انتخاب برگه

با زن‌نشسته – محمد بکایی

با زن‌نشسته – محمد بکایی

با زن‌نشسته

محمد بکایی

نشسته بودم. بی‌زن، بی‌بچه، بی‌کار از لایِ نرده‌های شاخ‌گوزنی که قرار بود کونِ هر دزدیُ پاره کنه، نگاه می‌کردم ببینم کبوترِ سفید، اومده یا نه هنوز. از آفتاب برمی‌اومد ساعت یازده باشه، زود بود هنوز. فکری بودم کبوترُ بهونه کنم برم پیشِ نگهبانِ ساختمون روبه‌رو که اداره‌ای بی‌ارباب‌رجوع بود، بگم:

-کفترم نشسته رو هره‌ی پنجره‌ی طبقه هفتمی… برم بگیرمش؟

بعد که طرف تا بخواد زرنگ‌بازی دربیاره و مثلاً باهوش جلوه کنه، این‌قدر با اصطلاحات و تکیه‌ کلام‌های کفتربازی بمبارانش کنم که جا بزنه، بذاره به بهونه‌ی کفتر بِرم تو ساختمون تا ببینمش. دیدم بهش بگم:

ـ خانم عزیز! جان هرکسی دوست داری این‌قدر رنگِ روشن نپوش، اصلاً بهت نمی‌یاد!

اما همه‌ی اینا بادِ هوا بود. این روزها کی راستی‌راستی دلش می‌خواد یکی پیدا بشه بی‌چشم‌داشتی بگه چی بپوشه که بهش بیاد؟ شک نکن به چشم یه خُل‌و‌ضع نگات می‌کنن. تندی گوشیِ همراشونُ درمی‌آرن تا از تو فیلم بگیرن از بقیه، بیلاخ! حرصم از این می‌گرفت که وقتی بیدار شدم از زور دل‌درد و احتیاج به دست‌به‌آب بود، اما حالا یک‌ساعتی می‌شد که نشسته بودم منتظرِ اومدنش. دیگه هم خوابم نمی‌اومد. بلند شدم تا سیگار پیدا کنم. تلفنم زنگ خورد اما نمی‌دونستم کجاست. بدیِ زیرزمین اینِ که صدا بد توش می‌پیچه آدم منبع صدا رو گم می‌کنه. قطع شد. به درک… کارداشته باشه زنگ می‌زنه. دلم پیچ خورد. این خوب بود. خوبی زیرزمین اینِ که توش بگوزی انگار رستم گوزیده. تلفن زنگ خورد. کار داشت انگار. زیرِ راحتیِ کنارِ شومینه بود. شماره غریب بود. موبایل بود اما ندیده بودم تا حالا…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره دوم – دی 1396) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب