انتخاب برگه

مخلوق‌الخلقه‌ها ـ شیرین ورچه

مخلوق‌الخلقه‌ها

شیرین ورچه

 

وسط پیشانی‌ام سنگین است. انگار یک‌لکه ابر خاکستری جا خوش کرده باشد بین ابروهام. کسل و خسته‌ام. هر چقدر هم که می‌خوابم، خستگی‌ام در نمی‌رود. هنوز با قبلی‌ها کامل نشده، رفته‌ام سراغ بعدی. سعی کردم خودم را مهار کنم اما شدنی نیست. هرچه پَس‌شان می‌زنم، بیشتر به ذهنم هجوم می‌آورند. اول شروع می‌کنند به حرف زدن. شکل و قیافه‌هاشان را درست نمی‌توانم ببینم. بیشتر شبیه یک‌تودۀ درهم هستند که هرازچندگاهی، یکی دو تا از قسمت‌های بدنشان واضح می‌شود. حال‌وروزشان بیشتر درگیرم می‌کند تا شکل و قیافه.

از چند روز پیش یکی‌یکی چیزهایی که به ذهنم رسیده، نوشتم، اما نصفه‌نیمه ول کرده‌ام. باید سروشکل درست‌و‌درمانی به آن‌ها بدهم ولی درست از آب در نمی‌آیند. انگار بخواهم با جراحی، دست‌وپا و سروصورت، وصله‌پینه کنم. یک‌سری آدم عجیب‌غریب و ناقص‌الخلقه توی سرم لول می‌زنند…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره پانزدهم–  بهار ۱۴۰۰) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب