انتخاب برگه

داستان، التزام مخاطب به کنش سیاسی تحلیلی بر داستان کوتاه “برای ابدیتی بی انتها ” اثر محمدسعید احمدزاده – مجید خادم

داستان، التزام مخاطب به کنش سیاسی تحلیلی بر داستان کوتاه “برای ابدیتی بی انتها ” اثر محمدسعید احمدزاده – مجید خادم

داستان، التزام مخاطب به کنش سیاسی

تحلیلی بر داستان کوتاه “برای ابدیتی بی انتها[1]” اثر محمدسعید احمدزاده

مجید خادم

(این مقاله در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره ششم– زمستان 1397 – منتشر شده است.)

داستان با این بند به پایان می­ رسد:

«حالا فقط تو مهم هستی. خود تو. تو که این داستان را خوانده‌ای و با خواندن این ماجرا من را به ذهن و فکرت راه داده‌ای. چه تو من را به طرف خود دعوت کرده باشی و چه من خودم را به تو تحمیل کرده باشم و چه هیچ کداممان، به هر حال حالا در ذهن تو جای گرفته‌ام، با روح و اندیشه‌ات آمیخته‌ام، با آن‌چه که با مُردن تو شاید نخواهد مُرد. و من هر روز بیشتر از قبل رشد و نمو خواهم کرد، خواهم بالید و به وسعت اندیشه تمام افرادی که تاکنون این اثر را خوانده‌اند و تمام کسانی که در آینده آن را خواهند خواند وسعت خواهم یافت. شاید، شاید هر روز در اندیشه‌ای که در کسی می‌میرد بمیرم اما با اندیشۀ آن‌که این متن را برای اولین بار می‌خواند جانی دوباره خواهم گرفت. جانی تازه به وسعت قدرت تصور او. شاید در جهان او مخلوق دیگری باشم و امکان زیستی دیگر را بیابم. و زیستی متکثر در تمام اندیشه‌ها، اما واحد. درست است، متکثر اما واحد.»

این پایان­ بندی ترغیبم می ­کند تا از چیزی آغاز کنم که فی نفسه نباید رغبتی به مرکز توجه قرار دادن آن داشته باشم. از موضوع این داستان. اما پیش­تر خواهم گفت که چگونه فرم نهایی این اثر از مسیر حرکت موضوع به واسطۀ سوژه به مضمون آن، ماهیت یکّۀ خود را یافته است.

در نگاه نخست، مفاهیمی چون موضوع و مضمون، ظاهرا ساده، بدیهی و تا حدودی خارج از چارچوب زیبایی شناختی فرمال یک داستان به نظر می­ رسند. اما بگذارید برای ورود به بحث اصلی­ مان همین مقدمه را کمی تعمیق کنیم. در این داستان (که خود، ما را نهی می­ کند از گذاشتن نام داستان بر آن. و در فرم خود پیشنهاد می­ کند تا نام داستان را بر هیچ روایت عینیت یافت ه­ای نگذاریم. این پیشنهاد متن و تصمیم ما مبنی بر عجالتا پذیرشش، به هیچ عنوان جنبۀ ارزش­گذارانه نداشته و تنها بحثی ماهوی است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.)، ما با موضوعی خاص مواجهیم. خاص نه از آن بابت که موضوعی را فارغ از هر عامل دیگری ارجح بر موضوعی دیگر بدانیم. بلکه از این رو خاص که پیچیدگی ویژۀ روایت این اثر را در نظر به خود، فرم و معنایی فوق العاده حائز اهمیت بخشیده است.

اگر ما موضوع را آن چیزی بدانیم بیرون از مولف که به واسطۀ برخورد ذهنی مولف با آن و طرح ایده­ ای نسبت به آن، از ابژۀ پیش از برخورد با مولف به سوژه تبدیل شده است، ناچاریم فرم زیبایی شناختی اثر را همان سوژۀ عینیت یافته بدانیم. روایت حاضر. متشکل از مجموعه ­ای نشانه ­های زبانی.

یعنی روایت نتیجۀ فرآیند عینیت یافتن سوژه خواهد بود به واسطۀ ابزار روایی (در این­جا زبان). می­ توانیم کل فرآیند خلق روایت را به شکل ساده چنین فرض کنیم.

و نقاط a  و b را حوزه­های اصلی عمل خلاقانۀ مولف بدانیم.

پس روایت حاصل، در قالب کلمات و زبان بر صفحۀ کاغذ پیش روی ما به نوعی عینیت یافته است. بگذارید این ایده را کمی بسط دهیم و بعد بازگردیم به مسئلۀ موضوع در این روایت مورد تحلیل.

اگر ما روایت را شیوه ­ای از بیان بدانیم، که می­ دانیم، پس امر داستان مقدم بر آن چیزی که بیان شده باشد، شکل خاصی است از بیان آن چیز. از بیان سوژه. در این مسیر، شیوۀ بیان، ماهیت اولیۀ داستان را رقم خواهد زد. همان فرم روایت. چنانچه می ­دانیم، روایت شناسان برای شرح دقیق تر همین مسئله، به طور کل شیوۀ بیان یک داستان را روایت آن داستان می ­نامند. حال اگر به ادبیات داستانی بنگریم، مفاهیم عینیت یافته به صورت نشانه ­های زبانی در قالب حروف و کلمات و جملات مقابل ما، ابراز و تا حدودی هم سازندۀ شیوۀ بیان ما یا همان روایت ما خواهند بود. پس آن چیزی که بیان شده است در کجاست؟ طبیعتا هر آن­چه بیان شده نیز خود برآمده از همان عینیات زبانی نگاشته شده بر صفحۀ کاغذ پیشِ رو است. و باز طبیعتا من مخاطب فقط و فقط همین عینیت را در دست دارم و هنگامی که با این عینیت-روایت مواجه می­ شوم (به مدد ابزار روایی که در این­جا همان زبان به فرم نوشتار در آمده است که با احتیاط می ­توان آن را ادبیات هم نامید)، با تفسیر نشانه­ های زبانی و با کمک قراردادهای آن، به بازتولید مفاهیم در ذهن خود دست خواهم زد.

یعنی هر آن­چه من از این روایت فهم می­ کنم، نتیجۀ کنش ذهنی من است در برخورد با عینیت این روایت. پس حوزۀ عمل من مخاطب نیز در ابتدا نقطۀ c  خواهد بود.

و هر آن­چه فهم می ­شود که برآیندش فهم یک داستان خواهد بود، از همین نقطۀ c  کلید خواهد خورد. نقطۀ برخورد مخاطب واقعی با روایت. محل ایجاد داستان. در ذهن مخاطب.

از آن­جا که کنش مخاطب در این برخورد، نهایتا کنشی ذهنی است، آغاز شده از درک نشانه ­های زبانی قراردادی و سپس تفسیر ترکیب آن­ها در قالب تصاویر ذهنی(حوادث و موقعیت ­ها و هر چیز قابل تصوری به واسطۀ آن­ها) در نتیجه با نوعی فرآیند ساخت ذهنی مواجهیم. و بی شک شدیدا تحت تسلط ایده ­های ذهنی آن مخاطب واقعی.

تا این­جا می­ شود به این گزاره رسید که داستان نهایی یا هرآن­چه شایسته است داستان نامیده شود، حداقل نتیجۀ سه مرحله برخورد ذهنی است با امور عینی:

  • برخورد ذهنی مولف با امر عینی موضوع (عینی به معنای پیش­تر دانسته و تثبیت شده) – پدیدار شدن سوژه.

  • برخورد سوژه (ترکیب ذهنی مولف و موضوع) با امر عینی ابزار روایی که در این­جا زبان قراردادی است. زبان قراردادی را می ­توان مجموعه ­ای از قراردادهای اجتماعی دانست برای تبدیل ذهنیات به عینیات ملموس از طریق آواها و نشانه ­های از پیش تعیین و دانسته شده. – خلق روایت مکتوب.

  • برخورد ذهنی مخاطب با روایت عینی شده در قالب یک ابزار روایی – فهم ذهنی داستان نهایی یا بهتر آن­که بگوییم بازتولید داستان و یا حتی خلق داستان.

حال اگر تمام این مفروضات و مسیر را حتی کم و بیش بپذیریم، نهایتا داستان را باید امری ذهنی بدانیم.

امری ذهنی که نتیجۀ برخورد (مشارکت) مولف و مخاطب به واسطۀ یک روایت است. برخورد دو ذهنیت مستقل و متفاوت به میانجی­گری یک پدیدۀ عینی شده از سوی مولف.

بازگردیم به “برای ابدیتی بی انتها”

برخورد من مخاطب با روایت “برای ابدیتی بی انتها” که از سوی مولف خلق شده است، منجر به خلق داستان “برای ابدیتی بی انتها” در ذهن من شده است. داستانی که به نظر اندک تا بسی گسترده­ تر از این روایت پیش رو است. آن هم به دلیل مشارکت من از طریق ایده ­های شخصی­ ام در خلق آن از روایتی که در بهترین حالت نیز، تنها مواد خام من برای خلق نهایی خواهد بود.

حال می­ خواهیم از این مقدمات به کجا برسیم؟

تکرار می­ کنم: مولفی در برخورد با موضوعی و با طرح ایده ­ای ایجاد یک سوژه کرده است و سوژۀ خود را در شکل یک جهان داستانی با وساطت زبان، روایت کرده است. جهان داستانی ­ای که من با فهم و سپس تفسیر آن نشانه­ های زبانیِ روایت (یا تفسیر و فهم آن) در ذهن خودم به یک داستان مبدلش کرده ­ام. البته من هرگز آزاد نبوده ­ام تا هر داستانی با هر گستره و کیفیتی که خود خواسته باشم از این روایت خلق کنم. مولف با ایجاد ترکیبی از مجموعه ­ای نظام ­های فرمال و عملکردی در روایت خود (پیرنگ، شخصیت پردازی، راوی، زاویه دید، فضا، زمان، مکان و…) و همچنین گونه ­ای استفادۀ نظام مند و طراحی شده از نظام کلان زبان، در فرآیند فهم و تفسیر ذهن من مداخله می­ کند. و من را به کمک طرحواره­ های طراحی کرده ­اش هدایت می ­کند. هرچند باز هرگز نخواهد توانست به طور کامل اختیار فعل و انفعالات ذهنی من را به دست بگیرد. چراکه او برخورد مستقیمی با مخاطب به عنوان یک انسان واقعی خاص ندارد و از آن مهم تر، حتی در فرضا برخورد مستقیمش نیز شناخت کامل و جامعی از بافت ذهنی و محیطی من نمی ­تواند داشته باشد. او هنگام طراحی نظام ­های راهنما در روایتش، تنها منی نوعی را به عنوان مخاطبی ضمنی فرض کرده است. برای تکمیل این بحث به نمودار زیر توجه کنید:

نقطۀ تلاقی دو حوزۀ عمل مولف و مخاطب، روایت است. مجموعه ­ای نظام­ های در تعامل و درگیر با یکدیگر در یک نظام کلی­ تر به نام ساختار روایت که برای مخاطب امکان بازتولید ذهنی یک جهان داستانی در قالب یک داستان را مهیا می ­کند. این نظام­ های کلان (مجموعۀ نظام­ های فرمال روایت) در ترکیب با نظام ابزار روایی (در این­جا زبان) توسط مولف طراحی می ­شوند تا بعدا توسط مخاطب تفسیر و فهم شده و داستانی منسجم پدید آید. پس مولف چه می­ سازد؟ مجموعه ­ای نظام­ های فرمال که با نظامی نشان­گانی عینی شده ­اند: روایت. و مخاطب چه در پیشِ رو دارد؟ نشانه­ هایی عینی که مجموعه ­ای نظام فرمال را بازنموده ­اند: روایت. این­جاست که هر آن­چه به سادگی به عنوان مضمون و یا حتی موضوع یک داستان مطرح می ­شود نیز در نهایت به واسطۀ برخورد ذهنی مخاطب با روایت ایجاد شده است. و تاکید می­ کنم ایجاد شده است و نه تنها فهم.

حال با در نظر گرفتن مبانی به دست آمده و مفروض، بازگردیم به “برای ابدیتی بی انتها”. و این که بند آخر روایت را نقطۀ آغاز تحلیل خود قرار دادیم. راوی در این بند به صراحت می ­گوید در این داستان (لغت داستان و نه روایت) موضوع و مسئله، برخورد توِ مخاطب واقعی (و نه ضمنی) با متن روایت است. و این­که تو مخاطب می­ توانی تا ابد در برخوردهای بی نهایت خود (بی نهایت برخورد بالقوۀ یک مخاطب واقعی با این روایت خاص یا برخورد بی نهایت مخاطب واقعی بالقوه با این روایت یکه) تولید بی نهایت داستان به نام “برای ابدیتی بی انتها” کنی. متکثر اما واحد…

اما تا این­جا که با بیانی روشن از یک گزارۀ از پیش موجود طرفیم. بخشی از یک متن که می­ توان آن را در انتهای هر روایتی که ناگاه قطع شده قرار دهیم و همچنان همین موضوع مطرح شود. و طرح یک موضوع به خودی خود فاقد ارزش زیبایی شناختی و هنری است. هرچند تا این­جا هم با موضوعی جالب توجه مواجهیم اما خبری از سوژه به معنای هنرمندانۀ آن نیست. حال باید به ابتدای روایت بازگردیم به دنبال ایده ­ای که توانسته باشد این ابژۀ از پیش موجود را به سوژه ­ای هنرمندانه بدل کرده باشد.

نظام پیرنگ این داستان، ماجرای شخصیتی را از زبان خودش بیان می­ دارد. با این شروع: «نمی­ توانستم خوب نفس بکشم…»

دو شخص مرموز راوی را سوار اتوموبیل خود کرده اند. در شبی که مراسم ماه محرم برقرار است، در فضایی که شیراز دهۀ 80 را تداعی می­ کند. راوی را بازجویی می ­کنند، می ­ترسانند و تحت فشار روحی و جسمی می ­گذارند و از خیابان ­هایی عبور می­ دهند و از کنار بازاری (که تلویحا اشاره به بازار انقلاب شیراز دارد. همان بازاری که بنا به گفتۀ روایت قرار بوده موقت باشد اما دائمی شده است.) رد می ­کنند. از این نقطه اندک اندک موتیف­ هایی از جهان داستانیِ رمان بوف کور وارد روایت می­ شود. کوزۀ لعاب آبی لاجوردی، پیرمردی ژنده پوش که بساط خنزرپنزری دارد و … تا جوانی به شکل و شمایل صادق هدایت که پای بساط اوست. تا جایی از روایت که راوی را در ابتدای کوچه­ ای تاریک پیاده می­ کنند. کوچه ­ای که دیگر نه متعلق به شیراز دهۀ 80 بلکه متعلق به جهان داستان بوف کور است. با این ماموریت و دستور که باید پیرمرد مورد نظر آن­ ها را پیدا کرده و تحویل دهد.

بازگردیم به شرح موضوع اثر و ارتباط آن با این بخش از پیرنگ. راوی، مخاطبی بوده که روایت بوف کور را خوانده است. ذهنیت او داستان بوف کوری منحصر به فرد ساخته برآمده از بافت روایت بوف کور به اضافۀ بافت شیراز معاصر راوی. مامور به راوی می گوید: «یادت نره! تو با اونا زندگی می ­کنی. خودت می­ دونی که باید پیداش کنی…»

زندگی راوی در جهان داستانی بوف کور، یک کنش ذهنی است در داستانی که او به عنوان مخاطب بوف کور برساخته است و ورود او به محلۀ داستان بوف کور، حرکت اوست از عینیت به ذهنیت. مامورین انگار از آن محله می­ ترسند و به سرعت دور می ­شوند. شکل انتزاعی حرکت نور ماشین روی سطح خیابان، ورود راوی به ذهنیت را به شیوه ­ای صریح تداعی می­ کند. از آن­جا که محلۀ مزبور، ذهنیِ راوی برای ابدیتی بی انتها است به عنوان مخاطب بوف کور و برآمده از تفسیر عمیقا شخصیِ وی، مامورین را بدان راه نیست.

ورود راوی به آن محله شروع غلبۀ عناصر و اجزای جهان داستانی بوف کور است بر برای ابدیتی بی انتها. اما در درون برای ابدیتی بی انتها. یادی مبهم است در ذهن راوی. چرا که راوی در حال مواجهه با روایت بوف کور در زمان حال خود نیست بلکه این عمل پیش­تر در جهان داستانی مفروض برای ابدیتی بی انتها رخ داده است.

«باید فکر می­ کردم، باید متن و جزئیاتش را به یاد می­ آوردم. احساس کردم این تنها راه گریز من است…»

راوی در یادآوری جزئیات، آرام آرام خود به شکل و شمایل و قالب پیرمرد خنزرپنزری جهان داستانیِ بوف کور درمی ­آید که از گزلیک دسته استخوانی راوی بوف کور در هراس است. (فرض من بر این است که مخاطب این تحلیل، با کیفیت همسانی پیرمرد خنزرپنزری و راوی بوف کور در آن روایت آشنا است.) اما آرزو می­ کند که ای کاش در همین جهان ذهنی بماند و حتی با خطر مواجهه­ ای آسیب ­زا با راوی بوف کور (وجه دیگر همان پیرمرد خنزرپنزری) رو­به­ رو شود لیکن از گزند ماموران جهان عینی متن روایت خود (عینی برای او و نه ما) در گریز باشد. اما او متعلق به آن جهان نیست و در الزام حضورش در جهان برای ابدیتی بی انتها، بین عینیت و ذهنیت سرگردان شده است. عینیت روایتی که خود راوی اوست و ذهنیت برساخته از روایت بوف کور توسط خودش.

حال انگار آن­چه مامورین به دنبال آن بوده­ اند، هویت پیرمرد در ذهن مخاطب (راوی) بوده است. نتیجۀ تحلیل و تفسیر و تاویل منحصر به فرد او از آن روایت یکه. شخصیتی در پیوند با درونیات پنهان او. فراموش نکنیم که در انتهای روایت بوف کور، پیرمرد با راوی آن روایت یکی می­ شود. بگذارید مسئله را کمی بازتر کنیم. ما در روایت برای ابدیتی بی انتها، با برخورد راوی این روایت با روایت بوف کور مواجهیم و از آن­جا که در حوزۀ عمل منِ مخاطب، برخورد ذهنم با روایت برای ابدیتی بی انتها در جریان است، پس می ­توان گفت: من در حال ساختن یک داستان هستم از روایت فردی که در حال ساختن یک داستان است از روایت بوف کور. او با یک جهان داستانیِ ذهنی طرف است و من با دو جهان ذهنیِ دو روایت مستقل. بی شک در ورطه­ ای پیچیده ­تر از او افتاده ­ایم.

راوی برای ابدیتی بی انتها اندک اندک از حالت پیرمرد خنزرپنزری استحاله می ­یابد به حالت راویِ جوان بوف کور و کم کم با او یکی می ­شود یا لااقل احساس همسان پنداری می ­کند. اما این موجود نهایی دیگر آن راوی بوف کور نیست. ترکیب همذات پندارانۀ راوی برای ابدیتی بی انتها است با راوی بوف کور. و آن­چه من مخاطب را در چالشی عمیق فرو می ­برد، میل به همذات پنداری با هر دو راوی است برای ترکیب موجودی چهارم. آخر من در حال ساختن داستان برای ابدیتی بی انتها هستم. چرا؟ و ابتدا چه چیزی است در این دو جهان داستانی که که راوی اول و دوم را به هم پیوند می­ دهد؟ خوانش راوی برای ابدیتی بی انتها از روایت بوف کور. این درست اما در این خوانش چه چیزی از شخصیت راوی برای ابدیتی بی انتها به موجود سوم اضافه شده یا می­ شود و چه چیزی او را ترغیب به این همذات پنداری می­ کند؟ این احساس عمیق نزدیکی از کجا مایه می­ گیرد؟

پیش از پاسخ به این پرسش ­ها می­ توانیم بگوییم که وجه دقیق ­تر یا دومِ موضوعیِ این داستان، خوانش شخصیتی معین و خاص (و نه یک مخاطب ضمنی) در یک جهان مشخص (هرچند برای ما جهانی داستانی)، از روایتی پیش ­تر موجود از یک جهان داستانی دیگر است. حال ببینیم راوی جهان داستان اول با راوی جهان داستان دوم از چه سو احساس نزدیکی می­ کند. به گفتۀ او «نه من او بودم و نه او من…» تنها چیزی، دردی این میان مشترک است. و این سومین حوزۀ موضوعی این روایت به ظاهر سادۀ بسیار پیچیده است. باید سوژۀ اصلی داستان را در محل تلاقی این سه وجه موضوعی جستجو کرد. مسئلۀ روایت و داستان و حوزه ­های عمل مولف و مخاطب، مسئلۀ خوانش مخاطبی خاص از روایتی خاص که خود راوی روایت دیگری خواهد شد، و آن­چه بین این دو موضوع اندکی کلی، رابطه ­ای جزئی­ تر پدید آورده است. به نظر می­ رسد آن­چه این روایت را از بیان موضوعی پیشین قدمی فراتر برده، یکی همین باشد.

باید نظری مجدد کنیم به برخی جنبه ­های نظام­ های این روایت از پیرنگ تا زمان و مکان و فضا و راوی و زاویه دیدش تا ببینیم آن مسئلۀ سوم چه بوده است. از جملۀ آغازین برای ابدیتی بی انتها و از حادثۀ آغازین آن تا به انتها و از تمامی اجزای زمان-مکان-فضای آن موتیف ­هایی مرتبط با هم به چشم می­ خورند. هراس، تنگنا، گناهی که دانسته نشده، شب و تاریکی، مراسمی آیینی، بازاری که به قول مامورها هرچه بخواهند در آن قاب می­ گیرند و به مردم می­ فروشند و حال دارد بچه­ های خود را می­ خورد، ماموران جستجوگر خیال، فرار از عینیت به ذهنیت و الزام به بازگشت، پیرمردی که شولای گشاد و مندرس خود را به جوانی می­ پوشاند و …

مسئله با کمی دقت، تا حدود زیادی روشن است. ضلع سوم این مثلث موضوعی را مسئلۀ استبداد و عمل نظام قدرت تکمیل کرده است.

اگر به پیش­فرض­ های­مان در خلق نهایی یک داستان بازگردیم، خواهیم دید که روایت به عنوان محل برخورد مولف و مخاطب، زمینه ساز تشکیل داستان بوده است. این یعنی محل اصلی کشمکش بین مولف و مخاطب برای تشکیل داستان. برخوردی سیاسی در جهت کسب قدرت بیشتر یا سهم بیشتر در محصول نهایی یا همان داستان. مولف خواستار آن است که به واسطۀ نظام ­های فرمال روایت و نشانگانی زبان که در دست اوست، قدرت عمل مخاطب را به گونه ­ای محدود سازد تا به سمت تفسیر خاصی هدایت شود. شاید حتی تفسیری یکه (آن­چه مولف خود در ذهن داشته) تا عامل قدرت و غلبه در داستان نهایی ذهنیت او باشد. گونه ­ای میل به استبداد. تمایل به رساندن مخاطب در محدوده ­ای که خود خواسته.

و مخاطب به واسطۀ عمل ذهنی خود، هوش و دقت در خوانش در غیاب مولف تلاش می­ کند تا به داستان خود، داستان یکۀ خود دست یابد. حتی اگر خود این را نداند. و هرچند نه چندان دور از نظام­ های رهنمون­ ساز روایت. باز نوعی تلاش در کسب قدرت یا لااقل مشارکت بیشتر در امر قدرت.

حاصل این کشمکش به هر رو داستان است. بسیار ساده می­ توان گفت در وجهی، انگار این روایت ما را به سمت این نتیجه سوق می­ دهد که عمل خوانش، کنشی است فی نفسه سیاسی برای کاهش یا کنترل اقتدار مولف روایت. کنشی اما که وجود و ماهیت داستان و به تبع آن روایت و مولف نیز وابسته به آن است. همان­طور که در ساختار قدرت، عامل و صاحب قدرت بدون امکان بروز خود و بدون تنش با مفعول قدرت، ناموجود است. اما این تنش و همچنین کنش طرف مقابل باید کنترل شود. کنشی که ماموران توی پیکان چراغ بنزی آگاهانه درصدد ورود به آن هستند. در ذهن مخاطب خاصی از یک روایت خاص تا عامل سومی به نزاع کسب قدرت اضافه شود. عاملی خارج از یک روایت و هم خارج از ذهنیت مخاطب آن روایت. در ابدیتی بی انتها، این سه عاملِ در نزاع، در درون یک روایت دیگر جا گرفته ­اند.

در یک جمع بندی پیش از نتیجه گیری نهایی می ­توان گفت عمل هر مولف روایت، تلاش برای الزام مخاطب است به کنش سیاسی برای خلق یک داستان و هم ماهیت و هویت بخشی به روایت و مولف روایت. اما این عمل همواره همراه است با نظام­ های کنترل­گر روایی در دست مولف که می­ کوشد از پیش، آن کنش سیاسی مخاطب را محدود و کنترل سازد و جهت دهد. از سوی دیگر هر مخاطب با قبول این دعوت، به واسطۀ غیاب مولف واقعی فرصت این را خواهد یافت تا با آن نظام­ ها کشمکشی ایجاد کند در سوی گریز از اقتدار روایت و مولف روایت. و حال، باید گفت که عامل سوم این نزاع، تحلیلگر یا مفسر روایت خواهد بود.

راوی دهۀ 80 شیرازی با روایت بوف کور دهۀ اول قرن 14 شمسی برخورد داشته است و کشمکشی است بین او و روایت بوف کور. مفسر (مامور) تلاش می ­کند تا مخاطب را از بافت عینی خود جدا کند و به ذهنیتی منتقل کند که هرچند خود راه مستقیمی به آن ندارد، لیکن می­ کوشد تا چیزی از آن استخراج یا به آن وارد کند. تا داستان نهایی را به سمت اقتدار سومی بکشاند. مجزای از اقتدار مولف روایت بوف کور یا اقتدار مخاطب آن روایت.

مفسری که خود پیش­تر به عنوان مخاطب با روایت بوف کور برخورد داشته و در صدد است تا داستان ذهنی خود را از آن روایت به تنها تفسیر و داستان ممکن بدل سازد. و به این کار دست نخواهد یافت مگر از راه محدود کردن حوزه ­های بالقوۀ عمل مخاطبین بالقوۀ بعدی. عمل ذهنی آن­ها. تا داستانی از هر روایت (هر گونه روایت تاریخی – هر روایت داستانی به محض واقع شدن در یک بافت بیرونی، به روایتی تاریخی بدل خواهد شد.) از پیش مقدر کرده و مخاطب را به انفعالی به ظاهر فعال بکشاند.

کنش پنهان عامل سوم به عنوان مفسر در این روایت، عینیت مامورین را یافته است. و البته می­ دانیم که این همه در یک روایت دیگر مجتمع شده ­اند و در همان روایت هم مفسر همچون مولف، در لحظۀ برخورد مخاطب با روایت، حضور واقعی نمی ­تواند داشته باشد. و تنها حکم او و ماموریت مستبدانۀ اوست که مخاطب را همراهی می­ کند.

راوی دوم (راوی برای ابدیتی بی انتها) در برخورد با روایت راوی اول (راوی بوف کور) و در هراس از مفسر (بگذارید بنامیمش راوی پنهان) در پی گریز به حوزۀ اقتدار اندکی هراس زای کامل خود (ذهن و آن­چه در ذهن خود به نام بوف کور ساخته است) درگیر ترکیب آشفتۀ جهان خود، جهان بوف کور و جهان مستور مفسر شده است. و راویِ این آشفتگی است.

انتخاب زیرکانۀ بوف کور توسط مولف برای ابدیتی بی انتها به عنوان روایتی که راوی دوم با آن مواجه است، جا را باز می­ کند تا مجموعه ­ای از تاویل­ های گسترده در تقابل دو نظام موقعیت داستانیِ برای ابدیتی بی انتها و بوف کور با تمام معانی و مضامین و ارجاعات آشکار و پنهان خود در شکل تاریخی-فرهنگی-سیاسی­ شان امکان پذیر شود. لیکن این تحلیل و تاویل ­ها را به مجال دیگر وا می­ گذاریم.

کنش­گر اول صادق هدایت است و راوی بوف کور ابزاری است در دست او. کنش­گر دوم راوی برای ابدیتی بی انتها است که خود ابزاری است در دست مولف آن به عنوان کنشگر سوم و مامورین جهان داستانیِ برای ابدیتی بی انتها به عنوان مفسران بوف کور، کنش­گران چهارم خواهند بود. اما مسئله به همین جا خاتمه نخواهد یافت. منِ مخاطب برای ابدیتی بی انتها به عنوان کنشگر پنجم به این روایت دعوت شده ­ام و وارد این مجادله شده ­ام. با بافت خاص خودم و ذهنیت خاص خودم تا در پایان بتوان به داستانی به نام برای ابدیتی بی انتها رسید.

حال من تا چه حد از سوی مولف برای ابدیتی بی انتها مسلح یا بی سلاح گذاشته شده ­ام؟ آیا این روایت اساسا در بیان ایدۀ خود در قالب یک روایت، دچار نقض غرض نشده است؟ پاسخ به این سوال نیز خود تحلیلی مجزا و جستجویی دقیق­ تر با مقدمه فرض کردن تمام تحلیل پیشِ رو در عناصر فرمال و نظام ­های روایت ­ساز روایت برای ابدیتی بی انتها می­ طلبد. این تحلیل را می­ توان در همین نقطه تمام شده پنداشت با اضافه کردن یک موخره: ضلع ششم این نزاع پنهان بر سر قدرت آیا شکل نگرفته است؟

[1] – این داستان در مجموعه داستان “برای ابدیتی بی انتها” اثر محمدسعید احمدزاده در سال 1396 از سوی نشر نادریان منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب