نقدی بر داستان کوتاه ماهی در باد ــ فریبا عابدیننژاد
(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره ششم– زمستان1397– منتشر شده است.)
ماهی در باد، داستانی بر زمینۀ اساطیر ملی و مذهبی، شبکهای در هم تنیده از کهن الگوها، اساطیر و باورهای قومی است. داستان به شیوهای سمبلیک حکایت سرزمین ایران را در طول سالیان دراز، آنچه بر آن رفته است، باز میگوید.
سرسختترین دشمن کشور ایران از دیرباز، خشکسالی بوده است. طبیعت خشنی که ایرانیان قدیم با شیوههای گوناگون سعی در رام کردنش داشتند، به نوعی دغدغۀ قومی تبدیل شدهاست. همواره دیو خشکسالی بر سر مردمان سایه انداخته است؛ از این رو بسیاری از اساطیر و باورها به نوعی پیرامون آب و خشکسالی شکل گرفته است. در بخش میانی و خشکتر ایران که داخل کویر هستند، این اساطیر و باورها پررنگتر دیده میشوند.
این داستان نیز با درونمایهای مشابه نوشته شدهاست. ایزدبانوی آب با مردمش قهر است و باران نمیبارد. برای احیای سرزمین، نیاز به فداکاری و قربانی است. پیشینیان برای آنکه آرزویی مستجاب شود به درگاه آناهیتا قربانی تقدیم میکردند.
حسینا آخرین بازماندۀ خشکسالی شوراب، میخواهد سرزمین را ازخشکی نجات دهد. او به پیشگاه آناهیتا، هدایایی پیشکش میکند، نهال پسته، باری از شکر، پس از آن شتر محبوبش را قربانی میکند تا ایزدبانو را بر سر مهر آورد، اما ثمری نیست و سرانجام جان خود را تقدیم میکند.
در بند اول داستان، اولین تصویری که میبینیم، کویر و تشنه کامی و گردباد است و شخصیتی با نام حسینا، تصویر صحرای کربلا را در ذهن تداعی میکند، حسین تشنه لب. پس از تداعی تصویر کربلا، حسینا را در قامت عاشقی
میبینیم که برای شاهزاده خانم هدیه میبرد، جایگاه شاهزاده خانم قلعه دختر است. در قدیم این نام به مکانهایی گفته میشد که در آن معبد آناهیتا_ ایزد بانوی آب- میساختند.
خرمنی از آتش در پای کوه روشن است. آتش نمادی از عشق است و در تقابل با آناهیتا که سمبل آب و زنانگی است، قرار میگیرد. حسینا نهال پستهای در کنار آبانبار
میکارد و روزهای خوشی و فراوانی را به یاد میآورد. “جایی که از لبهای شاهزاده خانم شکر ریخته” اشاره به خندۀ آناهیتا و بر سر مهر بودنش با سرزمین دارد. صحبت از آبادانی است. ویرانی از آنجا آغاز میشود که آناهیتا
میگوید”پسته برای سوختن خوب است” و شاخهای را در آتش میاندازد؛ سگی یک چشم وغ میزند حسینا به دنبال ناهید میگردد و او را نمییابد؛ از آناهیتای سنگی میخواهد که گریه کند، گریه نماد باران است، اما تنها گرما میبارد و زوزۀ سگ در کوچههای شوراب میپیچد.
نباریدن و سر از قوم خود برگرداندن، شاید به خاطر نافرمانی و گناهی است که حاکمان سرزمین مرتکب شدهاند. حسینا با شترهایش میخواهد به جایی برود که قرنها پیش چشمان ایزد بانو آنجا باریدهاند اما جز شنزار و گرما و سختی و بیابان نمک چیزی نمییابد. همۀ موجودات زنده شبحند. بارانی از آتش و گوگرد که تجسم جهنم است بر سرش میبارد. شن، سرا و منزلگاه را فراگرفته است و تنها بوته خاری در آب انبار سبز است و موش مشغول جویدن بن دیوار است. حسینا ویرانی کشور را از بیخ و بن میبیند و هیچ فریاد رسی نیست. او آخرین داراییش یعنی شتر محبوبش را قربانی میکند و جویی از خون به جای باران به راه میافتد. ظلمی بر کشور رفته است، آناهیتا را در بند کردهاند و از آن رو چنین نکبتی سراسر زمین را فراگرفته است. گندیشاپور، آبادترین شهر روزگار به دست هشتاد هزار اسیر تحت ستم ساخته شده است. شاید قرار است کشور به سرنوشتی نظیر سدوم محکوم شود.
حسینا به عنوان آخرین بازمانده و آخرین منجی خود را قربانی میکند و در شنزار مدفون میشود اما مرگش رویش مجدد را به دنبال ندارد، به نظر میرسد امیدی به زایش نیست.
سیاوش در اساطیر ایرانی، ایزدی نباتی است. به باور پیشینیان برای آنکه در بهار گیاه دوباره بروید، نیازمند نیست شدن است. پس از مرگ سیاوش گیاه سیاوشان میروید. مرگ، شهادت، در آتش رفتن و تبعید همگی اعمالی هستند که منجر به زندگی دوباره میشوند. سیاوش خدای کشتزارهاست. او شهید میشود تا دوباره کشتزارها سبز شوند. در ابتدای داستان، نویسنده اشاره به مراسم سووشون دارد؛ مراسم آیینی که سالانه در عزای سیاوش برپا میکردند. این مراسم به نوعی برای باروری کشت وکار بوده است.
فرهنگ شهادت در اساطیر ایرانی، نوعی فداکاری و ازخودگذشتگی برای نجات قوم و سرزمین است. پس از اسلام، اسطورهی سیاوش با تغییر ماهیت تبدیل به مراسم عزاداری امام حسین(ع) شد. مظهر شهادت و فداکاری امروز ایرانیان حسین است. در گذشتۀ دور یک ایزد نباتی جان خود را فدا میکرد تا مردمان غذایی برای خوردن داشته باشند؛ اما در زمانهای دیگر که مناسبات انسانی و دغدغههای بشر از نوعی دیگر است، معیار فداکاری نیز تغییر میکند.
حسینای داستان “ماهی در باد” دغدغۀ زمین، خشکسالی و سرزمین دارد و تلفیقی است از سیاوش و همنامش. او قهرمانی است که سفری فراتر از زمان و مکان برای نجات کشور دارد، کشوری که تمام دشمنانش در قالب دشمن اسطورهای، خشکسالی، جلوهگر شدهاند. پایان اسطورۀ سیاوش، آمدن بهار است اما حسینا به عنوان آخرین بازماندۀ یک قوم در زیر مشکلات مدفون میشود بیآنکه زندگی دوباره از میان مرگ سربرآورد
تصاویری که در داستان میبینیم، مانند خار در پوتین شاید نمایانگر جنگ و آشوب در دوران معاصر باشد. عناصر باد، آب، خاک و آتش با تصاویری گوناگون در داستان جلوهگر هستند. آتش نماد عشق حسینا به سرزمین، آب نماد زنانگی و زایش، خاک نماد نیستی و هوا نماد آشوب و ویرانی، هیچی و برباد رفتن است. درخت پسته، شتر و آخرین ساربان نمادهای زندگی در کویر هستند که هر سه نابود
میشوند، آخرین مقاوت سرزمین درهم شکسته است.
عشق در 360 درجه
حسین آتش پرور
آقای آتش پرور میدانست که ماه منیر از شهابِ سمیع آذر جدا شده است؛ اما چگونه و چطور؟ این را دیگر
نمیدانست. تا اینکه همان شب که درخانه با هم تنها بودند، و لبی هم تر میکردند، شهاب خیلی کوتاه و تلخ با بغض گفت:عاقبت منیر دست بچهها را گرفت و رفت.
همین.
با وجودی که در چنین مواقعی افراد خیلی پر حرف
میشوند، شهابی دهانش را بست و دیگر هیچ نگفت. به چیزی هم اشاره نکرد. حتا اگر صحبتی هم پیرامون این موضوع می شد، خیلی سریع مسیر را عوض میکرد.
آقای آتش پرور جسته گریخته فهمیده بود که در میانِ بگو مگوهای این زن و شوهرِ به ظاهر خوشبخت، پای یک شعرِ ساده اما پرماجرا از میم شهاب در میان بوده است؛ این را سعید آبنوس که در تحقیقات خود، به زندگی خصوصی و حتا رختخواب شهابی نقب زده بود، به او گفته بود. سعید آبنوس به شکلی که جز خودش برکسی معلوم نیست، به پروندۀ دادگاه این زن و شوهرِ خوشبخت دست پیدا میکند. او فقط گفته بود: آن شعر را دیده است.
همان شعری که این زن و مرد را در روز بیست و دوم بهمن 1357عاشق و کشته مردۀ هم کرده بود، حالا توانسته بود این زن و شوهر را جدا و هر کدام را صد و هشتاد درجه از هم دور و دشمنِ خونی یکدیگر کند؛ به شکلی که دیگر هیچ وقت به هم نرسند.
او هرچه گشته بود آن شعر را که گویا از شهابِ سمیع آذر در مجلۀفردوسی مورخۀ28 مرداد 1354 چاپ شده بود، پیدا نکرده بود.
اصلا کسی فکر نمیکرد؛ که یک شعرِ مُرده و کفن شده که تنها چهار تکه استخان از آن بعدِ بیست و شش سال در مجلۀ فردوسی باقی مانده بود، همان شعری که در زمانهای خودش برو بیایی داشت و غوغا به پا میکرد و مرتب سرش جنجال بود،-گاهی هم حول و حوش آن چاقوکشی میشد-، بعدها تفاله و بی خاصیت شود، و هیچ کاربردی نداشته باشد. همان شعری که با آرامش – بدون هیاهو- سالها در میان انبوهِ کاغذهای کاهی زرد شدۀ آرشیو مجلۀفردوسی در کتابخانۀ شهابِ سمیع آذر زیر خاک آرمیده بود و اصلا هم نفس نمیکشید. هیچ کس تا آن روز جز ماه منیر به طرفش نرفته بود. وقتی ماه منیر به سمتش رفت، سر از قبر بلند کرد و الم شنگهای به پا کرد که بیا و ببین؛ باعث مهمترین رخداد تاریخی- ادبی دوران خود، یعنی جدایی ماه منیر از شهابی در مشهد شد و اسبابِ از هم پاشیدنِ کانون گرم خانوادگی یک هنرمند اصیل – اما گاهی نظرباز- را در مشهد فراهم کرد.
آقای آتش پرور میگفت:درست که یک شعر نوک پیکان این رخداد تاریخی- خانوادگی- ادبی در مشهد گردیده است، اما در جدایی آنها ریشههای فرهنگی – اجتماعی را که در تمام این بیست و چند سال زندگی مشترک آتش زیر خاکستر بوده و روی هم تلنبار شدهاند را نمیشود نادیده گرفت.
یک سال و چند ماه بود که آن شعر ذهنِ ماه منیر را فلج کرده بود و با آن کشمکش داشت. گره کور و خارِ تیزی در زندگی او شده بود که هر روز با آن کلنجار و در چشمش فرو میرفت: شهلا کیه؟
شهابی اول جا خورده بود: چی؟
گفتم این شهلا کیه
بعد که برخود مسلط و خودش را باز یافته بود، گفته بود: شهلا، شهلاست.از کجا بدانم کیه خانم جان.چیزی که ریخته شهلا وسهیلاست.
و ماه منیر وقتی دیده بود با شهابی در این باره به جایی
نمیرسد، نشسته بود به های هایِ گریه.
شهابی در این مورد چیزی به یاد نیاورده بود.یا نخاسته بود بیاد بیاورد.
ماه منیر بعد آن حتا تا کرج به دنبال شهلا رفته بود؛ همان کسی که در سال 1354 یعنی سه سال قبل از رابطۀ عاشقانۀ خودش و شهابی، این شعر در مجلۀ فردوسی 28 مرداد به او تقدیم شده بود.
از اتوبوس پیاده شد. دل شوره به سراغ اش آمد. توی گاراژ انبوه جمعیتِ ناشناس او را به وحشت انداخت:این چه کاری بود که خانه زندگی را ول کردی؟ در شهر به این بزرگی از کی بپرسم شهلا کیه؟
از آن گذشته شهلایی که بیست وشش سال پیش شهلا بوده، حالا معلوم نبود که همان شهلا مانده باشد. از کجا معلوم که سیصد و شصت و پنج اسم عوض نکرده، یا همان روز هم که شهابی در مجلۀ فردوسی شعر را به او تقدیم کرده بود، و بالای آن در صفحۀ67 نوشته بود: به عشق من: شهلا در کرج.
اسمش شهلا بوده است؟.
شهابی دربارۀشهلا، چیزی را به یاد نداشت. اگر هم یادش بود، دهانش قرصتر آن بود که ماه منیر بتواند از زیر زبانش بکشد بیرون. از همه بدتر سکوت او بود که ماه منیر را به هم میریخت: نظر باز که تشریف دارن، طفلک خوش اشتها و بی حوصله هم هست.حال نداشته که هر روز بشینه و یک شعر عاشقانه بگه و به کسی تقدیم کنه.
وقتی ماه منیر به اینها فکر میکرد، ضمن آنکه خندهاش میگرفت، هم زمان آتش هم میگرفت.
این شعر را شاید به 365 فرخنده. اشرف. مهین. شهلا. سوری. فاطی. پروانه. زهرا. سوگل. شهین. لیلا و خیلیهای دیگر تقدیم کرده باشد.
و همینها ماه منیر را بیشتر میسوزاند و به آتش میکشید.
شعر مردهای که در تمام آن سالها خابیده، یا معلوم نبود در چه سرزمینی بوده، دست بر اتفاق از تمام آن تقدیمها، همین یکی که به اسم شهلا در کرج بود، آن روز از آرشیو مجلۀ فردوسی بیرون ریخت تا چشمهای ماه منیر را که بد شانسی آورده بود، چهار تا کند. آن شعرِ بیست و شش سالِ پیش امروز سر از قبر بلند کرده بود تا وظیفۀ تاریخی – ادبی- اجتماعی خودش را انجام و کار به دستِ شهابی و ماه منیر بدهد و زندگی چندین سالۀ آنها را خاکستر کند. البته ماه منیر هم کسی نبود که در این رخداد کوتاه بیاید؛ آن را نادیده و دست از لج بازی بردارد.
آن روز وقتی ماه منیر کتابخانه را گردگیری میکرد، دورۀ جلد شدۀ مجلۀ فردوسی را که پُر از گرد و خاک شده بود برداشت. آن را دور از خودش گرفت و در هوای آزاد تکان داد. همچنان که گرد و خاکِ آن به هوا می رفت، یک شعر از وسط مجله شُره کرد و ریخت روی زمین. خم شد تا آن را جمع کند. چشمهایش چهارتا شد:یعنی چه؟
گردگیری را تنها گذاشت. روی صندلی کتابخانه نشست و مجله را ورق زد؛ صفحۀ شصت و هفت ؛ شعر آنجا چه میکرد؟
خودش بود. قلبش گرفت. طاقت نیاورد. از بالا تا پایین صفحه را که چند بار خواند، مو به تنش راست شد. چشمهایش را چند بار مالید. خودش بود. ذره ذره تمامِ خاکِ شعر را میشناخت و از بر بود. کلمات همانهایی بودند که با سلولهای تنش یکی شده بود. کلمه به کلمه و زیر و بمهای آن را میشناخت. با پیچ و خم ِتمام واژهها آشنا بود. بارها و بارها چشمهایش را بسته و آن را بو کشیده و روی قلبش گذاشته بود. واژهها با تپش قلب او رقصیده بودند. و از شدت هیجان خودش و کلمات خیسِ خیس شده بودند. واژه به واژه شعر را بارها به تخم چشم کشیده بود. حتا مثل روز برایش روشن بود که در اول آشنایی آن را در جعبۀ فیروزهای منبت کاری شدۀ کارِ اصفهان گذاشت. رویش را پُر از غنچههای گل سرخی کرد که هر روز شهابی یک شاخه به او میداد و او آنها را خشک کرده بود.
این همان شعر بود که حالا آن را از روی زمین جمع میکرد. همان شعری که اتفاقن در بیست و دوم بهمن 1357 اولین روز آشنایی، شهاب با یک غنچۀ گل سرخ به او تقدیم کرده بود و بالایش با خط خوش و جوهر سبز نوشته بود: تقدیم به عشقِ ابدی: به ماه.
همان شعری که باعث پیوند عاشقانۀآن دو در بیست و سه سال پیش شده بود، حالا امروز از پسِ بیست و شش سال به شکل دیگری و با لباسی دیگر، در صفحۀ شصت و هفت مجلۀ فردوسی 28 مرداد 1354 رو در رویش نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود و به او نگاه میکرد: به عشقم؛ شهلا در کرج.
سه سال پیش از آن که شهابِ سمیع آذر با گل سرخ به سراغ ماه منیر برود، آن را به شهلا تقدیم کرده بود.
شعر را چندین و چند بار زیر و رو کرد. خودِ خودش بود. خون ماه منیر به جوش آمد: گور پدر هرچه کتاب و کتابخانه و این مردکِ متوهمِ بی وفا.
دورۀ مجله را به روی میز کوبید. گرد و خاکِ باقی مانده تمام کتابخانه را گرفت: روزگار را ببین. شعری که باعث به وجود آمدن عشق بین من و این مردک شد و کانون گرمی برای خانوادۀ ما به وجود آورد، معلوم نیست امروز چرا بعدِ بیست و شش سال به این شکل و با این ترکیب دوباره آمد و جلوم سبز شد.
دندانهایش را به هم فشار داد. لای مجله را باز کرد. خون سرد ورق زد تا رسید به صفحۀ شصت و هفت آن را کند. جرجر کرد و در سطلِ آشغالِ زیر میز ریخت.
و مهمترین تصمیم تاریخی خودش را گرفت.
وقتی شهاب سمیع آذر این شعر را گفت، هیچ فکر نمیکرد چنین سرنوشتی پیدا کند؛ با سیصد و شصت و پنج گلِ سرخ به دستِ سصید و شصت و پنج اسم که شهلا در کرج یکی از آنها بود، برسد. و در صورتهای متضادِ شکوفه و خشکیدن رخ نشان دهد. عاشقانهای که در هر رُخ نشان دادن این همه غوغا به پا کرده بود. غوغایی که هربار صد و هشتاد درجۀ دیگری بود. و هرکدام راس متضادِ آن. انگار وجود و هستیاش در همین تضاد خلق شده بود و شهابی در حالِ رقم زدنِ چنین سر نوشتی برای آن. اگر این شعر صورت خود را در سیصد و شصت درجه نشان میداد، چهها که نمیکرد؛ ضمن آنکه شهری را به هم میریخت آن را به آتش میکشید و خاکستر میکرد. آن هم وقتی که در هر بار خود نشان دادن چنین غوغایی به راه میانداخت.
مگر چنین چیزی میشود؟
حالا که شده بود تا خانۀ ماه منیر را سیاه کند.
آقای آتش پرور همچنان در جستجوی آن شعری بود که یک سرش به ویرانی خانوادۀ شهابی میرسید و از سر دیگر، به عشقِ سالهای جوانی ماه منیر و شهاب سمیع آذر برمیگشت. و همین مسئله ذهن او را بیشتر تحریک و باعث کنجکاوی بیش از حدش گردیده بود. از این رو به هر دری میزد تا آن را به شکلی که برای ماه منیر اتفاق افتاده است بدست آورد: چه در صفحۀ شصت و هفتِ مجلۀ فردوسی مورخۀ بیست و هشت مرداد 1354 و چه در اولین روز آشناییاش با ماه منیر در روز بیست و دوم بهمن 1357. این بود که میخواست از زیر سنگ هم که شده آن را پیدا و
باز سازی کند.
دست به دامنِ شهابی که دیگر وجود خارجی نداشت، و ماه منیر هم معلوم نبود کجا رفته است. تنها مجلۀ فردوسی و سال 1354 برایش مانده بود. سعید آبنوس هم که احتمال میداد آن را به دست آورده باشد، چون از او دل خوشی نداشت، فعلا او را کنار گذاشت و قیدش را زد. این بود که به دنبال مجلۀ فردوسی و سال 1354 خودش را به این در و آن در میزد:
در اولین قدم به کتابخانۀ آستان قدس قسمت آرشیو مجلات رفت. دورۀ مجلۀ فردوسی سال 1354 را گرفت. خوشحال شد. از فهرستِ اولین شماره در فروردین شروع کرد. اردیبهشت. خرداد. تیر. تا تیر نزدیک یک ساعت طول کشید. مرداد را شروع کرد. به شماره 845- 28 مرداد 1354 رسید. در فهرست چشمش به عنوانِ: عشق در 360 درجه و اسم شهاب سمیع آذر – صفحۀ شصت و هفت افتاد. گل از گلش شکفت و بال درآورد. با عجله تند تند ورق زد تا رسید به صفحۀ شصت. آرام و با احتیاط ادامه داد: 64-65-66-68-69- پس 67 کجاست؟ عقب و جلو رفت. کمی اخم کرد. دوباره تمام مجله را از اول و با دقت ورق زد. صفحۀ67 نبود! در فهرست بود! خیلی دمغ شد. به مسول آرشیو مراجعه کرد. و مجله را به او نشان داد. با هم نگاه کردند. او هم تعجب کرد. از کتابخانه بیرون آمد. یادش آمد آقای صنعوی که مترجم مشهوری است باید دورههای مجلات را داشته باشند. تماس گرفت. دورههای سخن، نگین، صدف، خوشه، رودکی را هم داشتند. خوشحال شد. قرار گذاشت و به خانهشان رفت. دیگر دنبال شمارههای قبل نگشت. یک راست سراغ شماره 845- 28 مرداد 1354 رفت. به فهرست نگاه کرد. اسم شهاب سمیع آذر در فهرست همان صفحۀ67 درست بود. از وسط شروع کرد به ورق زدن. نزدیکهای صفحۀ60 که رسید بیشتر دقت کرد و کُند شد: 63-64-65-66 یعنی چه؟ صفحۀ67کجاست؟ 69… دوباره با آقای صنعوی با هم ورق زدند. نبود.فهرست را نگاه کردند. صفحۀ67 شهابِ سمیع آذر بود. اما صفحۀ67 وجودِ خارجی نداشت. با تعجب به هم نگاه کردند.
به یکی دو کتابخانۀ عمومی و خصوصی دیگر هم سر زد.در یکی از آنها دوره مجلۀ فردوسی بود. اما صفحۀ 67 که شعرِ سمیع آذر در آن چاپ شده و آن را به شهلا در کرج تقدیم کرده بود، سرجایش نبود!
از طریق دوستان در تهران سفارش کرد به کتابخانۀ ملی بروند. درکمال ناباوری با او تماس گرفتند که گرچه در فهرست شماره 845-28 مرداد 1354 کتابخانۀ ملی صفحۀ67 وجود داشت اما خودِ صفحۀ67 نیست!
آقای آتش پرور که مسئلۀ نبودن صفحۀ 67 در مجلۀ فردوسی برایش به صورت معمایی در آمده بود مرتب با خودش کلنجار میرفت: یعنی چه؟ صفحه 67 کجا رفته؟ آیا چاپ نشده؟ اگر چاپ نشده پس در آرشیو کتابخانۀ شهابِ سمیع آذر چه کار میکرد؟ نبودن صفحۀ67 کار چه کسی
میتوانست بوده باشد؟ شهابی که دیگر وجود خارجی نداشت. شهلایی هم اصلا در کار نبود که او را بشناسد. ماه منیر هم توان آن را نداشت که به تمام آرشیوهای مجلۀ فردوسی در سراسر کشور سر بزند و از میان آن همه کاغذی که روی هم انبار شده بود فقط همان صفحۀ67 را بیرون بکشد و پاره پاره کند و در سطل آشغالِ کتابخانه بریزد تا بعد سرِ فرصت آن را بسوزاند. حالا که کار از کار گذشته بود، فایده این کار برایش چه بود؟ فکر نمیکرد سعید آبنوس هم این کار را کرده باشد. مستاصل مانده بود چه بکند؟ از یک طرف شعر را پیدا نکرده بود و از طرفی هم نبودن صفحۀ67 در مجلۀ فردوسی فکر او را بدجوری به خود مشغول کرده بود.اینطور نمیشد که ذهن او دوپاره باشد و در دو جبهۀ مهم با او بجنگد. چیزی به نظرش رسید. با خودش گفت: همان روزی که ماه منیر دورههای مجلۀ فردوسی را گردگیری میکرد و شعر عشق در 360 درجه از وسط مجله شُره کرد و بر زمین ریخت، حتمن در همان لحظه این شعر از میانِ تمامِ نسخههای مجلۀ فردوسیِ شماره 845- 28 مرداد 1354 در سراسر کشور شُره کرده و بر زمین ریخته است.
اینطور خودش را قانع کرد و ذهنش کمی آرام گرفت: خنده به لبش آمد.
حالا که ذهنش راحت شده بود، بهتر میتوانست در جستجوی شعر باشد. هرچه فکر کرد گرچه سخت بود، اما به این نتیجه رسید که دست به دامن سعید آبنوس شود. چرا که میدانست او به پروندۀ خصوصی و خانوادگی شهابی دسترسی دارد. از همین راه توانست که با پرداختِ پول زیاد، کپیِ برابر با اصلِ شعر را ممهور به مهر دادگستری خراسان از او بگیرد: