انتخاب برگه

خاطره سیزدهم مرداد ماه سالی که باردار بودم – زهرا سلطانی

خاطره سیزدهم مرداد ماه سالی که باردار بودم – زهرا سلطانی

خاطره سیزدهم مرداد ماه سالی که باردار بودم

زهرا سلطانی

همه چیز از دزدی ماشین حمل پول بانک شروع شد. نه از زرافه‌ی لعنتی شروع شد که سرش را از پنجره اتاق داخل کرده بود و بر و بر به من نگاه می­کرد و حاضر نبود خواب بدی که دیده بودم را  بخورد. آخر مگر وظیفه­اش همین نبود؟ اما خب بعضی وقت‌ها لجبازی می‌کرد. آدم که نیست، زرافه است. هر چند آدم‌ها هم لجبازی می‌کنند. خوابی که دیده بودم مهم نبود، اما چون زرافه نخوردش یادم مانده.

حمام گوشه حیاط بود و در آهنی تا نیمه، شیشه مشجر داشت. کاشی‌ها سفید بود و من سر بینه ایستاده بودم. بچه‌ام را که تازه به دنیا آمده بود تو بغلم گرفته بودم. فقط یک چشم افقی بزرگ داشت و یک دهان که با پوست نازکی بسته شده بود. اما چرا نمی‌ترسیدم؟ شاید چون می‌دانستم بچه خودم است. به مادرم گفتم: نمی‌تونه نفس بکشه. گفت: به هر حال می‌میره. گفتم خودش بمیره بهتره تا خفه بشه. مادرم انگشت انداخت گوشه دهانش و پوست نازک روی لبش را پاره کرد. لب‌هایش از هم باز شد. خون پاشید بیرون و نفس کشید.

از خواب پریدم و دیدم زرافه از پنجره به من زل زده. هوا هنوز تاریک بود. می‌دانستم گرسنه است. از خواب‌هایی که تویشان مرده بود خوشش نمی‌آمد و نمی‌خوردشان. برای همین همه خواب‌هایم را که یک نفر درآن‌ها می‌مرد یادم مانده. مثل وقتی که خواب بابا را می‌دیدم…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره اول – مهر 1396) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب