ماهی نارنجی-کارول شیلدز-ترجمه: ویدا امین
ماهی نارنجی
کارول شیلدز
ترجمه: ویدا امین
این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم– بهار1401) منتشر شده است.
منم مثل همنسلام به غذا و پول و رابطۀ جنسی علاقهمندم؛ اما یه درد هم دارم. 12 ساله توی ازدواجی ناموفقم. با یه وکیل، «لوئیس آن». فکر میکنم قابلحدس باشه که هر دوی ما از پیری میترسیم. همین اواخر لوئیس آن مقالهای روکه از یه روزنامه بریده بود، نشونم داد. شرححالی از یه بازیگر زن مشهور که اینطوری توصیف شده بود: «در اوج سیسالگیاش.»
لوئیس آن بغضآلود گفت: «یعنی ما هم توی اوج سی سالگیمون هستیم.» بهم نگاه کرد، چشماش پُرِ اشک بود.
درسته که با هم ناسازگاریم؛ ولی یه درک متقابلی هم بینمون هست. برای همین میدونستم به چی فکر میکنه. چند سال پیش، وقتی 25سالش بود، تصمیم گرفت بره جزیرۀ ونکوور و گل کوکب پرورش بده؛ اما همون روزی که بلیت هواپیما رو خرید، نامهای به دستش رسید که توی دانشگاه حقوق پذیرفته شده. یه روز بهم گفته بود: «هیچکی فیلمنامۀ خودش رو نمینویسه؛» البته که درست میگفت. این رو از صمیم قلب اعتراف میکنم، هنوز که هنوزه توی آرزوهایی سیر میکنم که از قدیم داشتم. ادارۀ یه مزرعۀ تفریحی که توش پُر باشه از زینها و افسارهای صیقلی و… . هرچند میدونم که بازارِ اینجور مزرعهها یهدههای هست که کساد شده. میشه گفت از بین رفته.
چند وقت پیش، توی یه صبح شنبه، من و لوئیس آن یه بحث طولانی دربارۀ ارزشها و هدفهامون داشتیم. سر صبحانه حالتی بهشدت تحلیلی به خودمون گرفته بودیم.
من گفتم: «فکر میکنم ما با مصرفگرایی همسو شدیم. برای همین جوون موندن برامون بااهمیتترین مسئله شده.»
لوئیس آن که مهارت زیادی توی به اون راه زدن خودش داره، بهخصوص درمورد گوشهکنایههای من، جواب داد: «گرفتار شده در روح زمانۀ خویش.»
بعدش، یه سکوت طولانی، 20 ثانیه، 30 ثانیه. نگاهی به فنجون خالی قهوهام انداختم، یادم اومد که تا تولد 40سالگیام فقط چند هفته مونده. آتیشی توی رودۀ بزرگم حس کردم. دردی ترسناک و البته آشنا.
نفس عمیقی کشیدم. به همون شکلی که به وایدی گفته بودن انجام بده. دم، بازدم، تکرار. علاج این دردها اینه که ماهیت و رنگش رو تصور کنی و بعدش هدایتش کنی به یه جایی خارج از بدنت. متمرکز شدم روی یه نقطهای بالای میز صبحانه، یه جایی روی دیوار سفید. اغلب اوقات این ترفند جواب میده؛ اما امروز صبح اون فضای خالی، سطحِ صافِ دیوار، توی ذوق میزد و بیشتر حس سرکوفت زدن رو بهم منتقل میکرد.
یه زمانی من و لوئیس آن درمورد کاغذدیواری برای آشپزخونه صحبت کردیم یا دستِکم یه ساعتی که شکل گل آفتابگردون باشه بزنیم به دیوارش. بعدش به یه سری حجمهای سرامیکی که شکل گل کلم و هویج بودن فکر کردیم یا یه آینۀ کوچیک قلبیشکل که لبههاش چوب خیزران باشه؛ حتی این اواخر، پیشنهاد یه نقشۀ واقعی از جهان که با اکریلیک رنگآمیزی شده هم داده شد؛ اما هیچوقت نتونستیم پیشنهادی بدیم که هر دوتامون رو راضی کنه.
نگاه لوئیس آن رو روی خودم حس کردم. چشماش مثل تخم پرندهها تمیز و بیرنگه. به فضای خالی اشاره کردم و گفتم: «یه منظره خوبه.»
لوئیس آن جواب داد: «یا شاید هم یه قاب عکس.» پشتبندش رفت و کتش رو پوشید.
سه ساعت بعد ما صاحب یه عکس چاپ سنگی جذاب به نام ماهی نارنجی بودیم. قاب نداشت ولی لای شیشۀ دو جدارۀ شفاف قرار گرفته بود که گوشههاش با گیرههای فلزی محکم شده بود. حاشیۀ عکس به اندازۀ سه اینچ پهنتر از حد معمول بود که دوستش داشتیم. موجهای پسزمینه سبز بودن. ماهی نارنجی توی فضا معلق بود.
کاشکی هرجوری شده ماهیه رو میدیدینش. جسورانه کشیده شده و دقیقاً همون قدر هم جسورانه رنگآمیزی شده. تقریباً 80درصد فضا رو گرفته بود. اونقدر زنده به نظر میاومد که رطوبتش رو حس میکردم. دستِکم از نظر من اینطوری بود که یه لحظه ایستاده که جلوی موجای سبز استراحت کنه. ردیفی از حبابها، دونهدونه و مثل اشک، شناور بالای سرش، اون رو واقعیتر نشون میداد؛ البته نما از نیمرخش بود. همونطور که ماهیها همیشه دیده میشن. وضعیتی کلاسیک که میشه کمال آرامش رو درش پیدا کرد. مثل بودایی که در مکانی درست قرار گرفته، انگار تنها مکانی که میشه براش متصور شد.
مرکزش، یعنی جایی که به نظر میاد قلبش باشه، یه رنگ نارنجی ملایم بود که وقتی بهسمت بالههای نیمهشفاف و دهانِ گرد و برجسته و غیرقابلتوصیفش میره ملایمتر هم میشه؛ اما چشمش، بیشتر از هرجای دیگهاش شیفتهام کرد. ولع تماشا کردن داره که دلم میخواد دنیا رو توش سیر کنم.
تصمیممون خیلی سریع گرفته شد. بالای میز صبحانه آویزونش کردیم. لوئیس آن به این موضوع اشاره کرد که روکش صندلیها جلوۀ بیشتری پیدا کرده. کی باورش میشد. داشت بینمون یه توافق شکل میگرفت. اونم با یه قیمت مناسب.
ببخشید که اینقدر به خودم میبالم. درستش رو بخواید بدونید، چاپ سنگی اونقدرها هم یه اثر هنری معتبر نیست. نهایت یه عکس که روی یه صفحۀ فلزی چاپ شده. یه دهبیستتایی هم ازش میزنن یا شاید پنجاه تا یا حتی بیشتر و این تعداد همیشه روی عکس نوشته میشه. خیلی ریز اون پایین زیر امضای نقاش که مشخص میکنه مثلاً نقاشی ما هشتمین نسخه از سری دهتایی بود. یه حس خوشایند باعث شد به نسخههای دیگه فکر کنم. نُه برادری که از هم دور افتادن. همهشون مثل هم معلق توی دریاهای سبز، باوقار، همسو به طرف چپ اشاره دارن. یه لحظه به خودم اومدم و دیدم چقدر توی فکر و خیال غرق شده بودم، به تکاپو افتادم و قلاب رو توی دیوار آشپزخونه پیچوندم و خرید جدیدمون رو آویزون کردم. چند قدمی رفتیم عقب تا ازش بیشتر لذت ببریم. بعدش لوئیس آن یه املت اسپانیایی درست کرد که عطر رازیانهاش همه جا رو پُر کرد. خوردیم. اونم درست زیر چشمهای بیآلایش ماهی زیبامون.
همون طور که خودتون میدونید، بعضی از امورات ضروری باعث میشه کیفیت زندگی پایین بیاد. من و لوئیس آن به کارای همیشگیمون مشغول شدیم؛ ولی حس کردیم که استرس همیشگی رو نداریم. همهاش رو مدیون حضور درخشندۀ ماهی باشکوهمون هستیم. احساس میکردم هر روز سرحالترم و رابطهام با لوئیس آن داره بهتر میشه. راجع به اتفاقاتی که توی روز برامون میافتاد بیشتر صحبت میکردیم و موارد جالب روزنامهها رو به هم نشون میدادیم. وقتی توی لباس شب براقش پیچ و تاب میخورد و به نرمی پایین لباسش رو صاف میکرد و نگاه شیرین و شیطنتآمیزش رو بهم میانداخت، انگار اولین باره که انحنای شونهها و بازوهای دخترونهاش رو میدیدم. برای اولینبار توی تموم این سالها چراغ روی میز کنار تختخواب رو روشن گذاشت و مثل روزهای اول، غرق بوسهام کرد. بوسههای ریز و پشت سر هم از بالا تا پایین مهرههای کمرم. صبح، موقع خوردن قهوههامون سر میز صبحونه، به بالا نگاه انداختیم. به ماهی نارنجیمون ادای احترام کردیم و به هم لبخند زدیم. طبق قوانین نانوشته. لازم نبود چیزی بگیم.
ما هیچوقت از خودمون نپرسیدیم مثلاً چه نوع ماهیای بود. کپور بود یا کفشک یا ماهی قرمز غولپیکر. گونهشناسی و بررسی نژادش برامون بیاهمیت بود. جزئیات، جزئیاتی که هیچوقت نخواستیم بدونیم. اونچه که اهمیت داشت، طیف نور سبزی بود که احاطهاش کرده بود. مهم خودش بود، نه اینکه چند سالشه یا گذشتهاش چی بوده. حضور داشت، به همین سادگی.
متوجه هستید که پیشداوری و موشکافی بیش از حد، بین واقعیت و اونچه به نظر میاد، یه فاصله میاندازه. همین وسطا بود که من و لوئیس آن تونستیم به آرامش برسیم.
چیزی نگذشت که یه پاکت نامه به دستمون رسید. اطلاعیهای رسمی.
بهمون خبر میداد که قراره صاحبهای ده ماهی نارنجی توی عصر سومین پنجشنبۀ ماه همدیگه رو ببینن. اطلاعیه پرینت شده بود؛ ولی روی کاغذ مرغوب و با لوگوی اختصاصی. زمان مقرر هشتونیم بود. پایینش هم درمورد اهمیت سر موقع انجام دادن کارها یه گوشزد مودبانهای نوشته شده بود.
با این وجود، ما دیر رسیدیم. لحظۀ آخر لوئیس آن توی جوراب شلواریاش یه پارگی پیدا کرد که مجبور شد عوضش کنه. منم برای روشن کردن ماشین به مشکل خوردم و البته ترافیک هم سنگین بود. همۀ اینها به کنار، جلسه یه جایی از شهر بود که تا حالا اونجا نرفته بودیم. درسته که لوئیس آن توی وکالت زیرکه؛ ولی توی مسیریابی افتضاحه. در این حد که یه جایی سمت راست رو به چپ پیچیدیم. بعد از همۀ اینها به مشکل همیشگی رسیدیم. نبود پارکینگ. که به نظر میاومد اون من رو مقصر میدونه. هشتوچهلوپنج دقیقه رسیدیم؛ البته بههمریخته و ازنفسافتاده بهخاطر بالا رفتن از پلهها.
دیدن اون همه آدم باعث شد ولولهای بالای رودۀ بزرگم حس کنم. لوئیس آن هم دچار یه واکنش استرسی مشابه شده بود. اونچه که بعداً برای من تعریف کرد، این بود که اصلاً فکرش رو نمیکرده. انگار یه جایی توی نیمکرۀ چپ مغزش مختل شده بوده.
وقتی وارد اتاق شدیم، یه نفر داشت صحبت میکرد. از حالت یکنواخت صداش میشد فهمید بهتازگی به ریاست رسیده. «همیشه لذتبخشه.» صدا، حالت موزونی به خود گرفت: «گرد هم آمدن، ابراز علاقه کردن و مقایسۀ تجربیاتمون.»
توی اون لحظه تنها تجربۀ بااهمیت برای من، رودخونۀ مواج بوسههایی بود که از شونههام میلغزید تا پایین ستون فقراتم. سعی کردم خودم رو جمعوجور کنم و روی صندلی صاف بشینم تا حواسجمع و مسئولیتپذیر به نظر بیام. لوئیس آن توی ژست وکیلمآبانۀ خودش فرو رفته بود و مداد کوچیک طلاییش رو روی لیست جلوش حرکت میداد. عضلات فَکِّش قفل شده بود و دستور جلسه رو بررسی می کرد.
صحبتها ادامه پیدا کرد. صورتجلسۀ نشست قبلیشون هم خونده شد و تصویبش کردن. به نظر نمیاومد که ربطی به جلسۀ قبل داشته باشه. هرچند حرف تازهای هم توش نبود. رئیس جلسه گفت: «خُب، کی دوست داره اول صحبت کنه؟»
یه نفر که جلو نشسته بود، بلند شد و اسمش رو گفت. اسمش خرواری از پول و قدرت رو یدک میکشید. گردن کشیدم؛ ولی فقط یه دسته موی سفید و ظریف رو تونستم ببینم. صداش جون نداشت؛ ولی باوقار بود. با یه خَشِ گرم که نشونۀ پختگی گلوی نقرهایش بود. دو دقیقهای که گذشت، متوجه شدم انگار از روی نوشتهای داره میخونه که شرحی از یه تجربۀ مرموز بود. موضوعی که توش خیلی غلو کرده بود. دربارۀ «جستوجوی تعاریف» و «پرسه زدن در برهوت» و نمادهای تاریخی ماهیها در سنت غرب. یک نشانۀ اسرارآمیز، تمثیلی از تقدیر و مشیت الهی. آخرشم گفت: «زندگی من دگرگون شده و مسیر خودش رو پیدا کرده.»
نفر بعدی جوون بود. بیشتر از بیست سال نداشت. من و لوئیس آن تا برق موهاش و مدل عجیبوغریبش رو دیدیم، فهمیدیم که باید پانکی باشه. میتونید شگفتی ما رو تصور کنید. توی این مکان یه نفر با دستبندی میخدار و ناخنهای سیاه. گونههاش رو هم آبی کرده بود و روی پیشونیاش یه خالی کوبیده بود که همۀ دنیا میدونن فحشه. ماهی نارنجی رو پدر و مادرش بهخاطر فارغالتحصیلی بهش هدیه دادن. فقط برای قابش دویست دلار خرج کرده بودن. هفتهها یا شایدم ماهها بهش خیره شده بود. تلاشش برای دریافت معنی به نتیجه میرسه و مکاشفه اتفاق میافته. «ماهی بودن. همین کافیه. با اون بالههای نارنجی به جامعهای که روی سرش آشغال میریزه، پوزخند میزنه و نه میگه. پس به شنا کردنمون ادامه بدیم و کَکِمونم نگزه.» صحبتش که تموم شد با تشویق پرشور حضار نشست.
زنی که کتوشلوار ارغوانی روشن خوشدوخت پوشیده بود، یه ربع دربارۀ مشکلاتی که توی سرمایهگذاریهاش پیدا کرده بود حرف زد. بازار سهام، پول سودی، صندوق سرمایهگذاری مشترک، همهاش رو امتحان کرده بود. همیشه کارش این بوده که توی اوج بازار خرید میکرده و وقتی توی رکود بوده میفروخته. تا اینکه از سرمایهگذاری توی هنر مطلع میشه و ماهی نارنجی رو پیدا میکنه. دیگه خیالش راحت شده بود که افتاده توی یه منحنی روبهبالا و موفقیت در دسترسش قرار گرفته. گفت که تازگیها حس شادی رو درک کرده.
بعدش یه مردی بلند شد که حدس میزدیم پنجاه سالی باید داشته باشه. سلامتِ دندوناش نشون میداد حسابی سرحاله؛ ولی به نظر نمیاومد آدم بهروزی باشه.
گفت: «میخوام از اول براتون بگم.» اون یه دورۀ سخت رو توی کارش پشت سر گذاشته بود که حسابی فرسودهاش کرده بوده. هر روز خسته و کوفته میرفته دفتر کارش. به منشیاش یه چک سفیدامضا میده و بهش میگه: «فقط یه کاری کن اینجا یه خورده زنده بشه.»
روز بعد سروکلۀ ماهی نارنجی پیدا میشه. تأثیرش آنی بود. روی خودش و کارمنداش و حتی مشتریاش.
انگار یه پرچم افتخار رو به اهتزاز درآورده باشن. از اینها گذشته، نارنجی رنگ جشنه. توی این همه شلوغیهای زندگی امروزی، حقیقتِ جشن گم شده.
نفر بعدی تا بلند شد همه براش دست زدن. آخه کلی راه اومده بود. از ژاپن. از شهر کوبه اومده بود. برای همین سفر کوتاه ما از این ور شهر تا اون ور شهر دیگه بااهمیت به نظر نمیرسید. فکر کنم بتونید تصور کنید که صحبت کردنش چقدر ناهنجار و پُرلکنت بوده؛ ولی یه چیزایی از صحبتهایی که کرد، تونستیم بفهمیم؛ البته حدس میزنم. اونجا توی یه خونۀ کوچیک زندگی میکنه. ماهی نارنجی رو روی طاقچۀ سنتیشون، توکونوما، آویزون کرده. درست بالای تختۀ چوبی سیاه لاکی که جامی از گلهای سفید روش گذاشته. تضاد بین نارنجی چشمگیر پولکهای ماهی با سفیدی فوق طبیعی گلبرگهای گلها، هر روز اون رو یاد تضادهایی میاندازه که در دنیای صنعتی به وفور دیده میشه. اینجا بود که تشویقش کردم، بلندتر از همه.
«فقط یه ماهیه. هیچ گوشه وکنایهای توش نیست.» یه نفر خودش رو انداخت وسط بحث. صدایی گرم و صمیمی داشت. یاد بیشیلهپیلگیهایی افتادم که دیگه نداریمش. دوران قبل از تعاریف چندگانه و شایعات. اما یه ماهی دستِکم وزنش بیشتر یا کمتر از اون چیزیه که به نظر میاد.
زنی باریکاندام با موهای سیاه، روی هم رفته دخترونه بود، چند دقیقهای درمورد کلیت ماهی صحبت کرد. اینکه چطوری سه چهارم سطح زمین رو آب گرفته و میلیونها ماهی توش میجهن. گفت که توی این دنیا خیلیها هستن که هیچوقت گاو و گوسفند ندیدن؛ اما کسی نیست که با جزئیاتِ اعضای بدنِ ماهی آشنا نباشه.
«ما زندگیمون رو از توی آب شروع کردیم.» دادوبیداد یه سیاه مست از ردیف آخر بلند شد: «ما همیشه میخوایم به ذات طبیعی خودمون برگردیم. توی آب آزادیم و بدون دردسر هر جا بخوایم میریم. خودِ واقعیمونیم.»
سخنران بعدی لوئیس آن بود. گفت: «اونچه درون ماهیها میگذره رو هیچوقت نمیتونیم درک کنیم. بیوقفه شنا میکنه و صداش هم درنمیاد. مثل یه گل کوکب بیواک. حرفاش رو توی چهارچوب ایمااشاره میگه. توی یه الگوی دایرهواری که همهچیز از سر گرفته میشه و تکرار میشه. میشه از چشماش کشف کرد که سکوت میتونه زیبایی رو به دنیا برگردونه.»
صدایی که معلوم شد از من در اومده، گفت: «ماهی نارنجی هیچوقت پیر نمیشه.»
وقتی نشستم دستم با حرارت زیادی فشرده شد.
بعد از جلسه با اشتیاق من رو پذیرفتن و خواستن که دفترچۀ عضویت رو امضا کنم. لوئیس آن دستاش رو دورم انداخت. اونم در ملاءعام. قیافهاش میدرخشید،
میدونستم وقتی برگردیم خونه برام یه فنجون شیرکاکائو میاره. چراغ کنار تخت رو روشن میذاره و بوسههای دمادم. حتماً میتونید حس من رو درک کنید. شیدایی. از خود بیخود شدن. اما صبح که میشه و بیدار میشیم دیگه اون آدما نیستیم.
فکر میکنم همهمون این جریانات رو تجربه کردیم. ایستادن در اتاقی پرنور با فنجونهای قهوه و کلوچه. زنی با کتوشلوار خوشدوخت ارغوانی روشن. مردی پنجاه ساله با دندونای سالم. حتی پسر جوون با تاج موهای بنفش. هر کدوممون همزمان توی یه مسیری بودیم. دور از هم، با سرعت پیش میرفتیم؛ حتی دور از نقطۀ مشترکمون. ماهی نارنجی.
اما معلوم شد ناخواسته چقدر نگرشمون با هم متفاوته. چیزی که هیچ کدوممون اون شب نمیدونستیم این بود که ما دور افتاده بودیم. لحظههایی هست که عمیقترین نگرانیهامون داره ریشه میزنه. اونوقتهاست که به جایی فکر میکنیم که امنیت و آرامش داشته باشیم. یه جایی مثل همین دورهمی بینظیر و لذتبخش.
همون غروب توی یه نقطۀ دیگۀ شهر، دههزار تا پوستر از ماهی نارنجی روی دستگاه چاپ میغلتیدن. این پوسترها که اول 10دلار، بعدش 8.49دلار و در آخر 1.95دلار میفروشن، میشه تزیین اتاقخواب بههمریختۀ نوجوونها و توالتهای پمپبنزینها و سالنهای آبجوخوری.
ظرف یه سال تمبری پخش میشه که تصویر ماهی نارنجی رو روش چاپ زدن؛ اما ماهیای که دیگه چشمش خیلی ریز شده. فقط میشه حدس زد که توش یه سردرگمی هست. با سرعت باورنکردنی عکس ماهی نارنجی روی در ورودی فروشگاههای زنجیرهای سیرز چسبونده میشه. با یه جفت ابروی قرینۀ تحقیرکننده که مردم رو دعوت میکنه برای پیشخرید لوازم مدرسه.
همون طور که خودتون هم میدونید، این یه فرایند بیبازگشته. روی دکمههای یقه و گوشوارهها چشمک میزنه، روی سوییشرتها و کرواتها. میشه تصویری محو روی برگهای دفترچههای یادداشت و حاشیۀ نامههای عاشقانه. ماهی نارنجی، بدون گذشته، شروع به مردن میکنه.