مردی روی سنگی زیر درخت سپیدار سیگار میکشد
حمید ذوقی
برفراز تپۀ ناهمگونی دشتی فراخ بود که در خطالرأس آن باغی هزارتو وجود داشت. در این هزارتو دو راه وجود داشت که یکی در ابتدای آن بود و دیگری در مرکزش و در جلوی هر مسیر دری چوبی ساخته بودند منقوش و مرموز. اشکال و نشانهها نمادین و طلسمگونه بودند و از رنگ سرخ چوب میگفتند از تنۀ سرخدار کهنسالی ساختهاند درها را که از جنگلهای هیرکانی بریدهاند؛ مردم میگفتند اینها را. دری که در ابتدای مسیر وجود داشت خروجیه هزارتو بود و برای ورود میبایست ابتدا به مرکز آن میرسیدی و درآنجا در دوم وجود داشت که پشت آن نهال جوان سپیداری کاشته بودند و سنگ سیاهی مقابل آن روی زمین بود. آنجا مرکز هزارتو و مرکز خطالرأس آن دشت فراخ روی تپه هم بود. معلوم نبود چه کسی این هزارتو را ساخته یا هدف از ساخت آن چه بوده! این مکان تبدیل به افسانهای شده بود که تا سالها بعد میان زبانها میچرخید. عدۀ زیادی خواستند راز هزارتو را کشف کنند اما در افسانهها آمده بودکه هرکه وارد آن شده دیگر برنگشته بود. میگفتند آسمان آن دشت همیشه آفتابی بود و آسمان روی هزارتو همیشه مهآلود. افسانه میگفت در آغاز، هنگامی که آسمانها و زمین خلق شدند، زمین خالی بود و بیشکل. تاریکی در آسمان و زمین نشسته بود و این روز اول بود. در روزهای بعدی اتفاقاتی افتاد و روشنایی ساخته شد اما روایات مختلف بود تا روز هفتم که همگی به آن اشاره کرده بودند که در روز هفتم مردی وجود داشت پای درختی و تنها آن درخت بود در میانۀ باغی تودرتو و زمین از آن درخت و آن مرد و آن باغ تودرتو ساخته شد و جهان اینگونه آغاز شد از ازدیاد تکثر آن مرد در میانۀ تودرتوی باغش. افسانه میگفت تنها یه جوان توانسته بود از مدخل خروج باغ هزارتو وارد شود و به مرکزش برسد. فقط او بود که از آن در ورود وارد شده بود و هزارتو را طی کرده بود. میگفتند از شهری آمده است که قیالیقش میگویند و معروف است به پیشۀ اجدادیۀ اهالیش که گورکنی است. میگفتند زمانی که از مسیر خروج وارد شده هفتشبانهروز داخل آن هزارتو بوده و زمانی که دوباره به درخروج رسیده در شمایل پیرمردی بوده است با هزار چروک بر صورت. از همان موقع باغ هزارتو زیر مهای سربی مدفون شد و تنها شعاعی سرخ، بر قامت سرخدار مدخل خروجی نمایان بود. بعد از آن جوان دیگر هیچکسی نتوانست وارد هزارتو شود. صد سال بعد، برفراز تپۀ ناهمگونی دشتی فراخ بود که در خطالرأس آن گورستانی بود با خاکی سیاه که مشهور بود به اینکه اجساد مردگان در این خاک نمیپوسند. آن گورستان برای اهالیش مکانی بود مقدس و پر از افسانه. آنجا مدخل مردگان جاوید بود و زندگانی که آبادش نگهش داشته بودند. مردم افسانههای زیادی راجب آنجا میگفتند. اینکه همیشه خانوادهای سه نفره در آنجا ساکنند و به اموراتش میرسند و این بارها تکرار میشود در این گورستان. عدهای میگفتند اینجا بر روی بقایای باغ هزارتوی افسانهای ساخته شده است. در اینجا افسانهها درهمآمیخته میشوند و پیچیده اما همگی در یک حکایت متفقاند. میگویند صاحب این خانوادۀ کوچک از نوادگان همان جوانی است که آن هزارتو را طی کرده است. در افسانهها آمده است که بر سردر چوبی مسیر ورود به هزارتو سنگی سیاه بوده که رویش نوشته بودند: در اینجا رازی است برای جاودانگی. اگر طالب کشفی، مسیر از مرکزت آغاز و در پایانش ورود است. اینجا مدخل قراطیس ممنوعه است…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم– زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است.