انتخاب برگه

پیرنگ – شخصیت” و چرخشی در سنت رمان‌نویسی قرن نوزدهم با رمان گرسنه اثر کنوت هامسون ــ الهام فردویی

پیرنگ – شخصیت”  و چرخشی در سنت رمان‌نویسی قرن نوزدهم با رمان گرسنه اثر کنوت هامسون ــ الهام فردویی

“پی‌رنگ – شخصیت”

و چرخشی در سنت رمان‌نویسی قرن نوزدهم با رمان گرسنه اثر کنوت هامسون

الهام فردویی

(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره هشتم– تابستان 1398– منتشر شده است.)

طرح، پلات یا پی‌رنگ که در این نوشتار آن­ها را هم­ معنا به حساب آورده‌ایم، بر اساس نظر رابرت مک‌کی در کتاب داستان واژۀ دقیقی است برای اشاره به الگوی از درون سازگار و درهم تنیدۀ حوادث که در زمان پیش می­روند تا داستانی را بسازد (مک‌کی،؟:30). پی‌رنگ یکی از نظام‌های روایت است که با تکیه بر حوادث پی‌درپی و روابط علت و معلولی، داستان را پیش می­برد. رویداد­های داستانی باید انتخاب شوند و طبق الگویی خاص کنار هم قرار گیرند. حوادث و رویدادهای داستان، نتیجۀ کنش، تصمیم‌ها و انتخاب‌هایی است که شخصیت در شرایط بحرانی صورت داده و اعمالی است که انجام می­دهد. اگر نویسنده، حوادث داستان و یا الگوی آن‌ها را تغییر دهد، کنش شخصیت در برابر این دگرگونی تغییر ‌‌می‌کند. و اگر کنشی از شخصیت را در برخورد با سطوح کشمکش تغییر دهد، ناگزیر به تغییر حوادث و یا ترتیب قرارگیری آنهاست. از این رو پی‌رنگ و شخصیت تعیین کنندۀ طراحی یکدیگر در داستان­اند.

قهرمان رمان گرسنه، اگر خصوصیات دیگری غیر از این داشت؛ در موقعیت‌ها، بحران‌ها و شکاف‌ها کنش متفاوتی از خود نشان می­داد و باعث دگرگونی پی‌رنگ می­شد. از طرفی اگر حوادث داستان ‌‌به‌سمت دیگری پیش می­رفت، شخصیت به گونه­ای دیگر طراحی می­شد تا‌‌ در موقعیت­های داستانی، کنش متفاوتی در راستای روابط علت و معلولی جهان داستانی داستان از خود بروز دهد. یعنی شخصیت و پی‌رنگ درهم ­تنیده‌اند. این خصیصۀ پی‌رنگ و شخصیت در روایت داستانی بسیاری از رمان‌های دیگر هم روشن است. پی‌رنگ رمان مادام بواری (هزار هشتصد پنجاه و شش) و شخصیت اِما، سیر حوادث رمان‌های داستایفسکی و شخصیت‌هایی که با تمام جزییات بیان می­شوند، برای مثال شخصیت راسکلنیکف در رمان جنایت و مکافات (هزار هشتصد شصد و شش) و بسیاری رمان­های دیگر قرن نوزدهم، این درهم­تنیدگی را نشان می­دهند.

رمان گرسنه در اواخر قرن نوزدهم (هزار هشتصد  نود) منتشر شده است. در دوره­ای که ساختار روایت، وسیله‌ای برای نمایش شخصیت بود. شخصیت‌های فعال، مستقل، منحصربه‌فرد و سرسختی که به‌نوعی، تجسم تازه‌ای از انسان موضوع داستان، نسبت به عمدۀ شخصیت‌های داستان های پیشین «که از افراد محدود و خاصی انتخاب می­شدند تا جلب‌توجه کنند» ارائه ‌‌می‌کنند.

اگرچه در قرن نوزدهم، شخصیت‌های داستانی به قهرمان‌هایی از افراد عادی جامعه تغییر کرده بود، اما اغلب نویسندگان همچنان با قهرمانی شناسا در رمان‌های‌شان، روایت را پیش می­بردند. شخصیت‌هایی که علاوه بر خصوصیات ظاهری­شان، به کمک‌‌ شخصیت‌پردازی از طریق کنش و واکنش‌ها، محیط و بافت‌شان، از بیرون و درون، کاملا برای ما قابل‌شناسایی می‌شوند. اما بواری و قهرمان­های آثار بالزاک نمونه‌هایی از این شخصیت‌ها هستند.

در قرن نوزدهم که بنای رمان رئالیسم و ناتورالیسم بر شخصیت نهاده شده، در رمان گرسنه، اثر کنوت هامسون با شخصیتی مواجه می­شویم که نه از ظاهر جسمانی‌اش چیزی می­دانیم، نه از سابقه و گذشته‌اش، و نه حتی از نامش. نه‌تنها از خود شخصیت چیز زیادی نمی­دانیم، بلکه او در برخورد با چند تن از شخصیت‌های دیگر داستان هم، از خودش برایشان اسم می‌سازد. مثلا دختری را شاخه‌نبات می­نامد «در ترجمۀ گرسنه از احمد گلشیری گلگون­رخ انتخاب شده است»، یا نام صاحب‌خانه‌اش را به دروغ از خودش درمی­آورد‌‌ هاپولاتی. یا در جایی که مجبور است خود را معرفی کند به دروغ و بی‌دلیل یک اسم از خود می­سازد آندرآس تانگن. او مدام در درون خود با کلمات بازی می­کند. آنچه از شخصیت در رمان جاری است گفتارهای درونی جوانی گرسنه است که از زبان ذهن او روایت می­شود.

کنوت هامسون در رمان گرسنه شخصیتی را به‌کار گرفته است که از جهاتی شباهتی به قهرمان داستان های قرن نوزدهم ندارد. رمان در شرایطی آغاز می­شود که از وضعیت گذشته و سازندۀ شرایط کنونی شخصیت اطلاعی نداریم. در واقع راوی از خود چیزی به ما نمی­گوید. اطلاعاتی که از شخصیت اصلی داستان داریم، کامل نیست و شکاف‌های زیادی در شخصیت‌پردازی به‌کار گرفته شده که پی‌رنگ داستان را با سؤالاتی بی‌پاسخ کامل می­کند.

شخصیت در حالی که غذایی برای خوردن ندارد و پولی هم ندارد تا امور روزمره‌اش رابگذراند، جلیقه‌اش را گرو می‌گذارد و در واقع از آن می­گذرد تا به گدایی کمک کند. ولی در جایی دیگر درشکه­چی را بدون پرداخت کرایه فریب می­دهد و احساس گناهی هم از این کار حس نمی­کند. وقتی شاگرد مغازه­ای اشتباهی مبلغی به او می­دهد در شرایطی که انتظار می­رود پول را پس بدهد، آن را نگه می­دارد و با این‌که می­تواند مدتی با آن پول امورش را بگذراند، در شرایط نیاز شدید، آن را به زنی شیرینی‌فروش می­دهد. اشتباه شاگرد مغازه را بعدها به او می­گوید و حسابی گرد و خاک به پا می­کند و بعد به‌خاطر این کار در تنهایی اشک می­ریزد. در اواخر رمان برای پس گرفتن پول نزد زن شیرینی­فروش برمی­گردد تا لطفی که مدتی پیش به او کرده، پس بگیرد و به‌جای پول مقداری کیک برای رفع گرسنگی از او می­گیرد. در تمام این کنش­ها، روابط علت و معلولی ظاهری محکمی وجود ندارد و در واقع این ها تماما از درون شخصیت برمی­­خیزد. او نه‌تنها در ارتباط با افراد دیگر این روابط را در هم می­شکند، بلکه در ذهن روایتگر خود نیز همواره در حال نقض منطق است. گرسنگی حواس او را به‌هم‌ریخته است و این تلاش برای نوشتن مقاله هر دم او را به‌سوی اندیشه‌ای سوق می­دهد «تصمیم داشتم رساله‌ای تحت‌عنوان « معرفت فلسفی»‌‌ در سه مبحث بنویسم و البته هر جایی فرصتی بدست می­آمد سفسط‌های کانت را به باد مسخره میگرفتم»(هامسون،1335: 38) شخصیت بر این اندیشه­ها استوار نیست و این نمونه‌ای از نوسان ذهن او بین فکرهای متناقض است:«وقتی خوب سنجیدم مصلحت دیدم که به کانت نباید حمله شود و خیلی خوب می­شد از این موضوع احتراز کرد.کافی بود وقتی به مقوله «زمان و مکان» می­رسیدم مطلب را بپیچانم و ماهرانه سفسطه کنم.» (هامسون،1335: 39) نمونه‌هایی از حالت‌های روانی متضاد، در سرتاسر رمان وجود دارد.

در گرسنه هیچ اتفاق بحران سازی نمی‌افتد، چرا که تمام روایت در یک بحران شکل گرفته است. از ابتدا به‌دنبال حادثه‌ای برای شخصیت هستیم که موقعیت شخصیت را تغییر دهد، با هر فردی که برخورد‌‌ می­کند و به هرجایی می‌رود، منتظریم که تغییری درخور رخ دهد. اما شخصیتی که‌ هامسون خلق کرده، نه اتفاق شایان توجهی برایش‌‌ می­افتد،نه کنش تاثیرگذاری انجام می‌دهد. او فقط فکر می‌کند؛ همه‌جور فکری، و تمام روایت در واقع تک‌گویی درونی شخصیت است. او همزمان که در تلاش برای نوشتن است، با اندیشیدن مداوم به نوشتن، کاری از پیش نمی­برد و هر بار گرسنگی‌اش شدت بیشتری می­گیرد. برای حفظ عزت‌نفس خود در مواجهه با افراد مختلف به دروغ گفتن رو‌‌ می­آورد.‌‌ برای مثال از کتاب ننوشتۀ سه جلدی­اش یا فرستادن ظرف‌هایی گران­بها حرف می­زند یا از کار‌‌ دفترداری به دوستش می­گوید. در جایی خود را روزنامه‌نویس معرفی می‌کند کارهایی که هر کدام ناخواسته او را به گرسنگی بیشتر سوق می­دهد. این خصیصۀ شخصیت در جای‌جای رمان به چشم‌‌ می­آید. اما در زمان درماندگی در بخش دوم رمان کارش به جایی می­رسد که همه‌چیز را فراموش می­کند و از هر کسی تقاضای کمک می­کند که البته چیزی عایدش نمی­شود. کنش‌های شخصیت می­توانست به‌صورت دیگری پی­ریزی شود، به‌عنوان نمونه، شخصیت به جای این‌که کوپن­های سلمانی­اش را بفروشد، در بغرنج­ترین حالت گرسنگی آن را بدون دلیل به دوستش می­دهد و خود را از آخرین دارایی­اش محروم می­کند. این کنش­های شخصیت، پی‌رنگ را به گونه­ای طاقت­فرسا خالی از روابط علت و معلولی منطق محکم ظاهری می­کند.

اگرچه در روایت، جدا کردن پی‌رنگ و شخصیت کاری نشدنی است، اما پاره­ای روایات، پی‌رنگ را در ذهن مخاطب برجسته می‌کنند و برخی دیگر شخصیت را. گرسنه رمانی است که با هر بار یادآوری آن، شخصیت بی­شباهت به قهرمان داستان­هایی که خوانده‌ایم در ذهن­مان جان می­گیرد. شخصیتی که همیشه گوشه­ای از وجودمان را آزار می­دهد و دلیل کنش­هایش را به‌سختی، با منطق درک می­کنیم.

شخصیت در اتاق خود نشسته و در عالم درون خودش بارها و بارها عدد 1848 را روی کاغذ می­نویسد که در واقع از ناخودآگاه او برخاسته و این باعث اشتباه در پر کردن فرم استخدام او می­شود و شغل را از دست می­دهد. در شرایطی که باید برای رفع گرسنگی که جریان روایت را شکل می­دهد، تمام تلاش خود را به‌کار گیرد. این در حالی است که دلیل نوشتن 1848 در روایت وجود ندارد. در اینجا با ناهشیاری شخصیت پی‌رنگ پیش می­رود. در حالی که ناهشیاری خصیصۀ شخصیت نیست زیرا در جایی دیگر وقتی برای استخدام آتش‌نشانی به‌خاطر داشتن عینک رد می­شود برای دومین بار بدون عینک شرکت می­کند و یا در صحنۀ آخر رمان عینک را از روی چشم برمی­دارد، در جیبش می­گذارد و برای صحبت با ناخدا از کشتی بالا می­رود. شخصیت در روند کلی روایت آگاهانه و پویا به‌دنبال هدف خود که نوشتن مقاله برای به دست آوردن پول و رفع گرسنگی است پیش می­رود. اما در خرده روایت‌های درون داستان اصلی، طوری رفتار می­کند که با هدف اصلی‌اش که انگار رفع گرسنگی است، همگام نیست و او را چنان شکل می­دهد که ما را وا ‌‌می‌دارد از پیگیری روابط علت و معلولی در کنش‌هایش دست بکشیم.

شخصیت، قهرمان فعال نیست. هرچند کاملا منفعل هم نیست. از یک‌سو در روایت اصلی آگاهانه و پویا به‌دنبال نوشتن مقاله، پیدا کردن کار و به‌دست آوردن پول برای رهایی از گرسنگی است. لیکن از سوی دیگر و در جریان­های خُرده روایت‌ها، پویا نیست و کنش‌های او اغلب در تضاد با هم هستند.

در چهار بخش رمان با گونه‌های افزایندۀ اثرات گرسنگی روبه‌رو هستیم تا جایی که در بخش سوم رمان، دیگر از آن عزت‌نفس بخش اول اثری نیست. بعد از ‌این‌که از چند نفر تقاضای پول می­کند و دست رد بر سینه‌اش می­زنند، پولی را که اشتباهی شاگرد مغازه به او می­دهد‌‌ برمی­دارد و شکم خود را سیر می­کند و باقی‌ماندۀ پول را به زنی شیرینی­فروش می­دهد و وجدان خود را راحت می­کند: «ببینید چه کار خیری انجام دادم و خاطری را از خودخرسند ساختم» (هامسون،1335: 222). اما بلافاصله درشکه­چی را فریب می­دهد و احساس پشیمانی نمی­کند.

شاید بتوان گفت تمام کنش‌های ضدونقیض شخصیت، یک عامل دارد که سیر داستان را از حالت منطق علت و معلولی سایر عوامل خارج می­کند؛ گرسنگی و کنوت هامسون این عامل را به سازندۀ اصلی پی‌رنگ بدل کرده است.

در بخش آخر، حوادث و کنش­ها کاری­تر و آزاردهنده­تراند. خوردن جیب کت، گوشت خام چسبیده به استخوان، حالت شدید عصبی و ریختن موی سر، و پایان تلخ آشنایی با شاخه‌نبات یا گلگون رخ. اگر‌چه به هر طریق و در هر بخش با به دست آوردن چند کرون، زندگی را می­گذراند.

شخصیت حتی در صحنۀ آخر، که از ناخدای کشتی روسی می­پرسد که به کارگر نیاز دارد یا نه، با هدف قبلی و بر اساس نمود شخصیتی پویا چنین ‌‌نمی‌کند. «باز پرسیدم که شما برای کارهای کشتی به آدم نیاز ندارید؟ پاسخش برایم یکسان بود و خواه جواب قبول می­شنیدم و خواه جواب رد، فرقی برایم نمی­کرد و منتظر جواب بودم.» (هامسون،1335: 328) و این­گونه بدون تلاش و برنامه­‌ای قبلی برای پشت سر گذاشتن بحران گرسنگی، سوار بر کشتی می­شود و شهر اسلو را ترک می­کند. این کنش آخر قهرمان است که همچون بسیاری کنش‌های قبلی‌اش، از پویایی و هدفمندی و وجود تصمیم قبلی خبری در آن نیست. اگرچه موقعیت شخصیت را نسبت به ابتدای روایت کاملا تغییر می­دهد. نوعی پویایی منفعل کم‌نظیر در رمان های رئالیستی و ناتورالیستی قرن نوزدهم که رو به بسیاری شخصیت‌های این‌چنینی در رمان‌های قرن بیستم به‌ویژه در نیمۀ دوم قرن بیستم دارد.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب