انتخاب برگه

ماچوبامبا ـ طناز کاظمی میرکی

ماچوبامبا ـ طناز کاظمی میرکی

ماچوبامبا

طناز کاظمی میرکی

هنوز هم وقتی نگاهش می‌کنم، شکل و شمایلش برایم عجیب است. همیشه باور داشتم که مادرم می‌تواند ازمیان این دو تکه استخوان منحنی به من نگاه کند و لبخند بزند.

آن روز را بهتر از تمام روزهای گذشته‌ام به‌خاطر می‌آورم. روزی که با اشتیاق شروع شد به ناامیدی رسید و بعد از آن دروازه‌ای ابدی به‌روی زندگی من باز شد. دروازه‌ای که تمام سال‌های عمرم تلاش کردم آن را ببندم یا به آن پشت کنم اما هرگز قدرتش را نداشتم و حالا بعد از گذشت پنجاه‌وچند سال احساس می‌کنم دارم با پای خودم به‌سمتش می‌روم.

از چند ماه قبل با تردید وسایلم را جمع می‌کردم و باز منصرف می‌شدم. بلاخره با خودم فکر کردم این بیماری دیر یا زود جان مرا خواهد گرفت. وسوسۀ زندگی کردن هر روز در من قوی‌تر می‌شد تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره به آنجا برگردم این بار نه به‌خاطر مادرم بلکه به‌خاطر خودم.

وصیت‌نامه‌ام را به چند زبان نوشته‌ام. تمام یادداشت‌های او را هم در وصیت‌نامه‌ام گنجانده‌ام. حرف‌هایی که یک‌عمر من را دچار شیفتگی و توهم کرد. به زبان فارسی، انگلیسی، برزیلی و البته سعی کردم با کمک نماد‌ها و نشانه‌های تصویری هم منظورم را روی کاغذ ترسیم کنم، درست مثل اجداد بدوی‌مان. علاوه بر این همه‌چیز را روی اینترنت آپلود کرده‌ام، این اطلاعات گران‌بها باید برای سال‌ها حفظ شوند. درست همان ‌طور که او تصمیم گرفته بود.

او انسان شجاع و امیدواری بود و البته خوش‌شانس. من نمی‌دانم به اندازه او خوش‌شانس هستم یا به اندازه او بدشانس؟ اما زمان همه‌چیز را مشخص خواهد کرد. ما آدم‌های فانی حتی اگر دربرابر نابودی و مرگ قدرتی داشته باشیم در برابر گذر زمان نداریم و نهایتِ جاودانگی ما احتمالا زندگیِ ابدی در پیری باشد. اما بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف من زندگی‌ست. وابستگی به زندگی حتی در این جسم پیر و بیمار. تمام عمر تلاش کردم تا با نقطه‌ضعف‌هایم بجنگم. با تنهایی کنار آمدم، با از دست دادن آدم‌ها. اما بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف من زندگی‌ست و برای همین باید دوباره به آنجا برگردم. زیر همان درخت در آن جنگل انبوه…

حدودا هشت نه ساله بودم، از مرگ مادرم یک‌سال گذشته بود و من به کودکی درون‌گرا، افسرده و خیال‌پرداز تبدیل شده بودم. پدرم عاشق سفر بود. در یکی از همین سفرها هم با مادرم آشنا شده بود. بعد از مرگ او زندگی ما هم داشت از بین می‌رفت. کم‌کم پدرم خودش را جمع‌وجور کرد و پیشنهاد داد تا با هم به سفری دُورودِراز برویم. سفری که قرار بود ما را از درون تیرگی‌های زندگی به روشنیِ امید ببرد. نقطه شروع این سفر برزیل بود. زادگاه مادرم. اما بهترین و به یادماندنی‌ترین قسمتش در جنگل‌های انبوه آمازون گذشت. جایی که آن دروازه ابدی به روی زندگی من باز شد…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم–  زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب