بدون تاریخ
نرجس امینی
اسمم امیر است. مدتی هست که به پیسی خوردهایم. دیروز زنم با روزنامهای که توی دستهایش بود آمد توی اتاقم و گفت: «مرد! (من را مرد صدا میکند.) این آگهی رو نگاه کن. نوشته یه مسابقۀ داستان کوتاه برگزار میکنند. چرا شانست رو امتحان نمیکنی؟» من بهش گفتم تو که میدونی من تو داستان مالی نیستم. هر بار برای مجلهها داستان فرستادم؛ پسش فرستادن. شروع کرد به گریه کردن. گفتم:«خیلی خب، گریه نکن.» تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم ولی به هیچوجه نفرستمش؛ فقط برای اینکه دلش خوش بشه بهش نشونش بدم. داستان از این قراره که یه دختریه، خاطرات روزانهاش رو تو یه دفتر مینویسه. همین. اسم داستان “بدون تاریخ” هست.
بدون تاریخ
5/9/2019
امروز که داشتم تو خیابون انقلاب میرفتم، دو تا پسر کنار پیادهرو نشسته بودن؛ یکیشون داشت تو گوشیش یه چیزی رو نشون اون یکی میداد. اون یکی میگفت اینجور آدما رو باید صدبار دارشون بزنی. اون یکی نگای من که داشتم از بغلشون رد میشدم؛ کرد و گفت مث همین خانم. من بدون اینکه بدونم چرا، شروع کردم به دویدن. ده دقیقه داشتم میدویدم. بعد دیگه ندویدم.
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم– پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.