نشانهها- سپیده نوری جمالویی
دیروز هم زنی توی دریا مار دیده. نه از این مارهای معمولی که ممکن است هرکسی هرجایی ببیند. زن میگفت به درازی سه مرد بوده. سیاه. توی ساحل مارینا دیده بودش. بعد چشمهایش را بسته که دیگر مار را نبیند. من هم یک بار توی غواصی دلقکماهی دیدم. مربی غواصی که با ما آمده بود پایین، اشاره کرد که ببینش. من اول دیدم. آزی بعد از من دید. وقتی رفتیم توی قایق مربی گفت: «خیلی کم پیش میاد کسی دلقکماهی ببینه.» این هم از شانس من است. از میان این همه ماهی باید دلقکماهی ببینم. اصلاً نشانۀ خوبی نیست. بعضیها میگویند بدیُمنی میآرود؛ البته من زیاد به این چیزها عقیده ندارم. رفته بودیم سایت بیگکورال. حتی مربی بردمان بالای سر یک حفره که مانند گور شیطان بود. بهش گفتم باید صاف میبردیمان بالای سر اون چاه؟ خب شب میآید به خوابمان.
بیا روغن بزن. بچرخ. یکرنگ بشوی. دورنگی خیلی بد است. آن روز زنی را دیدم هزاررنگ. سینهها رنگ شیر. شکم شکلاتی. آرنج قهوهای. صورت سیاه. آخآخ صورت سیاه. گفتم: «صورتت رنگ مردهها شده.» گفت: «صورت خودت سیاهتره.» تازه همهاش همین نیست. قارچ آفتاب و سرطان پوست هم هست؛ ولی من که دیگر بهش فکر نمیکنم. آدم که نمیتواند تا ابد خودش را دیوانه کند.
میفهمم. همهچیز را درک میکنم؛ ولی دیگر به آن فکر نمیکنم. بعضیها میگویند سعی کن نفهمی. آزی میگوید: «ندونم راحته جونم.» ولی وقتی بعضی چیزها را فهمیدی و دانستی، پلهای پشت سرت خراب میشود. دیگر نمیتوانی برگردی عقب و بگویی از امروز دیگه میخوام ندونم. حرف مفت زیاد میزنه این آزی. آن زن میگفت مار آنقدر بزرگ بوده که شبیه این فیلمها و قصههایی بوده که در آنها ماری بزرگ از دریا بیرون میآید و یکی را میبلعد. من هروقت میآیم پلاژ آفتاب بگیرم این ترس میافتد به جانم که نکند چیزی از دریا بیاید بیرون و من را ببلعد و بکشد توی دریا. دیگر از آن روز نرفتم غواصی. بیشتر رفتیم تفریحات آبیِ روی دریا. بنانا خیلی خوش گذشت. پدلبورد هم بد نبود؛ ولی سپهر آخرش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سه بار کلهپا شد. فلایبرد هم رفتیم.