«طرح چند پرسش در نظام راوی با نگاهی به مجموعه داستان «اکسون» اثر زهرا سلطانی»
مجید خادم
(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال سوم– شماره دهم– زمستان ۱۳۹۸– منتشر شده است.)
آنچه بیش و پیش از هرچیز در مجموعه داستان «اکسون» جلبتوجه میکند، تنوع ساختاری روایتهای آنها است. این تنوع فرمال خود بیش و پیش از هرچیز نظر ما را به نظام راوی آن روایتها جلب میکند. روایتهایی جنونزده با راویانی غالبا مجنون.
البته این نوشتۀ کوتاه را مجال شرح و بسط دقیق چگونگی نظام راوی در تکتک داستانها نخواهد بود. لیکن در این پیشدرآمد کوتاه بر تحلیل این نظام در ساختارهای روایتی این مجموعه، تمرکز من بر ارتباط این نظام ساختاری و مسئلۀ جنون خواهد بود. چراکه تنوع کیفیات راویان این نوزده داستان کوتاه، امری کمتر دیده شده در مجموعه داستانهای کوتاه فارسی است.
بگذارید در ابتدا بهشکلی اجمالی مبانی و پیشفرضهای اولیهمان در نظام خُرد راوی و عملکرد آن در نظام کلان روایت را شرح دهم و سپس در برخورد آن مبانی با کلیاتی مفروض از مفهوم جنون، به پرسشهای خود دست یابیم.
اگر ما اساس روایت را بهگونهای فرآیند ارتباطی تعبیر کنیم که در سطحیترین لایۀ آن، یک راوی دانستهها، ایدهها، شنیدهها و احیانا ادراکات و افکار و احساسات خود از جهانی داستانی را با شیوهای از بیان «روایت» با یک روایتشنو در میان میگذارد؛ آنگاه تا حدودی نقش کلی راوی مشخص میشود. نه بهعنوان یک عنصر از یک نظام، که بهعنوان یک نظام کوچکتر از یک نظام فراگیرتر.
از این منظر، وجود روایت بیحضور راوی، چندان قابلتصور نیست. حال این راوی هرگونه ماهیت یا کیفیتی که داشته باشد. اگر این فرض را بپذیریم، باید بتوان کل فرآیند داستان را در کلیترین انگارۀ سادۀ جریان ارتباطی نیز تصور کرد:
فرستنده پیام گیرنده
در این انگاره، پیام همان روایت عینیت یافته تحت نظامهایی نشانهگانی در یک ابزار روایی است که توسط گیرنده دریافت، تفسیر و در نهایت، ذهنیتی به نام داستان ایجاد خواهد کرد.
حال آنکه فرستنده یا لااقل وجوهی از فرستنده نیز در تمامیت پیام حاضر است. در نظر داشته باشید که راوی بهعنوان وجهی از فرستندۀ پیام/روایت، خود نظامی است از مجموعه نظامهای همکارکرد روایت. با توجه به اینکه تمرکز متن حاضر بر راوی خواهد بود، عجالتا وجوه دیگر روایت و همچنین سوی گیرنده در محور ارتباطی را واگذاشته و بر سوی فرستنده و ارتباطش با پیام متمرکز خواهیم شد.
از آنجا که روایت/پیام در یک تعامل ارتباط انسانی ضرورتا انسانساخت است. پس در سوی فرستنده، بیشک با یک نویسندۀ واقعی «مولف» مواجه خواهیم بود. مولفی که در متن ادبیات داستانی مکتوب «یک نوشتار روایی» همواره غایب است اما بهواسطۀ حضور قبلیِ بلاشک او بوده که این روایت امکان وجود پیدا کرده است. همان نویسندۀ واقعی که در «اکسون»، زهرا سلطانی است و از آنجا که در متن و هنگام مواجهۀ ما غایب است، ترجیح بر این خواهد بود که در تحلیل ساختاری روایتها، او را نیز نادیده بگیریم. همچنین میدانیم که غیاب او غیابی فیزیکیعینی است و بهطور کل، مطلق نیست. یعنی ما نمیتوانیم متن روایتها را اساسا تولید راویان انتزاعی آنها بدانیم. چراکه متن روایت، عینیت یافته است و نوشتار نهایی نویسندهای واقعی داشته است. هرچند مخاطب گاه بهخطا وسوسه میشود چنین فرض کند و وجود یکی را در وجود دیگری «راوی و نویسندۀ واقعی» حذف کند اما پیشآگاهی ما و انسجام ساختاری روایتها خاطرنشان میکنند که شعوری ورای راویان، حاکم است بر کل نظام ساختاری روایت «از جمله نظام راوی».
شعوری ساختارساز و طراح که نه همیشه بهواقع، اما همواره بهگونهای ضمنی و انتزاعی همچنان در متن نوشتار روایت حاضر است. گاه اندکی آشکارتر و گاه اندکی پنهانتر و همواره حاضر. اجازه دهید به رسم روایتشناسان این وجود «شعور حاکم» را مولف ضمنی یا نویسندۀ ضمنی بنامیم. در این صورت میشود نویسندۀ ضمنی را شمایی متصور از نویسندۀ واقعی «و نه خود نویسندۀ واقعی» دانست که بر اساس مجموعۀ عوامل ساختاری و هنجارها و معیارهایی که نویسندۀ واقعی برای روایتپردازی خود طراحی و تعریف کرده است «تماما آگاهانه یا بخشی آگاهانه» قابلتشخیص تا حد شخصیتبودگی خواهد بود. این شعور حاکم، صاحب نگرشهای نهفته در این متون است.
شاید بتوان گفت گونهای برساخته از نویسندۀ واقعی «شخصیت نویسندۀ واقعی را نمیشناسیم»، زیرمجموعهای گمانی «برساختهای آگاهانه یا ناخودآگاه» از قابلیتها، خصلتها، باورها، رفتارها، معیارها و در یک کلام، ایدههای نویسندۀ واقعی. هم اوست که نقش اصلی و محوری را در ساختاربندی روایتها برعهده داشته است. پس در سوی فرستنده، لااقل با سه سطح متمایز مواجهیم:
نویسندۀ واقعی نویسندۀ ضمنی راوی روایت …
بسیار ساده جمعبندی کنیم که نویسندهای واقعی، نویسندهای ضمنی خلق کرده است که او الگوی فکری و اندیشهگانی پشت ساختار رواییِ نهایی خواهد بود که روایت شده است. حال این نویسندۀ ضمنی در فرآیند ساخت روایت، برخی یا بخشی یا گاه تمامیِ وظایف بیانی خود را بر مخلوق خود، یعنی راوی محول کرده است. گاه نیز نویسندۀ ضمنی خود تمامی وظایف راوی را بهگونهای برعهده میگیرد که دیگر شخصیت مجزایی به نام راوی از نظام روایت محو و در واقع، نویسندۀ ضمنی خود راوی روایت خودساخته خواهد شد. هرچند این اتفاق کمتر میافتد و معمولا شخصیت مجزای راوی، هرچقدر هم که پنهان، در تمایزش از شخصیت نویسندۀ ضمنی قابلردگیری و شناختی نسبی است.
پس هنگامی که یک راوی روایتی ارائه میکند، نه با یک فرآیند ارتباطی ساده، که با فرآیندی چندلایه از تعاملات ارتباطیروایی مواجه میشویم. مجموعهای اجزا و عوامل تحت یک نظام کامل که نظام راویش نامیدهایم.
نویسندهای ضمنی «مخلوق آگاهانه/ناخودآگاه نویسندۀ واقعی» در طراحی و ساخت یک نظام ساختاری به نام روایت، ناچار نظامی خردتر با عنوان راوی را نیز طراحی کرده و میسازد تا در کنار دیگر نظامهای ساختاریِ روایت عمل کند. حال گاه خود نیز بهعنوان بخشی از آن نظام درونی، در نظام کلان روایتِ خودساخته، مشارکت مبنایی و عملی میکند. حال اگر این نویسندۀ ضمنی میزان مشارکت خود در نظام راوی را به حداقل ممکن کاهش دهد، یعنی در پنهانترین حالت ممکن خود قرار گیرد، این تصور برای ما به وجود خواهد آمد که موجودِ راوی، نه تنها عامل بیان روایت ساخته شده توسط نویسندۀ ضمنی، که خود خالق روایت است. هرچند این تصور هرگز واقعیت غایی ندارد، لیکن میتواند چنان بر ما غالب شود که آگاهانه بخشی از آگاهی خود را از وجود نویسندۀ ضمنی یا راوی حتی، به تعلیق درآورده، خود را تماموکمال، گیرندۀ پیام تنها یکی از آنها بدانیم. البته در این حالت ما هر دو را یکی فرض میکنیم. گاه تحتعنوان راوی و گاه تحتعنوان نویسندۀ ضمنی که هر دو صحیح است اما اگر نویسندۀ ضمنی را نویسندۀ واقعی بدانیم، بهخطا رفتهایم.
یکی از دلایل بروز این تصور آن است که راوی همواره موجودی انسانگونه یا انسان مانند یا بهتعبیری دیگر، یک شخص صاحب شخصیت است. آشکار یا پنهان. چراکه روایت بهواسطۀ بازنمایی الزامیای که میکند، همواره کنشی انسانی فهم میشود و با توجه به این میشود گفت راوی چه پنهان و چه آشکار، چه صریح و چه ضمنی، همواره صاحب شخصیتی است. یعنی واجد ویژگیهایی است که او را از شخص بودن به شخصیت بودن رهنمون میشود. حتی اگر در ظاهر امر انسان نباشد یا اصلا معلوم نباشد که کیست یا چیست.
پس نویسندۀ ضمنی همواره خالق است، هرچند در ساختار مخلوق خود گاه نقش عاملی هم مییابد. و راوی همیشه عامل است، هرچند در نظام عاملیِ خود گاه عمل خلق برخی کیفیات نیز برعهدهاش قرار میگیرد. منظور از عامل بودن راوی، عامل نقل روایت ساخته شده توسط نویسندۀ ضمنی بودن است.
برای تحلیل بهتر این مسئله میتوان دو نقطۀ مطلق فرضی برای میزان نقش و میزان عاملیت راوی تعیین کرد. راوی مطلقا خالق و راوی مطلقا عامل. میتوان بین این دو نقطۀ فرضی متضاد و البته تا حد زیادی ناممکن، طیفی از بینهایت نقطۀ ترکیبیِ نسبیِ قابلدرجهبندی اما ممکن ایجاد کرد. یعنی هر راوی عامل انتقال و بیان روایتی را واجد درجهای از خالق آن روایت بودن، و هر راوی خالقِ وجوهی از روایت را واجد درجهای از عاملِ بیان و نقل روایت تولید شده از سوی نویسندۀ ضمنی بودن دانست. طیف مدرج ماهیت عمل راوی
راوی کاملا خالق روایت راوی فقط و فقط عامل بیان و نقل روایت
همچنین همان گونه که راوی هرگز نخواهد توانست این تصور را به واقعیت بدل کند که تنها و تنها عامل بیان روایت است یا بهطور کامل خالق روایت است، نویسندۀ ضمنی نیز نخواهد توانست خود را تنها و تنها عامل نقل و بیان روایت بداند. هرچند که بکوشد خود را تنها یک عامل معرفی کند. مگر در صورت سادهلوحی یا عدمآگاهی و هوشیاری کافیِ مخاطب فرض کننده. ***
در این متن کوتاه البته مجال بسط این مباحث مقدماتی نیست و باید به بحث اصلی وارد شد. برخورد راوی با امر جنون. باید تأکیدی هم کرد مبنی بر اینکه مفهوم پیچیده و گستردهای همچون جنون هم در این متن امکان بسطی جامع نخواهد یافت. لیکن آنچه در طرح پرسشهای اساسیمان در این متن، ضروری و راهگشا مینماید را به بحث خواهیم گذاشت.
میخواهیم مفهوم جنون را از چند منظر کلی و معدود بیان آن را با امر راوی، بهعنوان وجهی یا نتیجهای از برخی یا برآیند تمامیِ ویژگیهای شخصیت او، برخورد داده و ارتباطش با نویسندۀ ضمنیِ احتمالا همواره بخرد را تدقیق کنیم. تا از این برخورد، روایت جنونزده را بهعنوان حاصل این ارتباط به پرسشهایی چند بکشانیم.
ریشۀ پرسشهای ما در این امر خواهد بود که اگر نویسندۀ ضمنی و یا راوی و یا هر دو دچار نوعی از جنون شوند، چه بر سر نظام کلان ساختاری روایت بهعنوان پدیدهای همواره هوشمندانه و بخردانه خواهد آمد؟
پس باید در منظرهایی محدود از جنون به این تقابل نظر کنیم و تمایزی قائل شویم بین آن راوی که در طیف پیشتر گفته شده، غلبۀ امکانات و ویژگیهای بیانیش بر عامل بیان ساختار پیشتر بخردانه و منسجم مخلوق نویسندۀ ضمنی بودن بوده و آن راوی که غلبۀ امکانات و ویژگیهایش بر مشارکت در خلق ساختار مخلوق نویسندۀ ضمنی بودن بوده است.
برای این پیش درآمد تحلیلی، سه منظر متفاوت و در عین حال مرتبط از جنون را انتخاب کردهایم.
***
منظر اول: جنون بهمعنای دیوانگی / جنون متضاد با ادراک و معرفت
از این منظر جنون را در معنای دیو-آنه بودن و جن-ون داشتن پنداشتهایم که ریشۀ لغت نیز تاحدودی مفهومش را آشکار کرده است. مسخ شخص انسانی بهواسطۀ موجودی غیر انسانی «دیو، جن» که در فرهنگ عمومی و نگاه سنتی ما میتوان موجودات شیطانیشان نامید. البته نه آنکه بخواهیم به رسم کهن بگوییم که مجنون در این تعبیر بهشکلی از سوی دیو یا جن تحتتأثیر یا نفوذ یا حلول قرار گرفته است و ویژگیهایی در او پدیدار شده که عنوان دیوانگی بر آن نهادهایم. بلکه این تعابیر را در مفاهیم نمادینشان از تغییر و تبدیلاتی چند در مجموعۀ بسیطِ ویژگیهای انسانیِ قراردادی در نظر گرفتهایم.
تلاش من این است که این تعبیر از جنون را با نظر به مفاهیمی تاریخی اجتماعی چون اخلاق، برابرنهادِ با فاصلهای از مسئلۀ گناه در نظر بگیرم. گناه «سرکشی از امر حق» در مقابل ثواب «اطاعت و تسلیم در مقابل امر حق». پس منظورمان از گناه در این متن، رویگردانی از حقیقت میتواند باشد و حقیقت نه در معنای الهیاتی آنکه در معنای واقعیتِ راستین جهان داستانیِ داستان. حقیقتِ واقعیِ آن جهان، بنا به منطق خاص و قراردادهای ویژۀ آن جهان داستانی. توجه کنید که این منطق، درونی خواهد بود و نه بنا به بافتِ بیرونی.
باز البته نه آنکه مجنون را گناهکار یا گناهکار را مجنون و جنون را برابرنهاد تبعیت از هوا و هوس و… بهمعنای کلیِ اخلاقیش در نظر گرفته باشیم. بلکه درواقع آنکه جنون را در این معنا مرتبط دانستهایم با پوشانیدن حقیقت «فریبکاری»، رویگردانی از حقیقت «گمراهی» و عدمتوان ادراک حقیقت «نادانی» و اینهمه در ارتباط سادۀ مفهوم اولیۀ ریشۀ لغت شکل گرفتهاند. همچنین نظر داشته باشید به آن تعامل ارتباطی ساده که در مقدمات بیان کردهایم. اگر راوی را فرستندۀ پیامی بدانیم، آن پیام/روایت میتواند واقعیت راستینِ جهان داستانی «موقعیتها، حوادث، شخصیتها، ارتباطات علی و تبعی و تکمیلی، روابط زمانی، ارتباطات و تعاملات مکانی، فضا و هرآنچه در جهان داستانی است» باشد یا تحریف، کتمان، پوشانیدن یا سوءبرداشت راوی از آن.
طبیعتا بحث ما ارتباط مستقیمی با الهیات و دین و اعتقادات و اخلاق بهمعنای مرسومشان ندارد و در پی مسئلهای تکنیکی و ساختاری «با نظر به وجوه ماهوی» در امر روایت هستیم.
راویِ مجنون در معنای فریبکار و یا گمراه، خود احتمالا درصدد خلق یا بیان روایت بهگونۀ ساختاریست که حقیقتِ واقعیِ جهان داستانی را از طریق این ساختار، پنهان یا کتمان کند و در معنای نادانی، روایتش ساختاری است که بهواسطۀ سوءتعبیر او، از حقیقتِ واقعیِ قابل ادراکِ یک نامجنون از جهان داستانیِ داستان، خالی شده یا تحریف شده است.
به تعبیر فوکو، جنون نابترین و کاملترین شکل سوءتعبیر است. پس از این منظر نویسندۀ ضمنی صاحب معرفت حقیقی از واقعیتِ جهان داستانی، با ایجاد راوی مجنون و سپردن وجهی از خلق روایت به او «تحت نظام راوی» یا واگذاری بیان روایت به ادراک و غرایض و شیوۀ بیان شخصیِ او، واقعیت حقیقیِ جهان داستان را در تقابل با جنون راوی در اختیار ما قرار داده است. یعنی کل ساختار روایی تبدیل میشود به دیالکتیکی از جنون پنهانگر و پیچیده کننده و مبهم کنندۀ واقعیت روایت، با حقیقتِ واقعیِ بهلحاظ ساختاری سو گرفته به آشکار شدن در جهان داستانیِ روایت شده «به دلیل عملکرد سایر نظامهای روایت.» نوعی همراهی همواره پرکشمکش ساختاریِ خطای ادراکی و سوءتعبیر یا گمراهی یا فریبکاریِ راوی مجنون با هوشمندی و معرفت نویسندۀ ضمنی.
از این بابت این تقابل را ساختاری دانستهام که در ایجاد ساختار نهاییِ روایت، شعور حاکم بر آن یعنی نویسندۀ ضمنی، وجهی از طراحی و بیان روایت را تحتعنوان نظام راوی به شخصیتی مجنون تفویض کرده است. حال چه باک که آن شخص مجنون خود مخلوق نویسندۀ ضمنیِ نامجنون باشد، که هست. در این حالت از آنجا که در آنِ واحد، همان لایههای پوشانندۀ حقیقت آن جهان، حاوی نشانههای واقعیتِ حقیقی نیز خواهند بود، میتوان این راوی را در عین پوشاننده بودن، همواره عیان کنندۀ حقیقت نیز دانست.
بهعنوان مثال در داستان «سه قطره خون» صادق هدایت؛ راوی مجنون بهدلیل آنکه تمامی نشانهها را با مرجع درون تفسیر میکند، خطای درون را بهجای حقیقت بیرون پذیرفته و ارائه میکند. یعنی شخص مجنون، معرفت خود را متکی به صِرفِ ادراک شخصی دانسته و معرفتی در تناقض با ادراک پیشینیِ درونی خود را
نمی تواند پذیرفته و فهم کند.
خرد دلبسته به خود و مطمئن از ادراک خود، همواره در درجهای از جنون قرار دارد.
«سه قطره خون» البته با توجه به نوشتار راوی بودنِ کل روایت و وجود دو سطح روایتی که هریک نویسندهای ضمنی و راویای مجزا و مرتبط دارند، پیچیدگی ساختاری مضاعفی یافته که تحلیل آن را اندکی دشوارتر خواهد کرد. در سطح اول، صادق هدایت واقعی، نویسندهای ضمنی ساخته «راویشخصیت اصلی» که او کل روایت «روایت پنهان یا ضمنی» را شکل داده و در سطح دومش، آن راویشخصیت اصلی، نویسندهای ضمنی در نوشتار خود ساخته «شخصیتی که در دیوانهخانه در حال نوشتن و خلق روایت عینیِ آشکار مقابل ماست» که هم او راویشخصیتِ شاهدِ مجموع رویدادهای روایتش است.
در داستانهای مجموعه داستان «اکسون» این شکل از راوی مجنون را در داستانهایی چون «من بودم و…»، «خاطره سیزدهم مردادماه سالی که باردار بودم»، «تاریکی تکان نمی خورد» و برخی دیگر داستانها میتوان بهوضوح دید. البته با تمایزاتی نسبت به یکدیگر.
اجازه دهید اندکی روی داستان اول این مجموعه، «من بودم و…» مکث بیشتری کنیم.
در این داستان ابتدا چهار راوی «علی نوربخش، حامد توکلی، صادق گلابفروش و اکبر مس چی» هر یک با عنوان اینکه «من بودم و…» و نام بردن از سه نفر دیگر، مجموعهای حوادث در یک موقعیت زمانیمکانیِ ثابت را بهگونهای متفاوت از هم روایت میکنند. روایتها عناصر و اجزایی کموبیش متفاوت از آن موقعیت واحد ارائه میکنند.
در ظاهر به نظر میرسد این چهار راوی بهواسطۀ جنونی نسبی «شاید ناشی از عاملِ جنونزایی مقطعی» بهشدت دچار تفاوت و تضاد ادراکی شدهاند. همان خطای ناشی از تفسیرهایی یکسر فارغ از بافت بیرونی و تماما درونی بهگونهای که هریک انگار به کل چیزهایی متفاوت دیده، شنیده یا احساس کرده است. حال آنکه موقعیت مکانیزمانی ثابت و یکه بوده است. تا اینجای کار، راویان بهمقدار زیادی خالق روایت خود به نظر میرسند. میشود عجالتا نتیجه گرفت که هر چهار راوی به خطا میروند و دچار گونهای از جنون بهمعنای گمراهی بودهاند و حقیقت وقایع را بیش از آنکه آشکار کنند، ناخواسته پنهان کردهاند.
اما پس از روایت آنها، راوی پنجمی «رضا شاپوری» اضافه میشود با بیان اینکه «من بودم و…». سپس از هر چهار راویِ درونیِ پیشین نام میبرد و روایتی دیگر از همان ماجراها ارائه میکند. در چهار روایت قبلی با تمام تناقضاتشان، این نقطۀ اشتراک وجود داشت که شخص پنجمی وجود نداشته است. میشد بهسادگی فرض کرد که منِ پنجم بهعنوان راویای بیرون از جهان داستانی، نقشی متفاوت از سایرین در روایت نهایی یافته بوده و تنها عامل بیان روایتی بوده که نویسندۀ فرضی بر عهدهاش نهاده تا کلیدی باشد در درک واقعیتِ آن جهانِ داستانی. اما اینگونه نیست. اول آنکه او نیز بهصراحت خود را در درون جهان داستان ارائه میکند و مدعی میشود که آن چهار نفر، هر چهار نفر، با او تماس گرفتهاند و در آن موقعیت او نیز همراهشان بوده است و اضافه میکند که نادیده گرفته شدنش در روایتهای آن چهار تن، همیشه سابقه داشته است. البته این تضادی است آشکار. فراموش شدگی همیشگی او از سوی آن چهار نفر، در کنار اینکه هر چهار نفر با او تماس گرفتهاند و قرار گذاشتهاند، بیمنطق است. چون با هریک از سایرین تنها یک نفر تماس گرفته بوده و قرار گذاشته بوده است. پس توجیه او متقاعد کننده نیست مگر آنکه تماس سایرین را ارتباطی ضمنی و درون روایتی و نه واقعی و درون جهان داستانی فرض کنیم. که اصلا شواهدی مبنی بر تأیید این فرض هم در دست نداریم.
جالب آنکه نظام راوی در این داستان اساسا با همین پنج راوی بسته نشده است. از همان ابتدای روایت و در پایان روایت کوتاه هر راوی، یک راویِ این بار کاملا بیرونی، ناشناس و فرا جهانِ داستانی وارد میشود و با زبان و سبک بیانیِ متفاوت از روایت آن پنج تن، گفتههای راویان را در سطح گفته شدن تأیید و سپس روایتی موجز از ماوَقع ارائه میدهد. روایتی که اطلاعاتی دیگر از ماوَقع به ما میدهد و بهنوعی، هریک از آن پنج روایت پیشین را در برخی نقاط تأیید و در برخی موارد نقض میکند. اما در مجموع، کمک زیادی در فهم آن حقیقت پنهان داشته شده، نمیکند.
تأکید میکنم که مسئلۀ ما در این تحلیل، تفسیر داستان و کشف واقعیت ماجراهای آن از خلال تناقضات جنونآمیز روایتهای موجود آن جهان داستانیِ جنونزده نیست. بلکه میخواهیم عملکرد نظام راوی را در نسبت با این جنون تحلیل کنیم.
در گیومه قرار گرفتن پنج خرده روایت آن راویان درونی و بیرون از گیومه بودنِ روایت راویِ ششمِ بیرونی، در قراردادهای مرسوم نوشتاریِ روایت، این تصور را ایجاد میکند که کل روایت از سوی راوی ششم در حال تنها حمل و بیان است و گفتار رواییِ چهار راوی اول و نوشتههای دفتر خاطرات راوی پنجم، همگی از سوی راوی ششم در حال ارائه هستند. عدمدخالت ظاهری راوی ششم در وقایع، امکانات نامحدود او در درک همزمان موقعیتهای خُرد متفاوت در موقعیت کلان داستان و… خارج بودن او از جهان داستانی را تصریح میکند.
حال اگر ما پنج راوی اول را همان راویان مجنونِ مخلوق نویسندۀ ضمنی هوشمند بدانیم، راوی ششم در چه موقعیتی قرار خواهد گرفت؟
اگر فرض کنیم این راوی ششم، همان نویسندۀ ضمنی بوده باشد که نقشی در نظام راوی در روایت را خود برعهده گرفته است، شاید بتوان گونهای کلید حل معما و درک حقیقت پنهان شده از سوی دیگر راویان را با نظر به تقابل سادۀ راویِ مجنون با نویسندۀ ضمنی هوشمند، یافت. لیکن برخی جزئیات روایت شده از سوی او نیز مبهم و شاید متناقض است. آیا اینجا دیگر نویسندۀ ضمنیراوی مبهم ما خود در حال پوشانیدن جنبههایی از حقیقت داستان نیست؟ این بار از روی فریبکاریِ هوشمندانه بهعنوان نوع دیگری از جنون؟
اگر چنین باشد، در این لایه لایههای جنون آیا اصلا امکان درک حقیقتی از واقعیات آن جهان داستانی، مهیا خواهد بود؟ و اینکه آیا انسجام ساختاریِ هویدا کنندۀ هوشیاری نویسندۀ ضمنی/راویِ ششم، به همزیستی تازهای از جنون و هوشمندی رسیده است؟
آیا جنون در معنای فریبکاری، اساسا با هوشمندی و معرفت در تناقض خواهد بود؟
ساختار روایت به خودیِ خود بیانگر هوشمندی، معرفت و حتی گونهای از خِرَد است. «به امر خرد در منظر دوم و سوم این متن بیشتر خواهیم پرداخت.» پس اگر ما جنون را در شکلی، از ناهوشیاری و عدمشناخت مجزا کنیم و نویسندۀ ضمنی را الزاما نامجنون ندانیم، پاسخ به پرسشهای فوق چگونه خواهد بود؟
ایجاد نظامهای هدفمند ساختاری که بیانگر چیزی در سوی هدایت یا ابلاغ یا توجیح و یا متقاعد کردن به چیزی باشند، خود دلیل بر حضور خِرَد و نادیوانگی است و اگر جز این باشد، چگونه جنون خواهد توانست نظامهای روایی را بهگونهای درهم بافته و منسجم به کار گیرد؟
یا باید نظام راوی در روایت این داستان را تخریبگر پیشفرضهای اصلیمان بدانیم و بکوشیم بهگونهای دیگر در ارتباط با روایت و جنون بیندیشیم، یا باید چنین نتیجه بگیریم که در روایت خلق شده از سوی نویسندۀ ضمنیِ اساسا خود مجنون «تنها در وجه فریبکاری و نه گمراهی یا نادانی» مبنا نه هویدا سازیِ حقیقتی از خلال جنون که اساسا پنهان کردن حقیقتی تا حد ناموجود داشتن آن بوده است. گونهای نمایش و بسط هوشمندانۀ جنون.
در این صورت نیز ناگزیر خواهیم شد چنین بپنداریم که تلاش گیرندۀ پیام «مخاطب روایت و سازندۀ نهایی داستان ذهنی» برای فهم حقیقت پوشیده شده در خلال واقعیتِ این روایت، تلاش برای یافتن چیزی است که نظام ساختاریِ ناشی از شعور جنونزدۀ حاکم بر این روایت، بهگونهای نظاممند راه را بر یافتنش بسته است و این خود، گونهای بیهودهکاویِ جنونگونۀ «نادانی و گمراهی» مخاطبی فرضی نیست؟
آیا این روایت بهواسطۀ نظام راوی خود دعوتی است از مخاطب فرضی به جنون؟
از این نکته نیز عبور کرده بودیم که روایت رضا شاپوری برخلاف دیگر راویان روایت، نوشتاری بوده است شامل سطوح دیگری از نویسندۀ واقعی «رضا شاپوری»، نویسندۀ ضمنی «رضا شاپوری» و راوی «رضا شاپوری» و این سه هرگز نمیتوانند دقیقا یک شخصیت باشند. این خود تحلیل را دچار مشکلاتی مضاعف میکرد اگر میخواستیم پیام ارتباطی هر پنج راویِ درونی و حتی تک راوی بیرونی را با همین واقعیت غیرقابلانکار دریافت، تفسیر و ادراک کنیم.
مگر آنکه از تحلیل دیگر نظامهای روایت چون پیرنگ، زاویهدید روایت و نقطۀ کانونی راویها، زمان، مکان، فضا و زبان یاری جوییم و این جنون به ظاهر بیانتها را تا پیچیدهترین وجوه خود دنبال کرده و دعوت روایت به ورودِ به وضعیت جنون را با آغوش باز بپذیریم.
از این منظر خرد را بهنجاری نظام فکری رفتاری دیدهایم که خود ما را به دو سطح اندکی مجزا رهنمون میشود. در یک سطح میتوان هنجارهای فکری و رفتاریِ انسانی را فارغ از بافت خاص آن، در ارتباط با مفاهیم تاریخیِ انسانی «مفهوم انتزاعی انسان که مجموعهای هنجارهای تعریف شده در خود دارد» در نظر گرفت. در سطح دیگر میشود هنجارها را محصول بافتهای زمانی مکانی فرهنگی اجتماعیِ خاص در نظر گرفت.
در شکل نخست آن اگر ما انسان را واجد هنجارهایی ذاتی بدانیم که ارتباط اندکی با نسبت اجتماعیِ او با سایر انسانها دارد و عمدتا درونی و ماهوی است، مجنون فردی خواهد بود که در هر بافتی مجنون دانسته خواهد شد. یعنی در نظام فکری رفتاری او عواملی مشاهده میشود که او را از هنجار عام خارج کرده است. بسیاری از بیماریهای روانیِ شناخته شده در روانشناسی بالینی را میتوان درجاتی از این جنون دانست. همچون «بنجامین» در رمان «خشم و هیاهو» و یا شخصیت اصلی رمان «باشگاه مشتزنی». البته طبیعی خواهد بود که جنون از این منظر نیز نهایتا بتواند باز ما را به منظر اول، یعنی جنون متضاد با معرفت بکشاند.
راوی مجنون به این تعبیر، تمام نظام فکری رفتاریش را از طریق روایتش بر ما فاش میسازد و طبیعتا باید این نابهنجاری بهشکلی در روایت نقشآفرینی کند. پس معمولا در این حالت ما نویسندۀ ضمنی بخردی داریم که بخشی از ارائه یا حتی ساخت روایت خودساخته را بر عهدۀ شخصیتی قرار داده که در طراحیِ نظام آن شخصیت، یک ناهنجاری وارد کرده است. مثلا یک شخصیت پارانویای آشکار طراحی شده است که قرار است روایت را نقل کند و پارانویا بودن او موجب شده است تا روایت او کیفیاتی خاص یابد «جنونزدگی» و مخاطب از طریق دریافت آن کیفیات خاص روایت این امکان را دارد که به پارانویا بودن شخصیت پی ببرد. یا بالعکس، با درک پارانویا بودن شخصیت راوی از خلال روایت، به حقایق واقعیاتی از جهان داستانی دست یابد. کمکِ این مرجع شناختیِ اولیه باعث میشود بتوانیم جهان جنونزدۀ ارائه شده از طریق روایت جنونزده را در شکل واقعیش «بهنجارش» دریافت. این شاید سادهترین، پرکاربردترین و مرسومترین شکل از روایتهای جنونزده باشد.
حقیقتِ واقعیاتِ جهان داستانِ مخلوق نویسندۀ ضمنی، هم وجود دارند و هم قابلکشف هستند. مثلا در همان «سه قطره خون» هدایت، با درک توهمات راوی «تکثیر شخصیت خود در دو فرد ناموجود در جهان داستانی و موجود در روایتِ او» راهی مییابیم به درک حقیقتِ واقعیاتِ آن جهان داستانی. همچون نمونۀ داستان «سیزدهم مردادماه سالی که باردار بودم» در مجموعه داستان «اکسون». زنی آسیب دیده از واقعهای ناگوار، آن واقعه را در پیوند با آسیبهای روحی ناشی از آن به یاد میآورد و درک حقایق طراحی شده از سوی نویسندۀ ضمنی از خلال روایت و تشخیص آنها از توهمات نتیجۀ آن واقعه در یادآوری راوی، دشوار نخواهد بود.
اما در همین فرم ساده اگر راوی ما شخصیتی درونِ جهان داستانیِ روایت شده نباشد چه میشود؟ اگر روایت کردن را نویسندۀ ضمنی خود بهطور کامل برعهده گرفته باشد و روایت همچنان جنونزده باقیمانده باشد؟
ناهنجاری این نویسندۀ ضمنی مجنون/بخرد از آنجا که مرجع تشخیصی فراتر از خود ندارد، چه نتایجی برجا خواهد گذاشت و در نهایت با چه کیفیاتی هویدا خواهد شد؟
از آنجا که همین موجود، مستقیما طراح سایر نظامهای روایت هم بوده است، آیا این ناهنجاری بهشکل طبیعی در تمام نظامهای روایت بروز خواهد کرد؟
در موردی که راوی شخصیتی درونی است، ناهنجاری فکری رفتاری او بهصورت غیرمستقیم بر سایر نظامهای روایی، و در نتیجه بر کل روایت مشهود است. اما چون راوی را بهنوعی تنها انتقال دهندۀ روایتی از جهان داستانیِ بهنجار خلق و طراحی شده از سوی نویسندۀ ضمنیِ بهنجار فرض میکنیم، وجود هنجارهای قابلتشخیص در جهان داستانی «خِرَد حاکم بر کلیت ساختار» ورای روایت جنونزدۀ راویِ مجنون، معیار شناخت روایت برای ما خواهد شد. چراکه بدیهی میدانیم روایتِ جنونزدۀ راویِ نابهنجار نیز خود نتیجۀ طراحی نویسندۀ ضمنی بخرد بوده است.
اما اگر طراح کل روایت و نه تنها راویِ آن، دچار نابهنجاری باشد، این تأثیر چگونه خواهد بود؟ به نظر میرسد در این صورت، تنها با تأثیر سادۀ جنون راوی بر سایر نظامهای روایت طرف نباشیم. بلکه اساسا این جنونزدگی را بهصورت مستقیم در تکتک نظامها ببینیم. در این حالت احتمالا سطح جنونزدگیِ روایت به نهایت خود خواهد رسید «بنا به کیفیت جنون موجود در شعور حاکم بر کلیت ساختار» و روایت در آستانۀ فروپاشی قرار خواهد گرفت. مسئله این است که در این صورت، تمامیت آن جهان داستانی در حقیقتِ واقعی خود نیز نابهنجار و جنونزده خواهد بود و امکان درک جهانی بهنجار از خلال آن جنون زدگی، نزدیک به غیرممکن خواهد شد. طبعا اینهمه را در فرم نهایی روایت خواهیم دید و نابهنجاری موجود، تضادهایی بسیار شدید با فرمهای روایی مرسوم پدید خواهد آورد. فراموش نکنید که این سخن نظر به منظر دوم ما به جنون مطرح شده است و نه در معنای کلیِ جنون.
همانند داستان «جامائیکا» از مجموعه داستان «اکسون» که کلاژگونگی آن در تناقضی آشکار با ساختارهای مرسوم و بهنجار داستانی قرار گرفته است.
حال که از لغت مرسوم استفاده کردیم، بهتر است وجه دوم نابهنجاری «وجه مرتبط با بافت» را نیز مطرح کنیم. جایی که جنون در تقابلش با فرهنگ، جامعه، سنت و برآیند بردارهای نیروهای قدرت موجود، قابلیت شناسایی مییابد. گونهای جنون سیاسی شده ناشی از خروج از یک چارچوب شکل گرفته توسط همان برآیند نیروها.
از لحاظ شکلی احتمالا نتیجۀ این شکل از جنون در فرم روایت نهایی، در بافت ثابت، بسیار شبیه مورد پیشین خواهد بود. لیکن با تغییر بافت و با بازتعریف هنجارها، همهچیز تغییر ماهوی خواهد کرد. در ساختارهای اجتماعیسیاسی همواره چیزی به نام خرد حاکم اجتماعی فعال است. چیزی به غایت تحتتأثیر بافت تاریخی، جغرافیایی، فرهنگی و سیاسی. اگر ما جهان داستانیِ داستان را واجد خردی اجتماعی در درون خود بدانیم، که بهواسطۀ اثر ساختار روایت آن جهان، موجود شده است، نظم حاکمِ درونی، در تعارض با حضور نابخردی بهمعنای نابهنجاری قرار میگیرد.
در حالت اول، هنگامی که راویِ درونیِ روایت پیشِروی ما در بافتِ خود شخصیتی نابهنجار باشد، تقابل نابخردی او با خرد اجتماعیِ حاکم بر بافت آن جهان داستانی، محور اصلی فرآیند ساختار خواهد بود. حال هر معنایی که در نهایت بخواهد حاصل شود.
اما اگر در حالت مفروضِ دوم، خالق تمامیتِ آن جهان داستانی «نویسندۀ ضمنی» خود دچار گونهای از جنون باشد «از آنجا که نویسندۀ ضمنی جزئی از روایت/جهان داستانی است در قالب وظایفش در نظام راوی و خارج از جهان داستانی/روایت بهواسطۀ موجودی انتزاعی بودن در جهان واقع نویسندۀ واقعی» ما با دو گونه از جنون میتوانیم مواجه شویم: جنون جهان داستانیِ داستان در تقابل با جهانِ بافت نویسندۀ ضمنی «نتیجۀ عملکرد تمامی نظامهای رواییِ مخلوق نویسندۀ ضمنی» و جنون روایت «نتیجۀ نابهنجاری روایت نسبت به هنجارهای رواییِ روایت مرسوم در بافت نویسندۀ ضمنی.» این دو عموما چون تصویری آیینهای در مقابل یکدیگر، و هم خودِ یکدیگر هستند. چراکه نویسندۀ ضمنی در دو جهان درونی و بیرونی حضور ضمنی دارد و بافت او، هم بافت جهان داستانیِ مخلوق او است و هم بافت جهان واقعیِ نویسندۀ واقعیِ خالق او.
حال اگر ما هم راویِ درونی مجزایی داشته باشیم و هم نویسندهای ضمنی که تعامل این دو به نظام راویِ روایت ما شکل دهد، بسته به حضور و کیفیت جنون در این منظر در هر یک، انبوهی حالت ترکیبیِ جنون در هر دو حالت فوق، میتواند بروز کند و انبوهی روایتهای مختلف و متفاوتِ جنونزده قابلتصور خواهد شد.
مجنون «در این تعبیر از جنون» در تقسیمبندیهای اجتماعی تا حد زیادی از جایگاه اندیشهورز انسانی کنار نهاده شده «با هدف حفظ ثبات و انسجام و نظم قراردادیِ درونیِ جامعه» و پذیرش او بهعنوان موجودی انسانی عموما فقط بهواسطۀ ظاهر انسانیِ باقیماندۀ او «اگر باقیمانده باشد» است.
پس طبیعی است که روایت نهاییِ ارائه شده توسط چنین نویسندۀ ضمنی/راویِ بخرد/نابهنجار، در ترکیبات پرتعدادش، بسته به میزان خروجِ کیفیت نهاییِ جنونزدگیِ روایت حاصل، بلاشک از محدودۀ تعریف شدۀ سلطۀ قدرت اجتماعی «عرف در معنای کلیش که عرف هنریادبیزبانی را هم شامل میشود» کنار نهاده خواهد شد و پذیرش آنگاه حتی بهعنوان یک روایت موجود نیز به مخاطرۀ جدی میافتد. چنانکه داستان «جامائیکا» در مجموعه داستان مورد بررسیِ این نوشتار، در بافت کنونیِ زهرا سلطانی در معرض چنین عقوبتی قرار دارد. «داستان “فرانسه متعلق به من است” از همین مجموعه نیز با اندک تفاوتهایی، در همین وضعیت قرار دارد.»
همان گونه که گفتیم، پذیرش چنین روایتهایی بهعنوان روایتهایی ادبیهنری و گاه حتی تنها بهعنوان یک روایت، این مخاطرۀ جدی را برای تعادل پویای بردارهای قدرت«پویا در محدودهای معین» در عرف ادبی هنری «و بهتبع آن، دیگر عرفها و در نهایت، کلیت خرد حاکمِ اجتماعی» به همراه خواهد داشت که با ایجاد تنشی هرچند اندک، راه بر ورود و مشارکت ساختارهای مجنون با نویسندگان ضمنی/راویانِ نابهنجار گشوده شود. این یعنی ریسک خروج تعادل پویای بردارهای قدرت از محدودۀ پیشین و شکستگیِ نظم و ثبات حاکم و اعتبارهای کنون معتبر در محدودۀ تعادلیِ قراردادیِ حاضر.
نیک میدانیم که همیشه مهمترین ابزار مفهومساز هنجارها و بیانِ قدرت و ایجاد ثبات «بهعنوان تعادلی پویا بین بردارهای قدرت نهچندان همسو اما متعادل» در یک جامعه، روایتها بودهاند. کافی است از خود بپرسیم اگر بنا به هنجار اجتماعی «هنجار ناشی از گستره/محدودۀ روایتهای مرسوم» مجانین نابهنجار در جایگاه روایتسازی مورد تأیید که نه، حتی موردتوجه، قرار گیرند، نظم و ثبات همواره شکنندۀ قراردادیِ جامعه/ قدرت در معرض چه تنشی قرار خواهد گرفت؟ منتفعین این ثبات حاکم را چه پیش خواهد آمد؟
ورود روایتسازان مجنون بهمعنای نابهنجاران انسانی/اجتماعی به عرصۀ رسمیِ ساخت روایت، خطر ایجاد تنش شاید منجر به تغییر هنجارهای روایی و احیانا هنجارهای اجتماعی را در پی خواهند داشت.
نگاهی دقیق به تاریخ اندیشه و فهم، از خلال تاریخ هنر و ادبیات، این گزاره را نیز قابلطرح و قابلتوجه خواهد کرد که شاید بسیاری از هرآنچه بسی پیشتر بهعنوان جنون کنار گذاشته شده بوده، اکنون بهعنوان بخشی از امرِ درونِ تفکر پذیرفته شده باشد…
در نهایت این پرسش میتواند پاسخی بیابد: جایگاه و ضرورت وجود راویانی در هیئت نویسندگان ضمنیِ مجنون و یا نویسندگان ضمنیای در هیئت راویان مجنون «در چنین معنایی که بحث شد» چیست و ساختار نهاییِ حاصل، چرا باید باشد و چرا هست و چگونه عمل میکند؟
***
منظر سوم: جنونِ عین معرفت / معمولا متضاد با دانش
این شکل آشنا از جنون را در روایات کهن بسیار دیدهایم. حجم قابلتوجهی از دیوانگان، سادهلوحان، خردسالان و احمقها و نابهنجاران «چه ظاهری و چه واقعی و چه تنها نمایشی» بهعنوان راستگویان واقعی یا کسانی که حامل آن حقیقتی هستند که در جهان داستانی، نادانسته یا گُم یا پوشیده یا کتمان شده، در سنت داستاننویسی جهان وجود دارد. کسانی که در حکم شخصیتی از جهان داستانی، بار انتقال معانی حقیقی «از منظر نویسندۀ ضمنی» را در تقابل با بافت خود برعهده داشتهاند. منتقدین پنهان و آشکار نظامهای موجود در جهان داستانیِ بسیاری حکایات و قصههای کهن. این مجنون آنجا یا آیینه ایست در مقابل جامعه و یا ادامۀ سنت کنایۀ عرفانی به خرد.
از آنجا که اینان در آن روایتهای کهن معمولا نقش راوی را ایفا نمیکردهاند، کمتر با روایتهایی جنونزده مواجه بودهایم. شاید به این دلیل که نابهنجاری اجتماعیِ شخص در جهان داستانیِ بهواقع نابهنجار، هنجاری اخلاقی/انسانی بوده در بافت جهان واقعِ بیرونیِ اثر، نتیجۀ معرفتی در درون آن شخصیت. تقابل او با جهان داستانیش، قرار بوده گونهای پدیداریِ دانش حقیقی و فهمی درست از جهان داستانی را بهواسطۀ روایتی خردورز «از سوی یک راوی بهنجار» بههمراه داشته باشد.
شاید استفاده از چنین راویانی با اساس ضروریات و اهداف غیرحکیمانۀ قالبهای مدرن داستانی چون داستان کوتاه و رمان ایجاد اندکی تناقض میکرده است. کلا ردیابی چنین راویانی در داستاننویسی مدرن کار دشواری است و آنجا که کموبیش ظاهر میشوند نیز روایت را جنونزده نمیکنند و نقش سازندۀ روایت بودنشان اندک است و در تقابلی محسوس با خِرَد نویسندۀ ضمنی قرار نمیگیرند.
در مجموعه داستان «اکسون»، با اندکی اغماض شاید بتوان به راوی داستان «تاریکی تکان نمیخورد» اشاره کرد. کودکی مجنون بهمعنای مورد نظر ما هم در منظر دوم و هم سوم که روایتی جنونزده ارائه میکند اما در پی بیان حکمتی نیز نیست. لیکن حضور مستقیم نویسندۀ ضمنی در نظام راویِ این روایت، تا حد ممکن کاهش یافته است و اساس ساختاریِ این نظام را مسئلۀ جنون راوی از منظر دوم ایجاد کرده است.
در نمونههایی فرضی که نقش راوی را نویسندۀ فرضی برعهده گرفته باشد و خود دچار جنونی از این دست باشد نیز دشواریهایی حتی در فرض ایجاد میشود. کموبیش پذیرفتهایم که نویسندۀ ضمنی در هر نوعی از جنون، خود با خرد و معرفتی سازمان دهندۀ ساختار روایت، همیشه جلوهای از شناخت را با روایتِ شاید به ظاهر جنونزدهاش همراه میکند. اگر این شناخت در جهان بیرونیِ روایت «بافت نویسندۀ واقعی» عین معرفت و حکمت باشد، بعید است که ایجاد ساختار روایتی جنونزده کند. که اگر چنین کند، دیگر جنونش نه عین معرفت که عین نابهنجاری خواهد بود. در نظر داشته باشید که نویسندۀ ضمنی هرچند در درونِ جهان داستانی در نقش راوی حاضر است اما بافتش محدود به بافت درونیِ جهان داستانی نمیشود و بافت بیرونیِ نویسندۀ واقعی نیز بخشی از بافت او است.
کموبیش در این مورد میتوان به داستانهای «صدایی نمیشنوی» یا «زرورق شکلات» از مجموعه داستان «اکسون» نظر کرد که میزان جنونزدگیشان در نسبت با سایر داستانهای این مجموعه، بسیار محدود است.
***
به هر طریق منکر این نیز نخواهیم بود که میتوان این بحث را در منظرهای دیگری از امر جنون ادامه داد و حتی این سه منظر را به چالشهایی جدی کشید. یا این سه منظر و منظرهای فرضیِ دیگری را میتوان در ترکیب با هم بهصورت اجزایی از منظری کلیتر در نظر گرفت و در ارتباط با آن بحث کرد.
اما آنچه از ابتدا به دنبالش بودهایم، مجموعهای پرسش بود:
نسبت روایت جنونزده، با جهان داستانیِ بهنجار چگونه است؟ آیا اساسا میتوان به کمک تقابل راوی با نویسندۀ ضمنی به این دو کیفیت کاملا مجزا در دوچیز در واقع همسان رسید؟
تقابل راویِ مجنون «جنون به هر تعبیری» با جهان داستانیِ بهنجار «باز به هر تعبیری» چه تأثیراتی بر فرم نهایی روایت خواهد نهاد؟
اگر این راوی خود شخصیتی حاضر در جهان داستانی باشد، نسبت او با نویسندۀ ضمنی چگونه بر ساختار روایت تأثیر خواهد نهاد و رابطۀ آن ساختار با جنونزدگی چگونه خواهد بود؟
آیا میتوان راوی مجنون را همان نویسندۀ ضمنیِ بخرد قرار داد؟ در این صورت ساختار کلیِ روایت به چه سو حرکت خواهد کرد؟ و چگونه جنونزدگی در آن هویدا خواهد شد؟
روایت جنونزدۀ طراحیِ بخردانه شده از سوی نویسندۀ ضمنی، راوی را مجنون جلوه میدهد و یا اساسا راویان مجنوناند «چه درونی و چه بیرونی» که روایتها را دچار جنونزدگی میکنند؟
اگر با روایتی جنونزده «چه در معنای پنهانگر و گمراه کننده و چه در معنای نابهنجار» مواجه شویم «با هرگونهای از راوی» آیا وجهی از این جنون به هر طریق از آنِ نویسندۀ ضمنی بوده است؟ یا جنونی است طراحی شده بهگونۀ یک ساختار برساخته از سوی نویسندۀ ضمنیِ همواره بخرد و نامجنون؟
اساسا نویسندۀ ضمنیِ مجنون «به هر تعبیری» امکان ایجاد روایتی بخردانه دارد؟ اگر جواب آری است، آیا همواره روایتی جنونزده «بنا بهنوع جنونش» ایجاد خواهد کرد؟
در پی پاسخ به پرسشهای فوق، میتوان به ارتباط نویسندۀ ضمنی و نویسندۀ واقعی نیز پرداخت و دهها پرسش روشنگرِ دیگر مطرح کرد. آنچه مجموعه داستان «اکسون» اثر زهرا سلطانی با تنوع خاص خودش در راویان مجنون و روایتهای جنونزده در اختیار ما گذاشته است، مادۀ خام مناسبی است برای پیگیری این پرسشها و تلاش برای رسیدن به پاسخهایی.
اما پیش از به پایان رساندن این متن کوتاه، اجازه دهید چند سؤال دیگر در این ارتباط و با نظر به روایتهای ظاهرا بهنجار و مرسوم مطرح کنم:
آیا نویسندگان ضمنی و راویان کاملا بخرد و بهنجار که عمدتا نهایت تلاش خود را برای قابلتصور و باورپذیر کردن جهان داستانیِ ظاهرا به کل بخردانه روایت شدهشان میکنند، «تا مخاطب آنچه در ذهن خود ساخته «داستان» را همچون واقعیتی بیرونی بپذیرد» برخلاف تصور ما در حال کشاندن مخاطب خود بهنوعی از جنون «خطای ادراکی و سوءتعبیر یا تصور وهمآلود بازنمون بهجای بازنموده» نیستند؟
آیا نویسندۀ ضمنیای که قطعا آگاه است که روایت او نظامی کلان و برساختۀ اوست «اگر بخرد باشد» در نسبت با مخاطبی که دچار وهم واقعیت بیرونی بودن آن ساختار درونی میشود، شکلی از جنون ارتباطی پدید نمیآورد؟ جنونی در معنای پنهان کردن یا گمراه کردن یا فریب دادن. جنون دون کیشوت را به یاد آورید که شکل شدت یافتهای از همین وهم او بهعنوان مخاطب رمانسها بود. مجنونی با توهم کاملِ عدم جنون.
در این صورت، آیا راوی یا نویسندۀ ضمنیِ فارغ از امر جنون هم یافت میشود؟ یا باید بهواسطۀ وجود و حضور روایتها و داستانها و آگاهیمان از عملکرد راویان و نویسندگان ضمنی و نظام راوی، جنون را تعریفی از نو کنیم؟
شایان ذکر است که در نقاطی از این نوشتار، نگاهی به نظرات میشل فوکو در ارتباط با امر جنون داشته ام.