دیشهریار توی قبر دراز کشید. شهرو نشسته بود روی تلی از خاک و تکیه داده بود به سنگ قبر ایستادهای. دیشهریار پهلوبهپهلو شد. چند باری غلت زد. شهرو داشت نگاهش میکرد. زن نشسته بود روی زانو و از یک سر قبر وجب میگرفت. جای انگشت کوچک و شصتش را تندتند عوض میکرد و جلو میرفت. شهرو دید که زن، یک انگشت کم دارد.
دیشهریار گفت: «نه، قوارۀ تنم نیست.»
شهرو گفت: «تو هر روز قبرت را اندازه میکنی. باز میگویی قوارۀ تنت نیست؟»
گفت: «یک چارک پهنتر بشود، خیالم آسوده میشود.»
گفت: «من که دیدم، اندازۀ تنت بود.»
گفت: «قبر دیزهو خدابیامرز اندازه نبود. جنازهاش را چندبار در آوردند و جا دادند. گناه دارد مرده را هی بالا و پایین کنی.»
دوباره وجب گرفت. گفت: «من قواره تن خودم را بهتر میدانم. این اندازه نیست.»
گفت: «شاید قبر نخواستش.»
گفت: «خدابیامرز توی همین قبرستان، دختر یکی را فارغ کرد. میگفت کور شوم اگر دروغ بگویم. بچهاش خروس بوده. تنش آدم بوده و سرش خروس. بچه که دنیا میآید، اول یک بانگ خروسی میدهد، بعد میمیرد.»
گفت: «تو چه کردی که میترسی قبر پسات بزند؟»
دیشهریار هیچ نگفت. داشت به مورچۀ سیاهی نگاهی میکرد که از مینارش بالا میرفت. بال مینار روی خاک افتاده بود و بال دیگرش، دور سر دیشهریار پیچیده بود و در باد تکان میخورد…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال سوم – شماره دهم– زمستان ۱۳۹۸) منتشر شده است