلیسا کناره­گیری می­کنند یعنی متوجه شده­اند فاصله­ای بین تمایلات­شان با عرف و مذهب وجود دارد.

پارادوکس یکی از شگردهای زیرکانه در طنزپردازی است، تارسیلا به‌جای خواهر بزرگ­تر در کتابخانه­ی صومعه مشغول به‌کار می‌شود، تمامی زیروبم صومعه را بررسی می­کند تا بتواند با پائولینو قرار ملاقات بگذارد و با بررسی صومعه این کار را عملی می­بیند… قرار با شیطان در صومعه را تدارک می­بیند.

جنگ جهانی اول (1915تا 1918)؛ تا اینجا مخاطب مشغول روابط سه خواهر و دو مرد شده، اما به ناگهان در بخش سیزدهم راوی این یکنواختی را بهم می­زند و از جهان بیرون، دنیایی که غرق در جنگ جهانی اول است سخن به میان می­آورد که همان ­طور که گفته شد یکنواختی روایت را بهم بزند و نیز تقابلی بین جهان و خانۀ سه خواهر بوجود بیاورد. اندیشه­هایی پر شده از عقایدی غریب که جز چهارچوب خانه­شان و کلیسا از هیچ‌چیزی خبر ندارند یا خبر دارند اما در آن‌ها تحول و یا تأثیری بوجود نمی­آورند؛ ص92 «اگر کسانی بودند که هنوز همه‌چیز برای­شان ساکن مانده و ارزش چیزها و کلمات هیچ تغییری نکرده بود آن کسان خواهران تتامانتزی بودند و محیط کلیسایی­ای که درش زندگی می­کردند. پارونتزینی هم از آن‌ها امروزی­تر یا تازه پسندتر نبود و درست به‌خاطر همین رنگ و بوی قدیمی ازشان خوشش آمد و در محیط خانه­شان احساس آسودگی کرد…»

از وقتی تارسیلا به صومعه می­رود و قرارهایش با پائولینو آغاز می­شود سراسر طنز ماجراجویانه و پاردوکسی را ارائه می­دهد. ص95 «او را با خودش داخل اتاقک برد که هنوز چند بالشتک کهنه در آن بود و او را روی زانو نشاند.» در اتاق اعتراف دست به عملی که باید بزنند می­زنند… عمل آن دو قبیح است در حالی که نقش و نگارهای توی کلیسا سرشار از برهنگی فرشته­ها و انسان­ها ست… ص96 «در بالاخانه یک کاناپۀ بزرگ بی­پایه پیدا کرد، از آن‌هایی که یک قرن پیش زن­هایی زیبا برای نقاشی تمام قد برهنه روی­شان دراز می‌کشیدند…»

وجه اشتراک دو مرد برای رسیدن به مایملک دخترها؛ ص97 «… بیرون که می­رفت لب­هایش را چندین بار به حالت تقریبا چندش‌آمیز با دست پاک کرد و در کوچه سیگاری آتش زد تا طعمی را که روی زبانش مانده بود محو کند… وضع مالی­اش از بد بدتر می­شد و چاره­ای غیر از این برایش نمی­ماند که به کاری بپردازد یا اینکه سر از خانۀ سه خواهر در بیاورد و اربابی کند. هنوز از وجود پارونتزینی خبر نداشت. همان­ طور که پارونتزینی هم او را نمی­شناخت. هر دو با شیوه­ها و شگردهای متفاوت اما با هدف واحدی به‌طرف یک نقطه در حرکت بودند…»

در ص100 پارونتزینی نامزدی­اش را با خواهر بزرگ، فورتوناتا اعلام می­کند… پس از اعلام نامزدی حتما نزاعی هم درمی­گیرد که البته حرفی هم برای گفتن نمی­ماند… مجبورند بپذیرند… و دو خواهر دیگر به کارهای خود سرگرم شدند… تارسیلا به پائولینو و کامیلا: ص102 «… اما شاید چیزهای دیگری هم لازم بود… دین و کار می­تواند جای هر مردی را بگیرد… از کجا معلوم خود دین به آدم یاد می­دهد که همیشه می­شود به معجزه امیدوار بود، یا به لطف خدا، یا به یک‌تحول معجزه­آسا…»

طبق ساختار مشخص شده با اشاره­ای کوتاه به مسئله­ای در فصل بعد مفصل به موضوع مشخص شده اشاره می­شود… در فصل پیشین ص97 اشاره می­کند؛ «ـ­پائولینوـ هنوز از وجود پارونتزینی خبر نداشت. همان­ طور که پارونتزینی هم او را نمی­شناخت…» مقدمه­چینی که در فصل چهارده مفصل به آن پرداخت می­شود؛ پائولینو از تارسیلا بازخواست می­کند؛ مردی که به خانه­شان آمده چه کسی بوده و وقتی از ماجرا با خبر می­شود به‌گونه­ای تارسیلا را تصاحب می­کند که انگار بخواهد سهم خود از مایملک­شان را تصاحب کند… و اما از سوی تارسیلا این رابطه سود دیگری داشت، غم از دست دادن پارونتزینی را فراموش می­کند و به سرخوشی­اش می‌رسد. ص109 «تا قبل از عید میلاد پارونتزینی تاریخ عروسی را تعیین کرده بود: چند روزی بعد از عید پاک، وسط­های ماه آوریل. در این حال تارسیلا و پائولینو بعد از ظهر پنج­شنبه را وقت ثابت دیدارهای­شان کردند.»

در چند فصل اخیر به رابطۀ تارسیلا و پائولینو می­پردازد، نوع رابطۀ که با هم دارند موقعیتی ایجاد می­کند که از الگوی طنزپردازی مشخصی استفاده می­شود؛ وضعیتی دلهره­آور که هر دو درش قرار گرفته­اند… اما یک‌سری تحولات هم برای هر دو بوجود می­آید؛ ص110 «بعد از دو ماهی که از این دیدارها گذشت تارسیلا متوجه شد که چاق­تر شده است، بخصوص بالاتنه و بازوهایش. حجم­های زنانه­اش با چندین و چند سال تاخیر کم­کم تکمیل می­شد و ابعاد نیم­تنه بوضوح تعادل و تناسب موزونی پیدا می­کرد. معجزۀ عشق بود…» ص111 «پائولینو که فقط با این انگیزه به فکر فریب تارسیلا افتاده بود که با او ازدواج کند و به‌وضع مالی خودش سروسامانی بدهد رفته­رفته نقشه­اش را فراموش می­کرد، بس که دل‌بستۀ معشوقۀ زشتش شده بود…» در کل دو خواهر، فورتوناتا و تارسیلا در دو جبهۀ مختلف در کارزار جنسی به‌سر می­برند و تنها کامیلا ست که در موقعیت قرار نگرفته با کارهای روزمره مشغول کرده است.

ص118 «… ازدواج با پائولینو طرحی بود که دیگر وقتش گذشته است، تصمیمی عجولانه و مال زمانی بود که تجربه و شناختش از خودش ناقص بود…» در بخش شانزدهم تارسیلا رشد کرده، از نیاز بدوی ـ­نیاز جنسی­ـ قدمی پیش گذاشته و سعی دارد درک درستی از زیست خود به‌دست آورد. در این بخش ریتم داستان ناگهان فروکش می­کند، راوی به توصیف فضا و بهار و طبیعت می­پردازد که از سویی به طرز نمادین پوست­اندازی طبیعت، به همان اتفاقی که برای تارسیلا روی داده اشاره دارد… و ریتم پر هیجانی که رسیدن به ارضای جنسی­ است فروکش کرده…

ص123 «… پائولینو دید که رفتار تارسیلا تغییر کرده… فهمید که شکار را بیش از اندازه طول داده و لحظۀ حمله را زیاد عقب انداخته بود… در حالت آشفتگی صحنۀ قدم زدن پارونتزینی در نظرش آمد که بازوش را به فورتوناتا داده بود و دو خواهر زن پشت‌سرش می‌رفتند…»

پارونتزینی تارسیلا را هم تصاحب می­کند ص124 «… کار تارسیلا آن روزها به بهترین وجه ممکن پیش رفته بود. در عرض فقط چند ماه تقریبا از دست معشوقی خلاص شده و در داخل خانه، مصون از هر خطری، به موردی با مزایای بیشتر دست یافته بود…» تارسیلا از پائولینو فاصله می­گیرد و از آنجایی که پائولینو می­فهمد دارد قافیه را باخته دست به اقدامی تهاجمی می­زند… وضعیت پیچیده می‌شود؛ نامه­ای پر غلط املایی با نام مستعار خطاب به کشیش می­نویسد و ماجرا را شرح می­دهد و زمان و مکان واقعه را لو می­دهد.

یکی از شگردهایی که نویسنده به کار می­برد تغییر زاویه‌دید در موقعیت­های حساس است. مخاطب در فصل قبلی در جریان قرار گرفته که پائولینو چه نقشه­ایی کشیده، حال راوی می­آید و در کنار کشیش­ها قرار می­گیرد تا حس تعلیق را بوجود آورد… از همۀ مسائل­شان با هم حرف می­زنند؛ گفتگو راجع­به تارسیلا، غذا خوردن­شان، موقعیت­شان در کلیسا، گشت‌وگذار در کلیسا، دعا خواندن… آن‌ها هم اضطراب دارند، حس تعلیق در دو کشیش هم وجود دارد… تا کش بیاید و مخاطب را بکشاند و کنجکاوی اینکه قرار است چه بشود و آیا نقشه­ی پائولینو عملی می­شود و اگر بشود چه سرانجامی دارد…

ص131 «کشیش ارشد هم مثل دن­کازیمیرو دست­هایش را روی صورتش گذاشت و شست­هایش را در گودی گوش­هایش فرو کرد…» نقشۀ پائولینو می­گیرد و دو کشیش از موضوع با خبر می­شوند… در این قسمت نیز طنز به‌شکل هیجانی بوجود می­آید. بخش هجده به دو مرحله تقسیم می­شود، مرحله­ی اول آرام بود، همراه با حس تعلیق پیش می­رفت و در مرحلۀ دوم با ورود پائولینو و تارسیلا پرتنش و پرتکاپو پیش می­رود… در بخش هجده با استفاده از ریتم در روایت موقعیت­سازی می­کند؛ دو کشیش منتظر صحت ماجرا بودند، بسیار کند می­گذشت همه حرکات در سکون پیش می­رفت و حالا پس از مواجه با پیشامد ریتم روایت همراه با اتفاقات به‌طرز شگفت­انگیزی بالا می­رود… با افزایش ریتم آشوب جلوۀ بهتری پیدا می­کند…

ایجاد موقعیت برای شخصیت­ها یعنی بستری که بتوانند تصمیم بگیرند. و ارائۀ تصمیمات نشان از طرز فکرشان دارد…در میان آشوب پیشامده ناگهان اتاقک اعتراف‌ آوار می­شود و به ظاهر پائولینو کشته می­شود، دو کشیش سعی دارند مشکل را حل کنند، راه­حل­های پیشنهادی همه در راه پنهان کردن واقعیت داده می­شود… ص137 «جز سر به نیست کردن جنازه نمانده است…»

ص139 «هیچ اثری از پائولینو منتاستی دیده نمی­شود، حتی شلوار و خرده پول پخش روی زمین هم ناپدید شده بود…» کشیش­ها که فکر می­کردند پائولینو مرده؛ مشغول پیدا کردن راه­حلی بودند تا جنازه را سر به نیست کنند اما پائولینو فرار می­کند… به تصویر کشیدن صداقتی که در ظاهر یک‌قدیس هست ولی در عمل به‌شدت ترسو، جاه­طلب، پنهان­کار و دروغ­گو…

ص140 «کابوس دو کشیش آن شب همراه با گرمای کشندۀ آن روز وسط تابستان محو شد. از کوچه­های پر از جست­وخیز و سروصدای بچه­های بازیگوش گذشتند و به خانه­های­شان رفتند. خوشحال از اینکه فاجعه­ای از کنار گوششان گذشته بود به رهگذرها لبخند می­زدند و کشیش ارشد در ته دل خودش را آماده می­کرد که دو فاسق را ببخشد…»

حوادث در این فصل؛ پائولینو نامه­ای می­دهد که جریان خودش و تارسیلا را به کشیش صومعه لو ­دهد… پای دو کشیش به ماجرا باز می­شود؛ 1. ریتم کُند و انتظار به وقوع پیوستن 2. ریتم تُند و شاهد ماجرا بودن 3. خشمی که کشیش­ها به تارسیلا می­گیرند 4. اضطراب اینکه ممکن بوده پائولینو مرده باشد و اینکه چگونه جنازه را معدوم کنند تا به دردسر نیفتد و مرگ پائولینو گردن­شان نباشد 5. متوجه رفتن پائولینو می­شوند و خیال­شان راحت که نمرده، پس از گذر از شری که قرار بود گریبان­شان را بگیرد آنگاه رافت کشیش گُل می­کند و بهتر می­بیند که همه را ببخشد…

پائولینو در تکاپو دست یافتن به تارسیلا به کشیش­ها از عشقش به تارسیلا می­گوید تا آن‌ها را اهرم فشار کند تا به مقصودش برسد… و تارسیلا برای فرار از موقعیت به خانه­ای لب دریا می­رود تا آرامش پیدا کند و همچنین از پائولینو دور شود… در این میان فرصت به پارونتزینی می­رسد تا کامیلا را هم تصاحب کند…

تارسیلا از خانۀ ساحلی برمی­گردد، این فرصت باعث می­شود به خود مسلط شود؛ ص154 «دیگر در راهی قدم می­زد که در پانزده روز لب دریا از همۀ زوایا بررسی و تا کوچک­ترین جزئیاتش را سبک و سنگین کرده بود، روزهایی که نیم‌ساعت به نیم‌ساعت سر برمی‌گرداند تا صورتش به بهترین نحو برنزه بشود، انگار پوست عوض کند تا آخرین نشانه­های دستکاری پائولینو را محو کرده باشد و بتواند به‌عنوان آدمی تازه در نظر مردی ظاهر بشود که او را هرچه بیشتر در راه عشق، نه، در راه گناه، پیش می­برد.» گفتگوی تارسیلا و کشیش ارشد، بالاخره تکلیف رابطۀ تارسیلا و کلیسا را مشخص می­کند…

آخرین پیوندهای خانواده تتامانتزی با کلیسا گسسته می­شود. خواهرها از سمت­ها و همکاری­هایی که با کلیسا داشتند کناره­گیری کردند. بعد از آن همه التهاب به آرامشی می­رسند که نویسنده­­راوی را وامی­دارد به توصیف فضا بپردازد و ریتم داستان کاهش می‌یابد…

وضعیت کلی و حسی در خانۀ تتامانتزی؛ ص156 «صبح­ها وقتی امرنتزیانو در اتاق کوچکش را باز می­کرد و از راهرو می­گذشت تا اول از همه خودش را بشورد عطر قهوه در راه پله با گرمایی آمیخته بود که از آشپزخانه مثل دعوتی بالا می­آمد و به اتاق­ها می­رسید. روز تازه­ای شروع می­شد، در انتظار ناهار و شام با هم، شب­نشینی کنار آتش و بعد برای تارسیلا یا کامیلا دیدار شبانه. بهشت دو خواهر، برزخ فورتوناتا. برای ترزای بینوا تجسم جهنم.» رفتارهای­شان و روابط­شان در درون و بیرون از خانه به نظم شگفتی رسیده است، ص157 «هرگز در ترتیب دیدارهایش اشتباه نمی­کرد: یک‌شب تارسیلا، شب بعد فورتوناتا، بعد کامیلا، دوباره تارسیلا و بعد همسرش. یک­شنبه­ها استراحت…»

ترزا؛ یکی از شگردهایی که قبل از این چندباری به آن اشاره شد، تمام شخصیت­هایی که قبلا اسمی ازشان برده شده بود و چون سایه­ای حضور داشته­اند بالاخره پای­شان به ماجرا باز می­شود. ورود ترزا، قبلا تنها دو سه‌باری نامش آمده بود که در خانۀ تتامانتزی خدمتکار است. اما وی تنها شاهد اتفاقات خانۀ تتامانتزی است، تنها کسی که در روابط چهار نفر دخالتی ندارد ولی کل شبانه­روز می‌بیند چه اتفاقاتی می­افتد… پس سوءظنی در مخاطب ایجاد می­کند؛ دلهره لو رفتن ماجرای خانۀ تتامانتزی. باز طبق قاعدۀ رمان راوی که تا پیش از این از ترزا تنها یک اسم آورده بود، حال فرصتی به‌دست می­آورد تا ترزا را بیشتر معرفی کند، از گذشته و از ذهنیاتش، و نیز تبدیل به کانونی می­شود که می­تواند زاویۀدید را عوض کند و از دید ترزا به ماجرا نگاه کند، که خود طنز قابل‌توجهی می­سازد، زیرا رابطۀ سه‌خواهر با امرنتزیانو به یک‌حالت ایستایی رسیده و همۀ کارها روی روال انجام می­شود و انگار اتفاق غریبی نیست و همه‌چیز عادی پیش می­رود… اما با تغییر زاویۀدید، چرخیدن به‌سمت کسی که خارج از این روال عادی است و همچنین با اندیشه­ای تدافعی به قضیه نگاه کند، می­تواند یکنواختی را بشکند و به‌شکل دیگری به ماجرا نگاه کند که حتما ایجاد طنز می­کند. ص158 «… ترزا فهمیده بود و دم نمی­زد. بی­آنکه بتواند قضاوتی بکند اما وحشت­زده از آنچه به چشم می­دید، حرکات امرنتزیانو را با دل پرتپش دنبال می­کرد و هر بار که او را در حال تو رفتن از در اتاق تارسیلا می­دید روی سینه صلیب می­کشید و خداخدا می­کرد که کسی بو نبرد… اما وقتی که نوبت به کامیلا هم رسید به شگرد جادوگرانه­ای شک برد که به‌گمانش امرنتزیانو به کار می­برد…»

در بخش بیست‌ودو سرانجامِ پائولینو مشخص می­شود، شرح مفصلی از رفتن پائولینو می­دهد تا یکی از مهم­ترین موانع برطرف ­شود… ص163 «… تارسیلا هرگز نفهمید کار او به کجا کشید. اما مثل طلب­کارهایش حدس زد کجا رفته بود و مثل آن‌ها فراموش کرد…»

بعد از مسلط شدن بر اوضاعِ خانه و روابط شخصی، تحولاتی در ظاهر هر چهار نفر که منشأش آرامش و لذت است بوجود می­آید. همچنین تحول در رفتارهای­شان با مردم، نگاه­شان مثبت می­شود و به خوشی برخورد می­کنند، و نیز تحول در فعالیت­های اجتماعی سیاسی­شان… ص165 «… به‌گمان خودشان آن‌ها بودند که از کلیسا فاصله گرفتند و انگیزه­شان هم ستایش صادقانۀ موفقیت‌های سیاسی فاشیسم بود.» در این بخش به اجمال وقایع بازگو می­شود. و سرنوشت هرکدام از پنج شخصیت اصلی داستان را بیان می­کند، این شگرد نشان می­دهد زمان درازی بدون اتفاق خاصی گذشته و روال عادی شده و همه‌چیز پذیرفتنی…

اما همیشه قرار نیست روال زندگی همین­ طور بدون زد و خورد پیش برود، حتما بالا و پایین دارد و همیشه چیزی وجود دارد که روال‌های عادی را بهم بزند. وقتی نویسنده­ـ­راوی از شخصیتی که در گوشه­ای نامی می­برد و به‌موقع پایش را وسط ماجرا می­کشاند پس گره­های هر چند کوچکی که قبلا در روند روایت بوجود آورده را رها نمی­کند بلکه تکلیف آن‌ها را نیز روشن می­کند. ص167 «… حادثۀ غافلگیری عاشق و معشوق در صومعۀ متروک قصه­ای شده بود که در کافه­ها دهن به دهن می­گشت… پائولینو منتاستی باشد که ناخواسته آن را برملا کرد. اول به دوست حسابدارش پوتزی… پسر بچه­ها هم قضیه را می­دانستند، با شنیدنش کنجکاو شده و دسته­دسته از دیوار کوچۀ کروزا به آن‌طرف پریده و به صومعه رفته بودند…» حضور فضولانۀ مردم و تأثیر بی­پایان­شان بر زندگی دیگری… گره­گشایی انجام می­شود؛ کشیش سعی می­کند شواهد را از صومعه پاک کند، آن‌ها می­خواهند خودشان از اتهام دور شوند، اتهام مردمی که عقایدشان را خودشان پرورش داده­اند… پس دیگر مشکلی باقی‌نمی­ماند و همه گره­ها باز می­شود… پس تنها چیزی که باقی می­ماند گذر زمان است و حرف­هایی که مردم راجع­به خانۀ تتامانتزی می­زنند… از بیرون، خانۀ تتامانتزی دست نیافتنی و مرموز جلوه می­کند و راه هرگونه قضاوت صریحی را می­بندد… اما در درون خانه روابط خانوادگی، غذا خوردن، گفتگوها روال عادی و تکرار شونده­ای را پیش می­برد. یکی از دلایلی که چنین مفصل راجع­به گفتگوها و روابط تکراری بدون حاشیۀ خانۀ تتامانتزی بیان می­شود سعی راوی است برای واقعی­نمایی که یعنی به این رفتار خلاف عرف هیچ ایرادی نمی­شود گرفت اگر خواسته جمعی باشد. در ص178 چگونگی پرورش رفتاری پارونتزینی را که از تجربه­های پیشین سرچشمه می­گیرد، شرح می­دهد…

تضاد غریبی در زندگی شخصی و دنیای بیرون از خانۀ امرنتزیانو در حال وقوع است. آن‌ها که قوانین بیرون از خانه را طراحی کرده­اند آشوبی به‌وسعت جنگ جهانی، پیامدش می­شود… اما در درون خانۀ تتامانتزی؛ ص180 «چنین بود زندگی امرنتزیانو پارونتزینی، آسوده مثل موشی در انبار غله در دورانی که دنیا داشت دیوانه می­شد و جنگ­ها و فاجعه­ها در تدارک بود. به همین صورت هم در پناه دیوارهای خانه­ی تتامانتزی سال­ها بی­اعتنا به آن‌همه فاجعه زندگی می­کرد اگر سرنوشت کار و بار آدم­ها این بود که به پایانی برسد، پایانی پنهان در خود زندگی­شان و از مدت­ها پیش آماده حتی وقتی که به نظر غیره منتظره می­آید.»

انگار وقتی زندگی در روال تکرار خوشی می­گذرد در اصل پایان زندگی رخ می­دهد؛ پارونتزینی نقصانی که در جنگ نصیبش شده گریبانش را می­گیرد و به زندگی­اش پایان می­دهد. ص182 «تارسیلا آخرین کلماتی را که امرنتزیانو گفته بود تکرار کرد: پیرهن را، درش بیار… دکتر راجی کمی به فکر فرو رفت و با دستی که به مرده زده بود سبیلش را صاف کرد، بعد به حالتی که جواب معمایی را پیدا کرده باشد گفت: خُب معلوم است، منظورش پیرهن سیاه بود. مگر فاشست نبود؟ منظورش این بوده که وقتی هم که می­میرد پیرهن سیاه خوب را تنش کنند با پیرهن سیاه دفنش کنند.» پزشک با جمله­ای نیمه‌تمام پارونتزینی قصه­ای تولید می­کند و آن را به قدرت حاکم، فاشیسم تحویل می­دهد… فاشیسم از قصۀ تولید شده استفاده می­کند و برای تأیید هویت خود، در آن روستای کوچک، پارونتزینی را تبدیل به اسطوره می­کند، آن هم با ویژگی­هایی که پارونتزینی داشته… پزشک همان کاری را می­کند که جامعه می­کند، دخالت در زندگی دیگران و هرجا هم کم می­آورد قصه­ها می­سازد و اصلا برایش اهمیتی ندارد چه تأثیری در زیست فرد موردنظر به‌وجود می­آورد، و البته اولویت هم در روایت­های تولید شده خواست روایتگر است که به چه سمت‌وسویی داستان را هدایت کند… داستان تقسیم روایت زندگی پارونتزینی با سه خواهر تتامانتزی است، چگونگی این وصال در طول رمان مشخص می­شود و وقتی وصال صورت می­گیرد، خانواده­ای که از دید عرف و مذهب عملی شیطانی انجام می­دهند ولی در چه آرامش و آسودگی به سر می­برند. نویسنده­ـ­راویِ قصه­گو به‌گونه­ای معترف است که چرا باید دربارۀ این موضوع داستانی نوشته شود. وقتی قرار است داستانی نوشته شود حتما سوژۀ مورد توجهی است در حالی که برای خود شخصیت­های اصلی هیچ مشکلی وجود ندارد و حتی احساس نمی­کنند کار اشتباهی می­کنند. در این قسمت هویت و چیستی رمان نیز زیرسؤال می­رود، رمان هم انگار همان کاری را می­کند که جامعه می‌کند… سر توی زندگی دیگری می­کند چون از نظرش سوژۀ جالب‌توجهی است و می­تواند از نوع خاصی از رابطه پرده بردارد و با داستان پردازی جلب توجه کرد. یکی از ویژگی­های کمدی این است که پایان خوشی داشته باشد. تعریف کلاسیک کمدی در پایان خوش تقسیم؛ پارونتزینی در پایان اسطوره می­شود، اما اسطورۀ حکومتی فاشیستی… پاردوکس غریبی است.

ص195 «همۀ مردم یک‌شهر از او حرف می­زدند و اسمش به‌عنوان نماد نتیجه­ای باقی­ماند که با پشتکار و سکوت، با روحیۀ خوب و شکم سالم می­شود به آن رسید، اگر در دِه کوره­ای مثل کانته­وریا به دنیا آمده باشی و همۀ جولانگاهت یک‌دنیای کوچک محصور در یک زمانِ بی­قصه و بی­تاریخ باشد.»

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب