کفاش – پیشوا خالدی – 16 ساله
کفاش
پیشوا خالدی
16 ساله – مریوان
یک فرچه و چند تا قوطی واکس و یک جعبۀ چوبی و چند تا دمپایی و بعضی خرتوپرتهای دیگر، شده بود دنیای عزیز.
همیشه از محلۀ لیلاخیها پایین میآمد و به بازار میرفت. کارش همین بود. کفشهای مردم را واکس میزد و برق میانداخت. مالومنالی نداشت و با مادرش زندگی میکرد. صبحها نان لواش و ماست میخورد و جعبهاش را برمیداشت و سریع میرفت بیرون. آن موقع صبح هیچ مشتری نداشت اما همیشه میگفت خیر و شر هر دویشان صبحها نصیب آدم میشود.
لنگ ظهر هم از سرپایینی چهارراه اصلی میرفت پایین و میرفت پیش جوزف. همان آشپز ارمنی پیری که کنار آموزش و پرورش قدیم آش میفروخت. بعد از خوردن آش، دوباره باز هم از خیابان بالا میرفت و جلوی در فرسودۀ روبهروی کبابی کاکقربان که آن طرف خیابان بود مینشست و به زمین و آسمان و مردم مینگریست. به زوجهایی که کالسکههایشان را هل میدادند یا بچههایشان را در آغوش گرفته بودند و روی پیادهرو فرسودهای که هنگام راهرفتن روی آن تقتق میکرد میرفتند، مینگریست. همۀ اینها انگار تف میانداختند توی تخم چشمانش. انگار همه خوشبخت بودند جز او. انگار همۀ دنیا روی سر او خراب شده بود. اگر همین امروز یکی را میدید چه میشد؟ چه اشکالی داشت؟ نه سن خودش زیاد بود، نه قیافهای ناجور داشت. فقط سرش طاس بود و سبیل کلفتی داشت و اسمش پیرمردانه بود. اما نه، زن گرفتن هم پول میخواست. با جیب خالی که نمیشود شکم زن و بچه را سیر کرد. از طرفی دیگر مادرش را چهکار میکرد. سکته فلجش کرده بود و همیشه روی تختی فلزی که شقشق میکرد، به پشت خوابیده بود و عزیز از او مراقبت میکرد. چه خوب میشد اگر همهچیز حل میشد. بچههای قدونیمقد ردیف میکرد و خوابهای رنگارنگ میدید و تابستانها پشتبام زیر نور مهتاب و ستارهها میخوابیدند و دیگر روی تشکش تنها نمیخوابید. به اینجا که رسید، سرش را سریع تکان داد تا خیالاتش را فراری دهد و گفت:«تف! لعنت بر شیطان» و دوباره به خیابان نگریست. خلیلچایچی که کنارش روی چرخدستی چای و سیگار و سیمکارت میفروخت، گفت: «چای میخوری؟» عزیز سرش را بلند کرد و گفت: «آره قربون دستت.» خلیلچایچی چای را در استکان ریخت و استکان را روی نعلبکی گذاشت و دو حبه قند روی نعلبکی کنار استکان گذاشت و به عزیز داد و با دستمال یزدیاش دستانش را خشک کرد و آمد کنار عزیز نشست. گفت: «حال مادرت چطور است؟»
«مثل همیشه روی تخت میخوابه.»
«نگران نباش امیدت به خدا باشه.»