انتخاب برگه

مینار در باد ـ سمیه برازجانی

مینار در باد ـ سمیه برازجانی

مینار در باد

سمیه برازجانی

دی‌شهریار توی قبر دراز کشید. شهرو نشسته بود روی تلی از خاک و تکیه داده بود به سنگ قبر ایستاده‌ای. دی‌شهریار پهلوبه‌پهلو شد. چند باری غلت زد. شهرو داشت نگاهش می‌کرد. زن نشسته بود روی زانو و از یک سر قبر وجب می‌گرفت. جای انگشت کوچک و شصتش را تندتند عوض می‌کرد و جلو می‌رفت. شهرو دید که زن، یک انگشت کم دارد.

دی‌شهریار گفت: «نه، قوارۀ تنم نیست.»

شهرو گفت: «تو هر روز قبرت را اندازه می‌‌کنی. باز می‌­گویی قوارۀ تنت نیست؟»

گفت: «یک چارک پهن‌تر بشود، خیالم آسوده می‌‌شود.»

گفت: «من که دیدم، اندازۀ تنت بود.»

گفت: «قبر دی‌زهو خدابیامرز اندازه نبود. جنازه­اش را چندبار در آوردند و جا دادند. گناه دارد مرده را هی بالا و پایین کنی.»

دوباره وجب گرفت. گفت: «من قواره تن خودم را بهتر می‌‌دانم. این اندازه نیست.»

گفت: «شاید قبر نخواستش.»

گفت: «خدابیامرز­ توی همین قبرستان، دختر یکی را فارغ کرد. می‌­گفت کور شوم اگر دروغ بگویم. بچه­اش خروس بوده. تنش آدم بوده و سرش خروس. بچه که دنیا می‌­آید، اول یک بانگ خروسی می‌­دهد، بعد می‌‌میرد.»

گفت: «تو چه کردی که می‌ترسی قبر پس‌ات بزند؟»

دی‌شهریار هیچ نگفت. داشت به مورچۀ سیاهی نگاهی می‌کرد که از مینارش بالا می‌رفت. بال مینار روی خاک افتاده بود و بال دیگرش، دور سر دی‌شهریار پیچیده بود و در باد تکان می‌خورد…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال سوم – شماره دهم–  زمستان ۱۳۹۸) منتشر شده است

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب