انتخاب برگه

پیشگو پس از مرگ را نمی­داند. ـ خالو خالد

پیشگو پس از مرگ را نمی­داند. ـ خالو خالد

پیشگو پس از مرگ را نمی­داند.

خالو خالد

 

«واقعا قبول کرد؟ خودِ پیشگو؟»

تکه کاغذ را نشان می­دهد.

«نمی­خوای بپرسی چطوری گیرش اُوردم؟»

طرف مقابل هم کنجکاویش را بروز می­دهد. با حالت­های متفاوتی می­شود نشان داد کنجکاو است و می­خواهد بداند آدرس چطور به‌دست آمده: چشم­ها را باریک و کمی گردن را بچرخاند… یا ابروها را بالا بدهد و پلک­ها باز شود و برق چشم­ها بیرون بپرد… یا روی مبل لم بدهد و سیگاری دود کند… آخر چه؟ باید که بگوید.

«پیام فرستاد برم پیش نوازندۀ دوره­گردی توی یکی از میدونای شهر، بهش پول بدم آدرس رو بگیرم.»

هیجانِ برانگیخته شده… کنجکاوی و پیگیری… می­تواند به‌شکل­های متفاوتی درآیند: دست­ها را به‌هم بمالد و به پاهایش رعشه بیندازد… یا چنگ بزند به مبل و تندتند بگوید: خُب؟خُب؟… یا توی مبل فرو برود و بپرسد: کدوم میدون؟

«ننوشته بود کدوم میدون. همه شهر رو گشتم… به همه میدونا سر زدم، مشکل بدتری داشتم، کدوم نوازنده دوره­گر و با چه ساعت کاریی… چندتا میدون داریم و هرکدوم یه‌طرف شهر افتادن.»

تکه کاغذ را به‌طرفش سراند: «اینم آدرس و زمان ملاقات.»

حتما گفتگویی بین­شان در گرفته و جزئیاتی با هم مرور کرده­اند، و گمانه­‌زنی­هایی شده برای آماده کردن خود در مقابل هر کنشی.

پیشگو پیرمردی است که می­تواند فرتوت و خمیده بر عصا باشد… یا کمری صاف و صورتی تراشیده و کمی هم دور چشمانش سیاه باشد… یا سر بی­مو و پوست پلک و گونه و لب و غبغبش شل و آویزان باشد.

 

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم–  پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب