این فیلمنامه کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم– پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.
یک/ شب – خارجی – شهر
نمایی دور از شهر. چراغهای ساختمانها چشمک میزنند. اسم فیلم . دیزالو
دو/ شب – خارجی – شهر
دو ساختمان با پنجرههایی روبهروی هم. در پشتزمینه، ماه میان دو ساختمان قرار دارد.
سه/ شب – داخلی – آپارتمان
زن (تقریبا چهلساله، باردار) از زیر میز، بین اسباببازیهای پخش شده، خوراکیهای ریز شده را جمع میکند. زن سرش را به عقب و بالا میکشد تا از زیر میز بیرون بیاید که سرش به میز میخورد. دست روی سرش میکشد.
زن:«آخ! خدای من»
زن درد میکشد و بلند میشود و به میز و غذاهای روی میز نگاه میکند. مرد وارد میشود و دستانش را به نشانۀ پیروزی بالا میبرد. زن لبخند میزند.
زن:«واوووو! خوابیدن؟»
مرد سرش را به نشانۀ تأیید تکان میدهد و دستانش را پایین میآورد. مرد به زن نزدیک میشود و به میز نگاه میاندازد.
زن: «دمت گرم. خیلی زود انجامش دادی»
مرد راه میرود و نگاهش به میز است.
مرد: «آره. اونا شکست خوردن از من»
زن بشقاب و لیوانی را روی میز دیگر میگذارد. دستمالی از روی صندلی بر میدارد و دستانش را خشک میکند.
مرد: انگار که لیبل[4] رو یکسری نوجوون عجیبوغریب اداره میکنن
زن بر میگردد.
مرد: «میدونم»
زن کمربند دختر بچه را باز میکند.
زن: (رو به دختر بچه) «هنوز اینجایی»
دختربچه: «اون چیکار کرد؟»
زن: «چی؟هان! اون دوباره یادش رفت توی توالت کارش رو انجام بده»
دختربچه: «دوباره؟»
زن: «اره. دوباره. ایرادی نداره»
زن، دختربچه را از کالسکه بیرون میآورد.
زن: (به مرد) «بیا من نیاز دارم»
مرد: (اشاره به زن با انگشت) «ببین من این آهنگ رو دوست دارم و میفرستمش»
زن کالسکه را سمت اتاق هل میدهد. پیشبندش را باز میکند.
مرد: «اما صادقانه بگم فکر نکنم اونا به نظر من دیگه اهمیتی بدن»
زن پیشبند را روی بار آشپزخانه میگذارد. میایستد و نفس عمیق میکشد.
مرد:«باشه، خیلی خب. امشب بترکون. تا بعد»
مرد لپتاپ را خاموش میکند و هندزفری را از گوشش بیرون میآورد.
مرد: «شرمنده»
زن پاکت خرید را از روی بار بر میدارد و به آشپزخانه میرود.
زن: ( ادای مرد را درمیآورد) «تا بعد»
مرد بلند میشود.
مرد: «منظورت چیه؟ من کل روز شنبهام رو در حالی که تو و بچهها بیرون بودین و حال میکردین؛ با مذاکره و سروکله زدن واسه قرارداد گذروندم»
زن: «من از خدامه جای تو بودم و این کارا رو میکردم»
زن پاکت خرید را خالی میکند.
زن: (به مرد نگاه میکند) «چرا اومدی توی هال کار کنی؟»
مرد:«فقط اینجا اسکایپ بهتر آنتن میده»
زن: (با تمسخر) اوه. مرفیقات خونهان؟»
مرد: «دوستام؟»
زن: «اره، اون ور خیابون. نکنه اونقدر سخت مشغول کار بودی که متوجهشون نشدی؟»
پاکت سیبها روی زمین میافتد.
زن: «گندش بزنن»
زن سیبها را جمع میکند. مرد به او کمک میکند.
زن: «خیلی خوب. خوبه خوبه. خودم برمیدارم. ممنون»
مرد: «تو چت شده امروز؟»
زن: «من چم شده؟ کل روز رو داشتم به تنهایی با سه تا بچه کوچک تو باغوحش، توی برف سروکله میزدم. هر دقیقه هم یکیشون یا گشنش بود یا تشنه یا هم دستشویی داشت یا زانوش زخم میشد. دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم چون تموم شب مشغول بچهداری بودم (روی میز را مرتب میکند) بعد میام خونه میبینم شوهرم کبکش خروس میخونه با دوستای خوانندهاش. از اونور هم همسایه رو دید میزنه»
بچهها وارد میشوند.
مرد: «بچهها چرا نمیرید توی اتاقتون؟»
مرد پاکت خوراکی را بهدست بچهها میدهد و آنها را بهسمت اتاقشان هدایت میکند.
مرد: «برین. خیلی زود میام پیشتون»
زن بطریهای خالی را از روی میز برمیدارد.
زن: «بالاخره بعد از سه ماه باید فهمیده باشن که یه ساختمون پر از آدم دوروبرشون دارن زندگی میکنن.»
زن با بطریها به آشپزخانه میرود.
زن: «به خدا قسم انگار دارن با ما زندگی میکنن»
مرد: «به نظرم یه کوچولو داری زیادهروی میکنی»
زن: «دارم زیادهروی میکنم؟ اااااا حتما داری از دوربین شکاری که برای تولد خواستی واسه دیدن کوههای دانمارک استفاده میکنی و حالش رو میبری»
زن و مرد بههم نگاه میکنند.
زن: «ببین میدونم دیگه بیستودو سالم نیست. همیشۀ خدا خستهام. نوک سینههام رو انگار یک ماهی گوشتخوار کوفتی گاز گرفته. ولی این که تو مسحور شون بشی داره آزارم میده»
مرد: «این فقط منم که مسحورشون شدم؟»
زن: (دستپاچه) «اونا مثل یه صحنۀ تصادفن که آدم نمیتونه نگاه نکنه»
مرد برای زن ابرو درهم میکشد.
زن: «باشه! یه صحنه تصادف ماشین خوشگل جوون سکسی»
زن از آشپزخانه بیرون میرود.
مرد: «من اینو نگفتم»
زن: «خدای من! اونا هیچ شغلی ندارن؟»
زن میایستد و از پنجره به آپارتمان همسایه روبهرو خیره میشود.
زن: «یا حتی لباس؟ از اونطرف هم تا لنگظهر میخوابن و دائم سکس میکنن. نمیدونی چقدر سخته، این که نخوای بهشون نگاه نکنی»
مرد: «میدونم. فکر کردی من دوست دارم درباره اینکه لوفر[5](نوزادشون) چند بار دستشویی کرده یا کی تو خودش شاشیده صحبت کنم؟ »
هر دو به پنجرۀ همسایه خیره میشوند.
مرد: «دارم به پیرترین و بیحالترین مرد محل کارم تبدیل میشم. موهام داره سفید میشه و میدونم اصلا حواست به این چیزا نیست.»
مرد به زن نگاه میکند.
مرد: «تو تنها کسی نیستی که دلش واسه بیستساله بودن تنگه! که تموم شب رو بیدار بمونی. با آهنگ جیلی فاز بگیری.»
زن: «با آهنگ جیلی فاز بگیری؟»
مرد تأیید میکند.
زن: «میدونی آهنگهات هم مثل خودت پیر شدن.»
مرد: «اوه»
زن: «همین طوره که میگم»
مرد: «تمومش کن. بیا اینجا»
مرد زن را در آغوش میگیرد. زن به پنجرۀ همسایۀ روبهرو نگاه میکند.
زن روی تخت دراز کشیده است و چشمانش بسته است. چشمانش را باز میکند.
موزیک: goodbye always take us half on hour / خداحافظی ما همیشه نیمساعت طول میکشه
زن به اطراف نگاه میکند.
موزیک: can`t we just go home? / میشه فقط بریم خونه؟
زن از اتاق خواب خارج میشود و به تراس میرود.
موزیک: nobody else will be there then / هیچکسی آنجا نیست
Nobody else will be there then / هیچکسی آنجا نیست
Nobody else will be there then / هیچکسی آنجا نیست
زن به شهر و ساختمانها نگاهی میاندازد و بعد از آن به پنجرۀ آپارتمان همسایه چشم میدوزد. در آپارتمان همسایه مرد و زن دور یک میز نشستهاند و من دستش را ستون چانهاش کرده است. زن همسایه از روی صندلی بلند میشود و به مرد همسایه نزدیک میشود و او را از بغل در آغوش میگیرد. زن همچنان خیره به پنجره است.
سیزده/ روز- خارجی – شهر
هوا گرم شده است. مردم لباسهای تابستانی پوشیدهاند. عدهای در پارک مشغول بازیاند.
چهارده/ روز- داخلی- آپارتمان
زن ساقهای از گیاه در گلدان را میچیند و در ماهیتابه میریزد. محتویات ماهیتابه را هم میزند. مرد میز ناهار خوری را آماده میکند. زن هویج خورد میکند و به پنجرۀ همسایه خیره میشود.
زن: (به مرد) «هی!»
مرد سمت زن بر میگردد. زن با انگشت به آپارتمان همسایه اشاره میکند. هر دو به آپارتمان خیره میشوند.
مرد: «این همون مردهاس؟»
زن: «اره»
مرد: (رو به زن) «سرش رو تراشیده؟»
زن: «گمون کنم»
مرد: «انگار خیلیوقته که ندیدمش. بهنظر حالش خوب نیست»
زن: «نه»
مرد: «بهنظرت نعشهاس؟»
زن: «نمیدونم»
دختربچه: «بابا تنر پام رو گاز گرفت.»
مرد سمت اتاق خواب میرود.
مرد: «چرا باید پات رو نزدیک دهنش بذاری آخه!؟ »
زن همچنان به آپارتمان همسایه خیره است.
پانزده / روز – خارجی- شهر
هوا سرد شده است. برگهای درختان در حال ریختن است.
شانزده / روز – داخلی – آپارتمان
زن چای درست میکند.
زن: (با گوشی) ماوکی! مراقب خودت باش. میتونی گوشی رو بدی به بابا؟ آره اگر نیاز داشتی… میتونی بچهها رو ببری توی تونل آبی تا بچهها واسه خودشون بدوئن. اونجا خیلی تاریکه احتمالا لوسر خوابش ببره… میدونم… من دیگه کمکم میخوام با کتاب برم توی وان…»
زن مینشیند. گوشی را کنار میگذارد و به پنجرۀ همسایه خیره میشود. زن از جایش بلند میشود. دوربین شکاری را از کشو بیرون میکشد و به پنجره نزدیکتر میشود. زن با دوربین آپارتمان همسایه را دید میزند. در آپارتمان همسایه، مرد حال مساعدی ندارد و چند نفری برای عیادت آمدهاند و سر بالین مرد همسایه حاضر شدهاند. یکی از عیادت کنندگان پیشانی مرد همسایه را میبوسد و اشکش را پاک میکند. زن مشغول تماشاست. زنگ میزنند. شوکه میشود. سمت در میرود و در را باز میکند.
صدای زن: «سلام. مچکرم. مراقب خودتون باشید.»
زن با دو دست لباس بر میگردد. دوربین را بر میدارد و دوباره به تماشا مشغول میشود. در آپارتمان همسایه عیادت کنندگان میروند. زن همسایه ناراحت است و میرود روی تخت، کنار مرد دراز میکشد. زن دوربین را کنار میگذارد. دستی لای موهاش میکشد. سمت حمام میرود.
هفده/ روز – داخلی – حمام
زن شیر آب را باز میکند. در وان پر از آب و کف دراز میکشد.
هجده/ شب – داخلی – آپارتمان
زن پردهها را میکشد و دوربین را برمیدارد و به آپارتمان همسایه خیره میشود. در آپارتمان همسایه دو مرد برانکاردی آوردهاند و مرد همسایه را روی آن میگذارند. روی او را میپوشانند و با خود میبرند.
نوزده / شب – خارجی- پیاده رو
زن سمت آپارتمان همسایه میرود. دو مرد با زن همسایه خداحافظی میکنند و برانکارد را در آمبولانس میگذارند. آمبولانس میرود. زن همسایه گریه میکند. زن به زن همسایه نزدیک میشود.
زن: «حالت خوبه؟»
زن همسایه: «اره» (با تعجب به زن نگاه میکند)
زن: «چی شده؟»
زن همسایه: «شما توی ساختمون روبهرویی زندگی میکنید؟
زن: «اره»
زن همسایه: «فکر کنم… فکر کنم… احتمالا ساختمون ما روبهروی همه»
زن: «واقعا؟»
زن همسایه: «شما یک دختربچۀ کوچیک و یک پسربچه کوچیک و یک نوزاد دارین. امیدوارم خیلی بد بهنظر نرسه»
زن: «نه»
زن همسایه: «بچههاتون واقعا دوست داشتنی و بانمکاند. شوهرم و من… (گریه میکند) شوهرم… (سکوت) این آواخر واقعا مریض بود. ما همیشه ساختمون شما رو دید میزدیم و بچههاتون رو میدیدیم. من و شوهرم حدس میزدیم که تو و شوهرت شبا بیدار میشید و به بچۀ کوچیکتون غذا میدید.
زن همسایه گریه میکند. زن او را بغل میکند.
بیست/ شب – داخلی – آپارتمان
زن روی مبل نشسته و به قطاربازی بچهها که روی میز است، خیره شده. صدای باز شدن در.
صدای مرد: «سلاااااااام»
زن سمت صدا برمیگردد.
پسربچه: «سلاااااااااااام»
زن: «سلام»
زن بلند میشود. مرد با کالسکۀ بچهها وارد میشود.
پسربچه:« سلام مامی»
زن: «سلام شیرین عسلم»
زن کمربند بچهها را باز میکند.
زن: «چطور بود امروز؟»
پسر بچه: «عالی»
زن: (رو به دختربچه) «تو چیکار کردی؟»
دختربچه: «ما یکدایناسور دیدیم»
زن:«واقعا؟»
مرد از یخچال نوشیدنی برمیدارد.
زن:«لوسر هم دوست داشت؟»
دختربچه: «نه اون گریه کرد»
پسربچه: «و بابا برامون میلکشیک خرید»
زن: «واقعا بابا این کارو کرد؟»
پسربچه: «و ما یکم از میلکشیک رو به لوسر دادیم»
زن: «واقعا شما یکم از میلکشیک رو به لوسر دادین؟»
مرد: «فقط یک ذرۀ کوچیک، بعدش اون خوابش برد»
مرد نوشیدنی میخورد.
مرد: «تو چطوری؟ امروزت چطور بود؟»
بیست و یک/ شب – داخلی – آپارتمان همسایه
از آپارتمان همسایه، آپارتمان مرد و زن را میبینیم. مرد نوزادشان را بغل کرده. بچهها مشغول بازیاند. زن به پنجره نزدیک میشود تا آپارتمان همسایه (روبهرو، جای دوربین) را دید بزند.