ردِّ مرگ در هیئتِ یک پرونده (تحلیلی بر رمان “کدامین گل به غم بسرشته تر” اثر مجید خادم)
امير حسين طاهری نژاد
(این مقاله در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال اول– شماره سوم– بهار 1397– منتشر شده است.)
در مواجهه با ادبیاتِ دفاعِ مقدس اولین چیزی که با آن روبرو می شویم مرگِ دیگری است و تجربه ی حاصل از فقدان او که دیگر نیست. ادبیاتِ دفاعِ مقدس با زمینه هایی مذهبی و ملی فقدان دیگری را بر جسته می سازد و آن را در قالب ژانرهای گوناگون ادبی بیان می کند. حال اگر زمینه های ملی – مذهبی آن را که بی ارتباط با بوطیقای ادبیات است کم رنگ سازیم و به مکانیسم های ادبی این ژانر وضوح بیشتری ببخشیم، هسته ی مرکزی آنچه در این ژانر با آن مواجه می شویم، همان مساله ی مرگ و فقدانِ دیگری است. کسی که در کنار مان بوده و اکنون دیگر نیست. اكنون او برای ما و در ارتباطِ با ما دیگر نیست. در این مقال بیش از هر چیز خواهیم کوشید اساسا حدودِ امکان مندی و یا ناممکن بودنِ چنین بوطیقایی را بررسی نماییم.
من در جهانم همواره با دیگری مشترک هستم و با فقدان او، من نیز از این جهان ویژه ای که با او داشتم بیرون رانده می شوم، نه از دنیا، بلکه از جهانی که مشتركا با او در آن سهیم بودم. مگر معنی جهان چیزی جز با یکدیگر بودن و در میان چیزها بودن است؟ او دیگر نیست، جهان مشترک با او نیز. حال اينك فقدان آن فرد را در جهانی که با نبود او، من نيز از آن بیرون رانده شده ام، چگونه تجربه می کنم؟ منی که دیگر در هیچ جهانِ مشترکی با او سهیم نیستم. از این رو من در افقِ جهانی که دیگر ارتباطی با او ندارد فقدان اش را به نظاره می نشینم. از این جهت می توان مساله مشترک اين تحليل و راوی رمان کدامین گِل به غم بسرشته تر را اینگونه صورت بندی کرد: ” ثبت فقدان یک فرد “
او دیگر نیست، حال آنکه می خواهیم همین حفره ی خالی به جا مانده از او را ثبت کنیم. این مساله در ارتباط با داییِ ” مفقودُ الجسد/ جاوید الاثرِ” راوی شدت بیشتری می یابد، چرا که این حفره و جای خالی به شکلی مصنوعی با کالبد بی جانِ او پر نمی شود. ” مفقودُ الجسدیتِ ” وی سبب می شود جای خالی اش هیچگاه پر نگردد و از این رو این مزار در تمنایِ مدامِ بازگشت جسدی که بدو تعلق دارد است و هماره آن را از ما طلب می کند. تمنای یک گور تهی پيوسته داغِ خود و نشانِ نازدودنی اش را بر جهان ما می گذارد: یک گور تهی مادام جاویدُ الاثر است. در اینجا ثبتِ فقدان یک فرد و یا ثبتِ گور تهیِ وی در جهانی که سهمی و نشانی از او نبرده است چگونه میسر می شود؟ در جهانی که تنها حاملِ ردِّ جاویدِ مرگِ اوست.
برای تحقيق در امكان پذيری ثبتِ فقدانِ يك فرد بر پرسش آشناتری می توان دست گذاشت، مرگِ دیگری چه تاثیری بر ما می گذارد و این اثر را چگونه می توان سنجید، با آن کنار آمد و یا همچون راوی بخواهیم آن را صورت بندی کنیم. در این رمان، ردِّ جاویدِ مرگِ مجید و فقدان او در قالب یک پرونده از خاطرات، عکس ها و آدم های مرتبط با او صورت بندی شده است. راویِ کدامین گِل… با دنبال کردن این ردِّ پاها ( Trace ) از دلِ تصاویر، یادداشت ها، خاطرات، وصایا، شنیده ها، نقل قول ها و.. تصاویرِ مربوط به مجید را احضار کرده و آنها را زنده می سازد، گویی مجید بی واسطه بازگشته است. در اینجا راوی با حافظه همچون ابزاری جادویی، دقیق، قاطع و اطمینان بخش رو به رو می شود. وی در چندین جای رمان می نگارد: ” همیشه اطمینانی قاطع در حافظه است. حاضر و آماده، بی آنکه فرا بخوانی اش آمده و بی آنکه بدانی، به یقین بر زبانت رانده می شود.” ( صفحه 62 )
پیوند بی واسطه بین حافظه ی طبیعی و حافظه ی مکانیکی همچون عکس ها، یادداشت ها و.. پرونده ای جادویی را در اختیار راوی گذاشته است که می تواند مجید را بی واسطه فرا بخواند. اما در اینجا نکته ای مغفول مانده است: اینکه پرونده ی یک فقدان، خود نمی تواند بدون فقدان باشد. بیانِ یک فقدان، به لحاظ تاریخی و در طول آن، خود مفقود گشته است. همانند مساله ای که دریدا در مقاله ی ” در پیشگاهِ قانون ” به زیبایی خاطر نشان ساخته است. اینکه تاریخ و تبارشناسی مساله ی منع و نهی، خود تاریخِ منع و نهی شده ای دارد. در مورد مجید ، بیان و ثبتِ فقدان وی که اکنون دیگر نزد ما نیست، خود آکنده از جاهای خالی، چراها و پرسش های بی پاسخ، وضعیت های مبهم و سایر چیزهایی است که طبعا هیچ حافظه ی طبیعی و مکانیکی توان پاسخ دادن به آنها را ندارد. حتی اگر می توانستیم به صورتی جادویی با رستاخیز تصاویرِ مجید ، تمام رویدادهای زندگی او را به شکلی در خور، دقیق و کامل روایت کنیم، اما هنگامی که حقیقتا بخواهیم آنها را آن گونه که روی داده اند بفهمیم، تمام آن وقایع به شکلی غریب و نامعمول وضوح خود را از دست می دهند و همچنان مبهم باقی می مانند. در اینجا پیش از هر چیز، آنچه رخ می نماید، عدم تقارنی است بین حقیقتِ آنچه که روی داده و واقعیت هایی که از آن رویدادها برای ما باقی مانده، تقابل حقیقتِ وقايع از یک سو و واقعیتِ موجود برای ما از سویی دیگر.
چگونه می توان فقدانِ دیگری را در قالبِ مدارک یک پرونده منسجم و بيان کرد، آن هم در شرایطی که امکانِ مرگِ دیگری بر من و ردِّ جاویدُ الاثر آن در جهان من از قالبِ هر حافظه ی طبیعی و مکانیکی فراتر می رود و هیچ شهادتی از خاطرات و قیامِ تصاویرِ مربوط به مجید در ما نمی تواند انعکاسی در جهانی مشترک با وی داشته باشد. مرگ همچون رازی بی پایان تا ابد در برابر صریح ترین شهادت ها و قوی ترین حافظه ها بی تفاوت باقی می ماند.
اکنون بی آنکه هیچ باز آمدنی در کار باشد، در مرز تاریکی محض، جایی که به قلمرو مرگ تعلق دارد، با فقدانِ یک فرد در برابر مان ايستاده ايم، که حتی جای خالی اش به جهانی که در گذشته با او مشترک بودیم نیز تعلقی ندارد. در این رمان، پرونده ی جای خالی مجید، ردِّ جاویدُ الاثر مرگِ وی را چنان در خود به ثبت رسانده است که حافظه و احضارِ اشباحِ تصاویر برای بازآفرینی ِ جهانی که با او در گذشته سهیم بودیم دیگر رمق و توانِ کافی را ندارند. پرونده ی یک فقدان، همچون پرونده ی مجید، سرشار از فراموشی ها، پریدگی ها، اوراق گمشده و حافظه های کم رنگ شده است. گویی که ردِّ مرگ از همان ابتدا، از درون، پرونده را میان تهی می سازد.
آنچه که در این میان از فقدان یک فرد برای ما به جا می ماند، نه یک پرونده ی دقیق و مرتب، بلکه ماندن در جهانی است که در آن حافظه هامان و تخیلات مان نیمه تاریک و سرشار از تردید به او می اندیشند. گور تهی یک شهیدِ مفقودُ الجسد و تاریکی و سکوتِ مقدسِ درون آن هماره به روی ما گشوده است. روشن کردن این گور تهی با معرفتِ متعلق به جهانِ خودمان و رسیدن به جهانی که در ارتباطِ با وی همه جایش روشن و واضح است، خطرِ بیرون رانده شدن از بوطیقای ادبیات را به ما گوشزد می کند. این همان چیزی است که نویسنده ی این اثر روی مرز آن در حال حرکت است. بوطیقای ادبی، مرگ و فقدان دیگری را تنها تا بدانجا می فهمد که او وجودِ انسانی اش را از دست داده است، دیگر وجود ندارد، و مزارِ تهی و فقدان بجا مانده اش جهان رو به قلّتِ ما را نشانه دار می سازد و ما فاقد هر معرفتی در ادبیات برای مرزهای آنسوی تاریکی و سکوتِ محض هستیم. بوطيقای ادبی در ارتباطِ با فقدانِ یک فرد، تنها می تواند به يك جای خالی، به غیبتِ آن چيزی غايب است گوش بسپارد، با يك سكوت كلنجار برود تا آن را ثبت و صورت بندی كند. در حالی كه پرونده بر اساسِ خاطراتِ بازماندگانی پيش رفته است كه به چيزی شهادت داده اند كه شهادت دادن بر آن ناممكن است. چرا که شهادتِ یک بازمانده بر جای خالی، گورِ تهی و فقدان یک فردِ از دست رفته، تنها شهادت به حافظه ی آن فردِ بازمانده است و تنها بیانگر آن است که بازمانده دارای حافظه است. فردِ از دست رفته چقدر در حافظه ی ما، با ما سهیم است؟ که اگر سهیم باشد، پس رفتن اش می بایست بخشی از ما را نیز با خود ببرد. به تعبیر زیبای رویایی: ” همیشه آنکه می رود، بخشی از ما را نیز با خود می برد.” و همچنان شهادت دادن بر جای خالی یک فرد ناممکن باقی می ماند. مساله ی یک پرونده صحت و راستی آزماییِ خاطرات است، مساله ی بوطیقای ادبیات فهم و درکِ سكوت و غياب است. گوش سپردن به جای خالی مجید ، فراتر از هر چيز، مستلزم بر چيده شدن همه حافظه های طبيعی و مكانيكی است تا صدای خودِ مجید را از دلِ سكوت و بطنِ تاريكی ثبت كنيم. در كلام نهايی، بوطيقای ادبيات نه به چيزهايی كه در خاطرات و تصاوير گفته می شود، بلكه به آن “ ناگفته “ی باقی مانده در كُنهِ حافظه كه برای توانِ بوطيقای ادبی “ گفتنی “ است می پردازد. راوی نیز خود این تردید را احساس کرده است و جهان داستانی اش سرشار از دو گانه گرایی ها است: نویسنده نفس واحدی را در دو سوی یک شکاف مضاعف ساخته است. در یک طرف مجید قرار گرفته است و در طرف دیگر، خودش همچون همزادِ معکوسِ مجید. نویسنده در قسمت های مربوط به مجید از یک آگاهیِ متمرکزِ متکی به حافظه ها و تصاویر که وجود شان از صحت مندی ناشی شده، بهره می گیرد، و در بخش های مرتبط با همزادِ معکوسِ وی، از یک آگاهیِ غیر متمرکز که مبتنی است بر فهم، درک و کاووش در مرزهای متزلزل بین هراس، اضطراب و در هم آمیختگی رویا و بیداری. در یک سو جهان سراسر روشنی و افتخار مجید است، و در سمت دیگر جهانی مملو از اضطراب، ترس و شکست.
بوطیقای ادبی به صدا در آوردن آن حافظه ای است که بین این دو جهان، جهانِ مجید و جهانِ همزادِ معکوسِ وی، مسکوت و ناگفته باقی مانده است. چرا که دست یابی به مجید ، نه از طریق حافظه ی بازماندگان، بلکه اساسا از مسیر حافظه ی شکاف خورده، منقسم و همچنان در تعلیقِ بینِ مجید و همزادِ معکوسِ وی می گذرد.
ممنونم. بحث مرگ و فقدان رو خیلی جالب در رمان کدامین گل بیان کردید.