سی پی آر
امیدرضا کشاورز
برای احمدرضا هیبتیپور
تا ماشین را داخل پارکینگ گذاشتم و خواستم سوییچ را ببندم؛ برای یکلحظه چشمم به ساعت افتاد. یازده دقیقه دیر رسیده بودم. هنوز سهقدم از ماشین فاصله نگرفته بودم که باد سردی به تنم خورد و احساس سوزشی در مثانهام کردم. از پارکینگ که بیرون آمدم، نور تیز خورشید چشمانم را زد و تصویر مبهمی از ذهنم عبور کرد. جوانی که انگار آشنا بود با لباس امدادونجات وسط ویرانهای ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. چند روزی بود تصویرهای مبهم این شکلی از ذهنم عبور میکردند. دلیلش را نمیدانستم. خورشید در آن هوای سرد زمستانی طوری میدرخشید که انگار بدهکاریش را به زمین میپرداخت و بادی سرد هم همراهش میوزید. انگار جایی دیگر برفی باریده و فقط سوز و سرمایش نصیب ما شده بود.
از حیاط تازه بتن شدۀ مرکز امدادونجات قدمزنان بهسمت ساختمان مدیریت رفتم. نزدیک ساختمان که شدم سرم را برگرداندم تا حیاط مرکز را برانداز کنم که نور خورشید دوباره چشمم را زد و چهرۀ مبهم همان جوان با همان لباس از نظرم گذشت. اما این بار انگار در قبرستانی در جایی ویران شده بود. وارد راهرو ساختمان شدم و مستقیم بهسمت دستشویی رفتم. داشتم به چهرۀ آن جوان فکر میکردم که برایم آشنا بود.
از دستشویی که برگشتم، طبق روال چند روز قبل ناخواسته جلو در اتاق احمدرضا ایستادم. خودم هم نمیدانستم چرا این چند روزه بهسمت اتاقش کشیده میشدم. یکماهی میشد همکار ما شده بود. از بم انتقالی گرفته بود و به اینجا آمده بود. از همان روز اول از طرز راه رفتنش و نوع صحبت کردنش خوشم آمده بود. همین مدت کوتاه چند عملیات با هم رفته بودیم. از همان عملیات اول ثابت کرد که چقدر با اعتمادبهنفس و کاربلد است. همان لحظۀ اول که از ماشین پیاده شد و بهسمت مصدوم قدم برداشت؛ از طرز راه رفتنش معلوم بود که حرفهایِ این کار است. طبق روال هر روزه توی این ساعتها مطالعه میکرد. دودل بودم که بروم توی اتاقش یا نه اما این حس کنجکاوی که چه کتابی میخواند، دودلیم را کنار زد…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره شانزدهم و هفدهم– تابستان و پاییز ۱۴۰۰) منتشر شده است.