انتخاب برگه

آن شب داستاني – حسین مقدس

آن شب داستاني – حسین مقدس

آن شب داستاني

حسین مقدس

نويسنده از خواب كه برخاست، حال خوشي نداشت. تصويري رهايش نمي‌كرد. دختري جوان با موهايي بلند و صورتی گرد و مهتابي که شلوار جين آبي پوشيده و توي ماشين‌اش نشسته بود. دختر مي‌خنديد و سرخوش بود. انگار با هم صميميتي ديرينه داشتند و گويا مي‌دانست كه بايد از يك جلسه‌ي تمرين تئاتر برگشته باشد. بلوز كيپ پشمي پوشيده و گونه‌هايش از سرما سرخ بود و در زمينه‌ي رخساره‌ي مهتابي‌اش برق مي‌زد. سرخوش بود و چشم‌هايش مي‌درخشيد. كف دست‌هايش را بهم ساييد.

 گفت: برويم ديگر!

نويسنده خنديد. سويچ را چرخاند. اما ماشين روشن نشد. چند بار بي­فايده امتحان كرد. استارت نمي‌خورد.

گفت: كثافت!

و به جاي خالي دختر نگاه كرد كه همين الان اين­جا بود و معلوم نبود كي و چطور پياده شده. پلك‌هايش را روي هم گذاشت. سرش را برگرداند و با حسرت رايحه‌ي مانده در آن فضاي خالي را به سمت ريه‌‌هاش كشيد…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره اول – مهر 1396) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب