شعرهایی از “گلوئیز گلوک” Louise Gluck – مترجم: ویدا امین
شعرهایی از “گلوئیز گلوک” Louise Gluck
مترجم: ویدا امین
این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم – بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.
«لوئیز الیزابت گلوک» زادۀ 22آوریل1943، شاعر و مقالهنویس آمریکایی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات سال 2020 بوده است. داوران نوبل ادبی «صدای شاعرانۀ متمایز او را که با زیباییِ ساده، تجربههای شخصی را جهانشمول کرده است…»، ستایش کردند. او همچنین پیشتر جوایز مهمی چون جایزۀ کتاب ملی آمریکا، جایزۀ انجمن منتقدان ادبی آمریکا، جایزۀ پولیتزر و نیز عنوان ملکالشعرای آمریکا از سال 2003 تا 2004 را نیز کسب کرده بود.
گلوک اغلب بهعنوان یک شاعر شرححالنویس معرفی و به استفاده از داستانهای اساطیری، تاریخ و طبیعت در بازنمایی تجربههای شخصی و زندگی مدرن در آثارش شناخته میشود. از نظر موضوع، شعرهای او جنبههایی از آسیب روحی و امیال و طبیعت را روشن کرده است. اشعاری که به تجلی صریح غم و انزوا معروف شدهاند.
گلوک در نوجوانی دچار بیاشتهایی عصبی بود. همین امر به چالشی تعیینکننده در اواخر دوران نوجوانی و جوانی او تبدیل شد. او را از مدرسه خارج کردند تا روی توانبخشی خود تمرکز کند. خود دربارۀ این تصمیم نوشته است: «در مقطعی فهمیدم که قرار است بمیرم. آنچه را که کاملاً شفاف، کاملاً عمیق میدانستم، این بود که نمیخواستم بمیرم.» هفت سالِ بعد را در دورههای درمانی گذراند تا بر این بیماری غلبه کند. این سالها به او آموخت که چگونه فکر کند. برای گلوک، آسیب روانی، دروازهای به سوی درک بیشتر زندگی بوده است.
گلوک بیشتر بهخاطر شعرهایی با صراحتِ زبان و لحنِ تیره شهرت دارد. «کریگ مورگان تیچر» شاعر، او را نویسندهای توصیف کرده است که: «جملاتش همیشه کمیاب است؛ سخت به دست آمده و هدر نمیروند.»
بهجز آسیب روان، مرگ، از دست دادن، رنج، روابط ناموفق و تلاشها برای بهبودی و حیاتی دوباره، یکی دیگر از موضوعات رایج شعرهای گلوک، امیال است. گلوک مستقیماً دربارۀ بسیاری از اشکال میل، برای مثال میل به عشق یا بینش، نوشته است؛ اما رویکرد او با مشخصۀ دوسوگرایی و تردید همراه است. موریس استدلال میکند اشعار گلوک که اغلب دیدگاههای متناقضی را اتخاذ میکنند، منعکسکنندۀ «رابطه دوسوگرایانۀ او با شرایط، قدرت، اخلاق، جنسیت و مهمتر از همه، زبان» هستند. رابرت بویر، دوسوگرایی گلوک را درنتیجۀ «خودسنجیِ شدید» توصیف کرده است. او استدلال میکند که «اشعار گلوک در بهترین حالت خود همیشه بین پسزدن و تأیید» در حرکت بودهاند.
کشمکش بین امیال متناقض در آثار گلوک، هم در پندار شخصیتهای متفاوت از شعری به شعر دیگر و هم در رویکرد متنوع او به هر مجموعهای از شعرهایش فاش میشود. این امر باعث شده است که جیمز لونگنباخ شاعر و محقق اعلام کند که: «تغییر، بالاترین ارزش لوئیز گلوک است.» و «اگر تغییر چیزی است که او بیشتر تمنایش را دارد، پس همچنین همان چیزی است که او بیش از همه در برابر آن مقاومت میکند. آنچه در نظر او سختترین است، پس سخت هم به دست میآید.» یکی دیگر از مشغلههای ذهنی گلوک طبیعت بوده است. او در زنبق وحشی که برندۀ جایزۀ پولیتزر شد، علاوه بر عناصر اسطورهای، از سمبولیسم طبیعت نیز استفاده میکند. شعرها در باغی اتفاق میافتند که گلها صدایی هوشمندانه و پراحساس دارند. در مجموعۀ آرارات نیز «گلها زبان سوگواری میشوند.»
شعر گلوک همچنین بهخاطر آنچه که از آن اجتناب میکند، درخور توجه است. موریس استدلال میکند که «نوشتههای گلوک اغلب از همذاتپنداریِ قومی، طبقهبندی مذهبی یا وابستگی مبتنی بر جنسیت طفره میرود. او بهعنوان یک شاعر بیگانه، یعنی بهعنوان یک شاعر یهودیآمریکایی یا یک شاعر فمینیست یا یک شاعر طبیعت، در برابر مقدس شدن مقاومت میکند. درعوض ترجیح میدهد در هالهای از بت شکنی یا دربینابینبودن را حفظ کند.
«ما تنها یک بار به دنیا مینگریم، در کودکی. باقیاش خاطره است.» لوئیز گلوک
خوشی
زن و مردی لمیده بر تختی سفید.
صبح است. بهزودی بیدار میشوند.
آن سوی میز، گلدانی از سوسن.
خورشید گلوی گلها را با نورش شریک میکند.
مرد را میبینم که به سوی زن برمیگردد
گویی که نام زن را صدا میزند.
اما آهسته، از تهِ حلق
در طاقچۀ پنجره،
پرندهای میخواند
یک بار، دو بار.
آنگاه زن میجنبد و پر میکند تنش را از نفس.
چشمهایم را باز میکنم؛ چشمهای تماشاگرت را میبینم.
خورشید بر بامِ اتاق میسُرَد.
گفتی: به چهرهات نگاه کن،
خودت را نزدیک به من میآوری تا آیینهای بسازی.
تو چقدر آرامی.
و ارابۀ آتشین آهسته بر ما گذر میکند.
«مجموعۀ پیکر افتان، 1980»
یک خیال
میخوام یه چیزی رو بهت بگم: روزانه
عدهای میمیرن. و این تازه شروعشه.
توی مردهشورخونه، هر روز، بیوهزنهای جدیدی متولد میشن، یتیمهای جدید.
میشینن و انگشتای دستشون رو به هم گره میزنن،
سعی میکنن تصمیمی بگیرن برای این زندگی جدید.
بعد توی قبرستونن،
بعضیها اولین بارشونه.
مشوش از شیون، و گاه مضطرب از بغضی که نمیترکه.
یکی خم میشه، و آهسته میگه بعد از این چه کاری انجام بدن،
که مضمونش میتونه بیان چند کلمه باشه، یا ریختن خاک توی دهان باز قبر.
بعد به خونه برمیگردن، خونهای که یکباره پر شده از آدم.
بیوهزن باوقار روی نیمکت نشسته،
مردم صف میکشن، نزدیک میشن، بهگرمی دستش رو میفشرن، به آغوش میکشنش.
اونم چیزی پیدا میکنه برای گفتن به همه،
تشکر میکنه، بهخاطر اومدن ازشون تشکر میکنه.
اما توی دلش میخواد همه برن.
میخواد به قبرستون برگرده،
به اتاق بیمار، به بیمارستان.
میدونه غیرممکنه.
ولی تنها آرزوش عقب رفتن زمانه.
فقط یه ذره،
نه خیلی دور، تا ازدواج، تا اولین بوسه.
«مجموعۀ آرارات، 1990»
لالایی
مادرم در یک چیز ماهر است،
در سپردن عزیزانش به مرگ،
بچههای کوچک، نوزادان، هر کسی.
میجنبد، مویه میکند و زمزمهکنان میخواند.
نمیدانم برای مرگ پدرم چهها کرده؛
اما حتم دارم درخور بوده.
بهراستی یکیست، سپردن کسی به خواب، یا بدرقهاش به مرگ.
همۀ لالاییها میگویند نترس، آنها ترجمان تپشهای قلب مادرند.
پس زندگان بهآرامی به سوی آرامش قد میکشند؛
فقط رهسپاران مرگاند که نمیتوانند، که سر باز میزنند.
اجلگشتگان فرفرههای چرخانند،
چنان میچرخند که پنداری ایستادهاند.
ناگهان متلاشی میشوند: در آغوش مادر، خواهرم تنها ابری از اتمها بود، از ذرات
تفاوت همین است.
کودکِ خواب هنوز کامل است.
مادرم مرگ را دیده است؛ چیزی از ماهیت روح نمیگوید.
او نوزاد را در آغوش داشته، پیرمرد را در آغوش داشته، آن هنگام که تاریکی انتزاعی پیرامونشان شمایلی مادی یافت، و بعد به زمین مبدل شد.
روح همچون دیگر مادههاست:
چرا بیخلل بماند و وفادار به یک فرم،
هنگامی که میتواند رها باشد؟
«مجموعۀ آرارات، 1990»
اولین خاطره
مدتها پیش، زخم دیدم.
زندگی کردم تا از پدرم انتقام بگیرم،
نه بهخاطر آنچه که او بود
بهخاطر آنچه که من بودم: از ابتدا،
در کودکی، گمان میکردم محرومیتم از عشق یعنی درد.
اما معنا، عشق ورزیدنم بود.
«مجموعۀ آرارات، 1990»
زنبق وحشی
در انتهای اندوهم، گشادهدری بود.
بشنوید مرا؛ آنچه را که مرگ مینامید، من زندگی کردم.
در فراز، خشوخش، رعشۀ شاخههای کاج.
آنگاه هیچ.
تابشِ بیرمقِ خورشید بر خشکیِ خاک.
دهشتناک است تقلا برای زیستن هنگامی که آگاهی در عمق تاریک خاک مدفون هستی.
تمام شد: آنچه که هراسش را داری، روح بودن و ناتوانی در به سخن آمدن، ناگاه سختی زمین آماس میکند.
دوست دارم همچون پرندگانِ تیزپری باشم که از میان درختچههای تُنُک پر میکشند.
به شما میگویم، شمایی که گذر از جهانی دیگر را به یاد نمیآورید
زبانم به سخن درآمده: هرآنچه که از فراموشی برمیگردد، به جستوجوی سرودیست:
سَلسَبیلی در هستیام جوشید، سایههای آبی ژرف بر دریای لاجوردی.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
مناجات بامدادی
خورشید میدرخشد؛ پای صندوقِ پستی، برگهای درختِ توسِ پریشان، همچون بالچۀ ماهیان چیندار.
آن پایین، ساقههای توخالیِ نرگسهای سفید، گلبرگهای یخین، چون زن آوازهخوان؛ برگهای تیرۀ بنفشۀ سهرنگ.
«نوح» میگوید
افسردگان از بهار متنفرند، تضاد جهان درون و فضای پیرامون.
موردِ دیگر، افسردگی، آری، اما به معنی
شیفتگی شدید به درختی زنده، تنم را براستی در ترکِ کندهاش چپاندهام، تا حدود آرامش، در باران عصر
میتوانستم حس کنم شیرابهای که کف میکرد و بالا میآمد:
«نوح» میگوید این خطاییست که افسردگان مبتلایش میشوند، درآمیختن با یک درخت، در حالی که قلبِ شادمان
همچون پریدهبرگی از درخت در باغ پرسه میزند،
این شمایلیست برای پارهای از ما، نه تمام ما.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
مناجات بامدادی
پدر دستنیافتنی، در آغازِ آن که از بهشت رانده شدیم،
بدیلی ساختی، مکانی تنها با یک تفاوت از بهشت،
شکلیافته برای تعلیم یک آموزه: از دیگر جهات یکسره یکسان، هر دو زیبا، زیباییِ بیمثال
ولی ندانستیم آن آموزه چه بود. ما تنها، به حال خود واگذاشتهشده،
یکدیگر را به عجز رساندیم. پس از آن سالهای تاریک برآمدند؛ ما همه
به نوبت در باغ مشغول کار بودیم، چشمانمان پرشده از نخستین اشکها
آن هنگام که زمین با گلبرگها مهآلود شد، بعضی شرابیرنگ، چندی بهسان پوست آدمی
ما هرگز به تو فکر نکردیم
تویی که پرستشت را میآموختیم.
ما فقط و فقط این را میدانستیم
عشق ورزیدن تنها به چشمداشت پاسخ عاشقانه در طبیعت انسان نبود.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
تریلیوم
چشم گشودم، در جنگلی. تاریکی؛
معمول بود، از میانِ درختانِ کاج، آسمان نقطههای نورانی بود.
هیچ نمیدانستم؛ جز تماشا پیشهای نداشتم.
دیدن تمامی نقطههای نورانی بهشتی
که به هم میپیوستند تا یک چیز را بسازند،
آتشی سوزان در میان صنوبرهای سرد.
بیش از این ممکن نبود به بهشت خیره شد و ویران نشد.
آیا ارواحی وجود دارند که به حضور مرگ محتاج باشند، آنچنان که من به محافظت محتاجم؟
گمان میبرم اگر به درازا سخن بگویم به پاسخ سوالهایم ره یابم،
هرآنچه آنها میبینند خواهم دید، نردبانی که تا لابهلای صنوبرها میرود،
چیزی آنها را برای معاوضۀ زندگیشان فرامیخواند.
فکر کن پیش از این چه میدانستم.
من ناآگاه در جنگلی چشم گشودم.
تا لحظهای پیش، صدای خود را هم نمیشناختم.
اگر صدایی به من داده میشد پُر از اندوه بود،
جملاتم رجی از نالهها میشدند.
حتی نمیدانستم این یعنی غمگینم،
تا آن کلمه آمد،
تا آنکه حس کردم در من، باران جاریست.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
لامیوم
اینچنین زندگی میکنی آنگاه که قلب سردی داشته باشی.
مثل زندگانی من: میان سایهها، خزیدن بر سنگ سرد، زیر درختان بزرگ افرا.
خورشید بهسختی خواهش لمسم را پاسخ میگوید.
گاه در اوایل بهار میبینمش، در حال فرارفتن به دوردستها.
بعد در برابرش برگها رشد میکنند، کاملاً پنهانش میکنند.
حس میکنم درخششش را که در میان برگها دلدل میکند،
انگار کسی بر دیوارۀ لیوان ضربه زده باشد با قاشق فلزی.
همۀ زندگان یک میزان از نور را طلب نمیکنند.
برخی از ما روشنایی خودمان را میسازیم: برگی نقرهگون
همچون گذرگاهی که دیگری نمیتواند از آن گذر کند، دریاچهای کمعمق از نقره زیر تاریکی افراهای برافراشته.
اما تو این را میدانی.
تو و دیگرانی که گمان میبرید
برای حقیقت و خاصه، عشق زندگی میکنید.
تمام چیزهایی که سردند.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
گل برفی
تو میدانی من چه بودم؟
چگونه زیستم؟
تو میدانی که یأس چیست؛
بنابراین زمستان باید برای تو معنایی داشته باشد.
چشمداشتی به زنده ماندن نداشتم،
اینسان که خاک مرا سرکوب میکند.
از نو بیداری را، انتظار نداشتم
محسوس شدن
دوباره میتواند پذیرای جان باشد تنم در زمینِ نمسار،
به خاطرم میآید
چگونه بازشکفتن را از پس مدتها
در خنکای تابش، در نخستین بهار
هراسان، آری، اما دوباره در میان شما
اشک آری مخاطرۀ شادمانی
در لابهلای بادِ نمورِ دنیای تازه.
پایان زمستان
بر فراز جهانی ساکن، پرندهای میخواند
از خواب پریده تکین، در میان شاخسار تاریک.
میخواستی زاده شوی، پس نثارت کردم.
اندوه من چه زمان سدبندِ لذتت شد؟
پیش میروی
همزمان به سوی تاریکی و نور
مشتاق لمس احساس
انگار تازه چیزی باشی، که میخواهد عیان کند خود را
یکسره درخشش، تماماً شور
هرگز گمان نمیکردی مسبب دشواریات شود،
هرگز طنین صدایم را چیزی جز سهمی از خود تصور نکردی
در هیچ جهان دیگری این را نخواهی شنید؛
نه آشکارا،
نه در آوازِ پرندگان یا در گریۀ انسان،
نه در کلامی عریان،
تنها پژواکی پیدرپی در تمامی اصوات، که معنای بدرود بدرود دارند.
کلافی که ما را به یکدیگر پیوند میدهد.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
مناجات بامدادی
اگر میگویم دوستت دارم مرا ببخش: زورمندان
بیوقفه دروغ شنیدهاند؛ زیرا ضعیفان همیشه
با ترس بر مدار کنترل چرخیدهاند.
نمیتوانم دوست بدارم آنچه را که قادر به تصورش نیستم،
و تصویر هیچ حقیقتی نمای تو نیست:
آیا بهسانِ درخت زالزالکی،
همیشه برجای، بیوقفه ساکن،
یا محتملتر، شاید یک گل انگشتانه باشی، بیثبات، یکباره سر برآورده از خاک،
سنبلهای صورتی بر قوزِ گلِ مینا،
و دیگر سال، ارغوانی در باغ گل رز؟
باید دریابی
بیهوده است به باور ما، سکوتی که ایمان را ساطع میکند
تو باید همهچیز باشی، گل انگشتانه، درخت زالزالک،
رزی شکننده و گل مینایی سرسخت، ما ناچاریم گمان کنیم
تو هرگز نمیتوانی باشی.
آیا این است آنچه میخواهی ما گمان کنیم؟
آیا این که جیرجیرکها هنوز بالهایشان را نمالیدهاند و گربهها
در حیاط دعوا نمیکنند،
سکوتِ صبح را توجیه میکند؟
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»
سوسن طلایی
میدانم
رو به مرگم و میدانم
دیگر سخن نخواهم گفت،
دیگر درون جهانِ جان تاب نخواهم آورد،
باز مرا به بیرون فراخواندهاند،
هنوز نشکفته، تنها یک اسکلت، خاکِ سرد
دندههایم را میبلعد، صدایت میزنم،
پدر، اطراف من، همراهانم روبهزوالاند،
به خیالند که آنها را نمیبینی.
بیناییات را چگونه نشانشان میدهی
جز اینکه نجاتمان دهی؟
در هوای تاریکروشنِ تابستان
آنقدر نزدیک هستی
که فریادِ وحشت فرزندانت را بشنوی؟
یا شاید تو پدرِ من نیستی؟
تویی که من را پروراندهای.
«مجموعۀ زنبق وحشی، 1992»