انتخاب برگه

سفالگر ـ‌ محمد عوض‌پور

سفالگر ـ‌ محمد عوض‌پور

سفالگر

محمد عوض‌پور

 

فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوهَا فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاهَا «قرآن کریم. سورۀ شمس. آیۀ 14»

ماده شتر قوم ثمود (صالح) را تنها یک‌نفر به هلاکت رسانید، ولی خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چراکه همۀ آن‌ها به این امر رضایت دادند.

(علی بن ابی طالب. نهج البلاغه. خطبه 201)

سفالگر شش‌روز تمام خوابش نبرده بود. با خودش گفت:حالا وقتش رسیده است. مُشتی خاک برداشت. به آن نگاه کرد. آتش گرفت. انگار داغ چند جوان دیده است. مگر در ذرات آنچه دید؟ خود را… گریه کرد. اشک‌هایش بر روی خاک‌ها ریخت. آه! چه شورانگیز! آن را مچاله کرد. بازی داد و یادش رفت که بسیار تنهاست. کارِ سفال که تمام شد، دستش را به چشم‌هایش بُرد که اشک‌هایش را پاک کند، نقش خاک بر صورتش ماند. همدمِ تنهایی‌هایش! چه منظره‌ای! چه سفالی! شکننده. خسته. پُر از ترک و بسیار دلتنگ…

سالِ خدا همیشه چهار فصل داشت. چهارتا را روی زمین ‌می‌ریخت و ‌می‌گفت:«به خط». همه به خط‌‌ می‌شدند. در آن سالِ سیاه که بازی دیگری در حال رخ دادن بود، کسی چه ‌می‌دانست فصل‌ها تکبر ‌می‌ورزند و سجده نمی‌کنند؟!با خودش گفت:«این پاداش شش‌روز بی‌خوابیم بود؟»

قبل از آن سال، فصل‌ها ‌می‌رفتند و ‌می‌آمدند و کسی هم نمی‌دانست چه کسی آن‌ها را ‌می‌برد، ‌می‌آورد، ‌می‌خواباند، بیدار ‌می‌کند… ‌می‌رفتند، اما چرا دیگر نیامدند؟ ملا عادل ‌می‌گفت:«به ما چه؟ مگر ‌می‌شود در کارش دخالت کرد؟ صُمٌّ بُكْمٌ!» آن سال با تمام بدبختی‌اش آمد. آن‌قدر بدبختی رخنه کرد که مردم یادشان رفت، روزگاری سرشان را که ‌می‌گذاشتند خواب آن‌ها را ‌می‌دزدید. ملا عادل ‌می‌گفت:«سالِ خدا مگر بد دارد؟چشممان به اوست!»

آن سال، آن شش روز را هیچ‌کس فراموش نمی‌کند. سال‌هاست نقل آن شش روز، در قصه‌هایِ شبانۀ بچه‌هایِ ایرانا سینه‌به‌سینه ‌می‌چرخد. هنوز هم هیچ‌کس نمی‌داند که مگر ‌می‌شود فصل‌ها مغرور شوند؟ به خط نشوند؟ فرمان نبرند؟ وقتی ‌می‌گوید:«از جلو نظام!» کسی نباشد که بگوید:«الله اکبر؟» شعبان ‌می‌گفت:«خان ملا! یادم هست ‌می‌گفتی، خدا حتی ‌می‌تواند آب را سر بالا ببرد. پس چش شد که در بازی فصل‌ها شکست خورد؟» ملاعادل به مادر شعبان گفته:«مواظبش باشید. دارد کفر شوروی ‌می‌رود لای دهانش. تطهیرش کنید!» بچه‌های ایرانا خوب ‌می‌دانند آن سال، مادرهایشان ‌می‌رفتند و ‌می‌آمدند و گریه ‌می‌کردند و ‌می‌گفتند:«صُمٌّ بُكْمٌ! خودش خراب کرده، خودش هم ‌می‌سازد.» ملاعادل ‌می‌گفت:«سالِ نان است! کسی خم به ابرو نیاورد. دست‌تان را بگذارید در جیبتان! مراقب جیبتان باشید. نماز صبحتان قضا نشود! صُمٌّ بُكْمٌ…»

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم–  زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب