انتخاب برگه

گرافیتی ـ خولیو کورتاسار ـ مترجم: احمدرضا تقوی‌فر

گرافیتی ـ خولیو کورتاسار ـ مترجم: احمدرضا تقوی‌فر

گرافیتی

خولیو کورتاسار

مترجم: احمدرضا تقوی‌فر

(این داستان در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال سوم– شماره دهم– زمستان ۱۳۹۸– منتشر شده است.)

بیشتر ماجراها مثل بازی شروع می‌شوند و شاید تمام می‌شوند و بگمانم یافتن طرحی کنار طرحت سرگرمت می‌کرد، به شانس یا هوسی ناگهانی نسبتش دادی و تنها با دومین نگاه فهمیدی که آگاهانه است، بعد آرام‌آرام نگاهش کردی. تو حتی بعد برگشتی تا دوباره نگاهش کنی. مثل همیشه محتاط بودی: خیابان در تنهاترین لحظۀ ممکنش بود، به‌طور تصادفی نزدیکش شدی، تو هرگز گرافیتی را مستقیما نگاه نمی‌کردی، مگر زیرچشمی‌ یا هنگام عبور از خیابان، وانمود می‌کردی به پنجرۀ ساختمان بعدی نگاه می‌کنی و تقریباً بی‌درنگ عبور می‌کردی.

بازی تو از خستگی آغاز شده بود؛ براستی تنها اعتراض به وضعیت امور شهر، حکومت نظامی، ممنوعیت نصب پوستر یا دیوار نوشته نبود. تفریحت کشیدن طرح‌ها با گچ‌های رنگی بود «تو از اصطلاح گرافیتی یا اصطلاحات منتقد پسندانه بیزار بودی» و گهگاه می‌آمدی و نگاه‌شان می‌کردی و حتی با کمی‌ بخت شاهد رسیدن کامیون‌های شهرداری بودی و دشنام‌های بیهودۀ کارگران هنگامی‌که طرح‌ها را پاک می‌کردند. انگار سیاسی نبودن طرح‌ها برای‌شان هیچ اهمیتی نداشت، ممنوعیت همه‌چیز را در بر می‌گرفت. و اگر پسری به‌قدر کافی دلیر بود تا خانه یا سگی بکشد باز هم میان نفرین‌ها و تهدیدها زدوده می‌شد. در شهری که دیگر هیچ‌کس نمی‌دانست کدام‌یک از طرفین از دیگری می‌ترسد؛ شاید به همین دلیل از نظارت بر طرح‌هایت لذت می‌بردی و هر چند وقت یک‌بار در زمان و مکان مناسب عزم می‌کردی تا تصویری نقاشی کنی.

تو هرگز به خطر نمی‌افتادی چون می‌دانستی چگونه خوب انتخاب کنی و در فاصله‌ای که کامیون‌ها می‌رسیدند، راهی برایت گشوده می‌شد، فضایی که انگار در آن، امیدی خانه کرده بود. از دوردست با تماشای طرح‌هایت می‌توانستی آدم‌هایی را ببینی که هنگام عبور نگاهی به آن می‌انداختند؛ اگرچه هیچ درنگی در کار نبود، هیچ‌کس از نگاه کردن دست نمی‌کشید. گاهی ترکیبِ سریعِ انتزاعی، شمایل پرنده‌ای یا دو هیئت درهم‌تنیده‌ای. تو تنها یک‌بار با گچی سیاه عبارتی نوشتی: «من هم آزار دیده‌ام». عبارتی که تنها دو ساعت عمر کرد و خود شخص پلیس ناپدیدش کرد. بعد تو فقط طرح می‌کشیدی.

وقتی دیگری کنارت ظاهر شد، تو انگار ترسیده بودی، خطرهای پیش‌بینی‌ناپذیر دو چندان شده بودند. شخصی مانند تو زهره کرده بود خودش را با امکان زندان و یا چیز بدتری سرگرم کند و آن شخص انگار یک زن بود. تو خودت نمی‌توانستی اثباتش کنی، حقیقت متفاوتی بود و بهتر از روشن‌ترین حقیقت‌ها: «یک طرح، میل به گچ‌هایی با رنگ‌های گرم، یک عطر». شاید هنگامی‌که از کنارش گذشتی تنها پاسخش را متصور شدی؛ تو ستایشش کردی تو از او می‌ترسیدی، تو امیدوار بودی تنها همین یک‌بار باشد، تو نزدیک بود خودت را لو بدهی هنگامی‌که برگشتی تا طرحی کنار طرحش بکشی. نیازی به خندیدن، به ایستادن در برابر دیوار، انگار که پلیس‌ها کور و کودن‌اند.

زمان دیگری آغاز شد که بیش از پیش رمزآمیز بود. هم‌زمان زیبا و هراس‌انگیز بود. تو از شغلت دست می‌کشیدی هرگاه آرزوی شگفت‌زده کردنش را داشتی، تو برای نقاشی‌هایت تک مسیرهایی را انتخاب می‌کردی که می‌توانستی در آن سریع پناه بگیری؛ بامداد بازمی‌گشتی در گرگ‌ومیش ساعت سه. هنگام تضادهای تاب‌ناپذیر، یاس از یافتن نقاشی‌هایش کنار نقاشی‌هایت و خیابانِ خالی و هنگام یافتنِ هیچ و حس تهی‌تر شدن خیابان. شبی تنها نخستین نقاشیش را تماشا کردی؛ با گچ‌های قرمز و آبی بر در گاراژی کشیده بودش. از امتیاز بافت فرسودۀ چوب و سر ناخن‌ها استفاده کرده بود. بیشتر سبک او بود. ضربه‌ها، رنگ‌ها ولی افزون بر این، تو حس کردی این نقاشی در حکم تقاضایی است یا بازجویی است، روشی برای فراخواندنت. بامداد بازگشتی، پلیس‌ها رفته بودند و در مابقیِ درِ گاراژ، سریع چشم‌اندازی با کشتی‌ها و پشته‌ها کشیدی، با نخستین نگاه هر کسی می‌گفت خطوط تصادفی درهم‌ریخته‌ای است اما او می‌فهمید. آن شب به‌سختی از چنگ دو پلیس گریختی، توی آپارتمانت گیلاس پس از گیلاس جین نوشیدی و حرف زدی، با او حرف زدی به او هرچیزی را گفتی که به زبانت می‌آمد، مانند طرحی که از صدا آفریده می‌شود، لنگرگاه ویژه‌ای با کشتی‌ها، موهای مشکیش را تصور کردی و آرام لب‌ها و پستان‌هایش را انتخاب کردی، تو کمی ‌دوستش داشتی.

انگار بی‌درنگ به دلت افتاد که دنبال پاسخی می‌گردد، که او به تماشای طرحت باز می‌گردد همان طور که تو به تماشای طرحت بازگشتی اگرچه خطر بیشتر شده بود با هریک از حملاتی که به بازار می‌شد، تو جرئت کردی به گاراژ نزدیک شوی. ساختمان چهارگوش را دور زدی تا در کافی‌شاپ گوشه خیابان بی‌نهایت آبجو بنوشی. کار بیهوده‌ای بود زیرا او پس از دیدن نقاشیت درنگی نکرد و او تمام زنانی بود که به خیابان می‌آمدند و از خیابان می‌رفتند. بامداد دومین روز دیوار خاکستری رنگی را انتخاب کردی و مثلث سفیدی کشیدی که دورادورش شاخه‌های بلوط بود، از همان کافی‌شاپ گوشه خیابان می‌توانستی دیوار را ببینی «گشتی‌ها آمدند و با عصبانیت رفتند و سرتاسر در گاراژ را تمیز کردند.» در گرگ‌ومیش کمی‌دور شدی ولی مسیر دید متفاوتی را انتخاب کردی، از جایی به‌جای دیگر رفتی، از فروشگاه‌ها خریدهای کوچکی انجام دادی تا زیاد توجه کسی را جلب نکنی. هوا در شرف روشنایی بود، هنگامی‌که صدای آژیر را شنیدی و نور چراغ‌قوه‌ها توی چشم‌هایت ریختند. جمعیت سردرگمی‌ رو به دیوار بودند. تو دیوانگی کردی و تنها بخت یارت بود که ماشین گشت را دیدی که گوشۀ خیابان می‌پیچد و با دیدن بی‌سیم توی ماشین سرعتت را کم کردی. هیئتش محافظتت کرد و تو نزاع را تماشا کردی، دستکش‌ها موهای مشکی را می‌کشیدند، لگد‌ها و جیغ‌ها، نگاهی که از شلوار جین رو بر می‌تابد، پیش از آن‌که توی ماشین پرتش کنند و با خود ببرندش.

مدت‌ها بعد «دست دادن هم ترسناک بود، وحشتناک بود این فکر که به‌خاطر نقاشیت بر دیوار خاکستری این اتفاق افتاد» قاطی آدم‌های دیگر شدی و نگاهی گذرا به طرح آبی رنگ، ردی نارنجی رنگ که مانند نامش یا دهانش بود در آن تصویر ناتمامی‌که پلیس محوش کرده بود، به‌قدر کافی برجای مانده بود تا تو بفهمی‌که او می‌خواست با طرحی دیگر به مثلثت پاسخی بدهد، شاید دایره‌ای یا مارپیچی، فرم زیبا و رسایی، چیزی مانند یک آری یا یک همیشه یا یک اکنون.

تو خیلی خوب می‌دانستی وقتت را به تصور چیزی هدر می‌دادی که توی پاسگاه داشت اتفاق می‌افتاد، همه آن چیزهایی که چکه‌چکه در شهر می‌چکیدند، مردم از سرنوشت زندانی‌ها آگاه بودند و اگر آن‌ها برمی‌گشتند تا همدیگر را ببینند، ترجیح می‌دادند همدیگر را نبینند زیرا اکثریت در سکوتی سرگشته بودند که هیچ‌کس زهرۀ شکستنش را نداشت. تو خوب می‌دانستی در این شب، جین تو را از گاز گرفتن ناخن‌ها و له‌کردن گچ‌ها بازنمی‌دارد، پیش از آن‌که در تاریکی و اندوه ناپدید شوی.

آری ولی آن روزها گذشتند و تو دیگر هیچ شیوۀ زیستنی نمی‌دانستی. دوباره کارت را رها کردی تا در خیابان‌ها پرسه بزنی تا با چشم‌های آواره‌ها دیوارها و درهایی را تماشا کنی که تو و او نقاشی‌شان می‌کردید. همگی تمیز، همگی پاک؛ هیچ: نه حتی گلی که معصومیتِ بچه مدرسه‌‌هایی به تصویرش بکشند، همان‌هایی که از کلاس گچ می‌دزدند و وسوسه بکار گرفتنش را نمی‌توانند تاب بیاورند. تو هم نمی‌توانستی تاب بیاوری و ماه بعد به بامداد تاختی و به گاراژ آن خیابان بازگشتی، هیچ خودرویی نبود، دیوارها سرتاسر پاک بودند گربه‌ای قوز کرده و با احتیاط تماشایت می‌کرد، وقتی گچ را در همان جایی کشیدی که او نقاشیش را رها کرده بود. تو تابلو را از فریادی سبز از شعلۀ سرخ یادآوری لب لبریز کردی، طرح را در یک بیضی قرار دادی که دهانت و دهانش و امید بود.

تو از قدم‌های گوشۀ خیابان گریختی و پناهندۀ کپۀ جعبه‌های خالی شدی، مستی گیج نفَس‌نفَس‌زنان نزدیک آمد، خواست لگدی به گربه بزند که نقش بر زمین شد. به آرامی ‌آنجا را ترک کردی، تو در شرف قطعیت بودی و با نخستین پرتو آفتاب به خواب رفتی طوری که انگار مدتی طولانی نخوابیده بودی.

همان صبح از دوردست تماشایش کردی: «هنوز پاکش نکرده بودند». ظهر برگشتی: به‌طور باورنکردنی هنوز سر جایش بود. آشوب‌های حومۀ شهر«تو به اخبار گوش می‌دادی» گشتی‌ها را از مسیر معمول‌شان منحرف کرده بود؛ در گرگ‌ومیش بازگشتی تا نگاهش کنی، درست مانند آدم‌هایی که سرتاسر روز نگاهش کرده بودند.

تا ساعت سه صبح منتظر ماندی تا برگردی. خیابان تاریک و تهی بود. از دور طرح دیگری کشف کردی، تنها تو می‌توانستی تشخیصش بدهی، خیلی کوچک، بالا و سمت چپ طرحت. تو با حسی که هم‌زمان عطش‌آور و هراس‌انگیز بود، نزدیکش شدی. بیضی نارنجی رنگ را دیدی و خطوط بنفشی که انگار صورتی متورم می‌خواست از درونش بیرون بپرد، چشم‌هایی اشک‌آلود، دهانی متلاشی از ضربه‌ها. می‌دانم، می‌دانم ولی چه چیز دیگری می‌توانستم برایت بکشم؟ چه پیامی‌حالا موجه است؟ تا حدی باید می‌گفتم خدا نگهدار و هم‌زمان از تو بخواهم که ادامه بدهی. ناچار بودم چیزی برایت بجا بگذارم پیش از آنکه به سرپناهم برگردم آنجا که دیگر هیچ آینه‌ای نیست تنها حفره‌ای تاریک تا خودم را تا پایان در آنجا پنهان کنم و گاهی درست همان طور که زندگیت را تصور کرده بودم، پنداشتم که تو طرح‌های دیگری کشیده بودی، طرح‌هایی که برای آن شب بجا گذاشتی تا طرح‌های بیشتری بیافرینی.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب