انتخاب برگه

میراث باد ــ مرجان اسماعیلی

میراث باد ــ مرجان اسماعیلی

صدای قُل‌قُل قلیان به دِی سالار آرامش می‌داد. زودتر آمده بود که دقایقی بی نِق‌ونُوق و گلایه، زیر سایه درخت بابل بنشیند و آبی دریا را به چشم بکشد. دریایی بی‌موج. بی‌لنج و قایق. صاف و پاک.

صید میگو تازه تمام شده بود. کمر گرما شکسته بود. صیادها آخرین میگوها را که بفروشند، باید کمر ببندند و از نخل بالا بروند. اول رطب. بعد خرما. خرماپزون که بگذرد، بادهای هیرون از راه می‌رسند و هوا کم‌کم خنک می‌شود.

دی‌سالار از دیدن دریا، نه دلش سیر شده بود و نه چشمش، که صدای جیغ‌های نازک و کشداری را از پشت سرش شنید. چیزی درست وسط قفسه سینه‌اش سوخت. نی‌قلیان از دستش افتاد. نفسش را با صدای بلندی رها کرد. دو دستش را ستون بدن کرد و خودش را جلو کشید. سر چرخاند و از کنارِ تنۀ درخت، نگاهی به پشت سرش انداخت.

‌-ذلیل نشی کوکب… این دو تا دختر رو چرا بُزکش کردی؟ نگاه… نگاه چطور خاک و خُلی شدن… کجا می‌بریشون…

-میارمشون پیش خودت…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم– شماره هفتم– بهار 1398) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب