
هیناپ – فاطمه یوسفی – 18 ساله

هیناپ
فاطمه یوسفی
18 ساله – استهبان
لرزی شدید با وجود هوای گرم و خورشید تابان به تنش مینشیند و انگار امروز برخلاف روزهای دیگر، سردیِ ماه بر گرمیِ خورشید غلبه میکند.
محوطۀ جنگل پیشِ رویش را از نظر میگذراند و جلو میرود. بهمحض دیدن چراغ خاموش کلبه، لرزهای که در بدنش است، روی لبهایش رخت میبندد. تازه متوجه دیدگان دلسوز اعضای ده میشود. پا تند میکند و وارد کلبه میشود. بوی نم و کهنگی که زیر بینیاش میزند، سریع قدمی به عقب برمیدارد و دوروبر کلبه را چک میکند.
صدای زنگ در گوشش میپیچد. پدربزرگش برای همیشه خوابیده است در محوطۀ سرد و تاریک و تنها چیزی که برای بیان باقی مانده، فقط یک سنگ قبر که مدام حقیقت را به گوشش میکوبد. نفسهایش به دیوارۀ گلویش چنگ میاندازند و بهسختی خود را بالا میکشند. انگار که در حال بالارفتن از کوه باشند، بیآنکه چیزی از کوهنوردی بدانند و تجهیزاتی داشته باشند. فکر میکرد فقط دروغ در این دنیا جزای بدی دارد اما انگار نه.
همۀ وسایل کلبه را خاک گرفته است. از دیوارها گرفته تا فرش قرمز و گلدان طلایی کنار تخت چوبی. آهی میکشد و به آرامی روی تخت مینشیند. اهل وسواس نیست. پس بدون توجه به بوی عجیب داخل کلبه و مقدار زیادی خاک روی وسایل، دراز میکشد و دو گوی سیهفامش را میبندد. بغض دوباره گلویش را احاطه میکند ولی این بار فقط به تنگکردن نفس او راضی نمیشود.