روح صامت- محمد سالاری
از جایی سر درآوردم که آخرینبار دو سال پیش آنجا بودم. از آن روزهای کامل تابستانی که هوا بهتدریج گرم و روزها بهوضوح بلندتر میشوند. همچون موجودی که پیر میشود. وقتی رسیدم هنوز زمین با آن داغی و سرخیاش عرض اندام میکرد. دیگر فرقی با پارک نمیکرد. فقط چند تاب و سرسره کم داشت. همهجا گلوگیاه و درختهای بیحرف و ساکت روییده بودند. با زبان رنگهای طبیعی و مصنوعی سخن میگفتند. کنار در نسبتاً بزرگ ورودی گل و عود و شمع میفروختند. چهارپنج پیرپاتال زیر نور نامیرای خورشید لبۀ پیادهرو جلوی در ورودی وِرد میخواندند. چند کارتنخواب میان دستشان سیب و حلوا بود و در حالت نیمخیز منتظر معجزهای بودند که از آسمان پول ببارد یا پولداری چک سفیدامضاء دستشان دهد. وانت آبیرنگی پُرگاز از در ورودی گذشت و بهسمت من آمد. نزدیک بود زیرم کند. پشت شیشهاش عکس بازیگر خانم معروفی که در فیلمِ در فیلمِ در فیلمِ، اسمش یادم نمیآید، چسبانده بود و دورتادورش پر از اعلامیۀ ترحیم بود. بهخیر گذشت. تقدیر بود یا شانس؟ پاکِشان جلوتر آمدم. کنار گلابفروش، مردی خمیده با ریش اصلاحنشدۀ ششهفت روزه و بینی عقابی و گونههای استخوانی روی چهارپایۀ کوتاهی نشسته بود. جعبهای چوبی پر از انگشتر که صدفوار دهن باز کرده بود، جلوی رویش میدرخشید. روزگار روی نقطهضعف من دست گذاشت. مرد، پشتِ صدف در ده انگشتش انگشتر نشان کرده بود. در هر انگشت سهچهار حلقه انگشتر با نگینهای ریز و درشت خودنمایی میکردند. دور دستش چند تسبیح عطری پیچانده بود. از جیب جلیقۀ مشکیاش تسبیحی از مهرههای کهربایی تقلبی بیرون کشید و دور دستش پیچید. تسبیح دیگری درآورد و بین دو دست قرار داد. ترکیب سایۀ تسبیح و دست روی زمین شبیه ساعت سه بود. مرد صدفی دست روی تسبیح کشید و به درخت کاج پشت سرش تکیه داد. من همچنان میخکوب بودم. سایۀ تسبیح روی زمین چهار شد یا دستش تکان خورده بود؟