نگاهی هایدگری به رمان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشته ی تولستوی – حسین قسامی
نگاهی هایدگری به رمان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشته ی تولستوی
حسین قسامی
(این مقاله در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال اول – شماره اول – مهر 1396 – منتشر شده است.)
چکیده
تولستوی در رمان مرگ ایوان ایلیچ، مسئلهی مرگ را به گونهای عمیق مورد بررسی قرار داده است. بر این اساس رویکرد افراد به مرگ، ذیل دو عنوان اصیل و نااصیل طبقهبندی میشود. رویکرد نااصیل مبتنی بر باور عوامانهی مردم است که طی آن فرد همواره درصدد گریز از مرگ است. او اگرچه منطقاً مرگ را برای خود پذیرفته، اما در واقع با موکول کردن آن به آیندهی نامعلوم، آن را انکار میکند. رویکرد اصیل اما مرگ را به مثابهی یک حقیقت که هر آن امکان وقوع دارد میپذیرد. این دیدگاه زندگی معنادار را در مرگآگاهی میبیند.
هایدگر نیز در کتاب هستی و زمان به مسئلهی مرگ میپردازد. به زعم هایدگر هستیِ دازاین، بهسوی-مرگ-هستن است. دازاین اما ممکن است با سقوط به ورطهی روزمرگی مرگ را چونان امری شوم در نظر آورد و از آن طفره رود. به عقیدهی هایدگر، دازاین سقوطکرده با خود میگوید «بالاخره من هم یک روز میمیرم، اما نه حالا»، و با همین بیان خود را فریب میدهد و از بهسوی-مرگ-هستناش غافل میماند.
این نوشتار با تحلیل رویکرد هایدگر و تولستوی به مرگ، پی به مشابهت بنیادین این دو دیدگاه برده است و با توجه به آشنایی هایدگر با رمان مرگ ایوان ایلیچ، عقیده دارد که میتوان رگههایی از تولستویگرایی را در فلسفهی مرگ هایدگر جستجو کرد و طی آن مدعی شد که منبع الهام هایدگر برای تبیین مسئلهی مرگ، رمان مذکور بوده است.
واژگان کلیدی: هایدگر، تولستوی، مرگ ایوان ایلیچ، بهسوی-مرگ-هستن، خودینهترین امکان.
مقدمه
مسئلهی مرگ و اندیشهی آن، قدمتی به اندازهی حیات انسانی دارد. «شگفت نیست اگر نخستین کتابی که از تمدنهای باستانی به دست ما رسیده است، کتاب مردگان مصر و نخستین افسانه، افسانهی گیل گمش بابِلی باشد که در تلاش و تکاپو برای یافتن گیاه جوانی و زندگی جاودانی بود، و نیز کهنترین هراس یا آرزویی که از انسان آن روزگاران شناختهایم، هراس از مرگ و آرزوی نامیرایی باشد»(صنعتی، 1390: 2). فیلسوفان نیز در مقاطع گوناگون کوشیدهاند تا به نحوی مسئلهی مرگ را شرح دهند. افلاطون در رسالهی فایدون به مرگ سقراط میپردازد و بر این آموزه تأکید میکند که «فیلسوفان راستین در کار چگونه مردناند». سِنِکا، فیلسوف رواقی برای رهایی از وحشت مرگ اندیشیدن مدام به آن را توصیه میکند(Seneca, 1963: 69). اپیکور اما قرنها پیش از سنکا موضعی مقابل او اتخاذ کرده بود: «باور کن که مرگ برای ما هیچ است… چرا که آن زمان که ما هستیم مرگ در کار نیست، و چون مرگ بیاید، ما نیستیم»(Ibid: 60). در دوران مدرن نیز مسئلهی مرگ در فلسفه مطرح میگردد. برای مثال میشل دومونتین در مقالهای با عنوان «فلسفیدن، آموختن چگونه مردن است» ترس از مرگ را بیمورد میداند و توصیه میکند که آدمیان بایسته است مهیای مرگ باشند(De Montaigne, 2003). نیز فرانسیس بیکن در قطعهی «درباب مرگ» بر این نکته تأکید میکند که حقیقت مرگ، از ترسِ مرگ جداست؛ به عبارت دیگر نمایش مرگ خوفناکتر از خودِ مرگ است(Bacon, 1997). و هگل در پدیدارشناسیِ روح در توضیح رابطهی دیالکتیکی خدایگان و بنده به ترس از مرگ پرداخته و معتقد است که بنده کسی است که زنده ماندن را بر آزادی ترجیح داده است، اما خدایگان کسی است که از مرگ نترسیده، و در قبال زندگی به خود قائم باقی مانده است(هگل، 1390: 242-256). همچنین در آغاز قرن بیستم فروید بار دیگر مسئلهی مرگ را به کانون توجه میآورد. این زمان مصادف است با نخستین جنگ جهانی، و فروید متأثر از این واقعه در 1915 مقالهای مینویسد تحت عنوان «اندیشههایی در خورِ ایام جنگ و مرگ». آخرین جملهی این مقاله از این قرار است: «اگر میخواهی زندگی را تاب آوری، خود را برای مرگ مهیا کن»(Freud, 2001).
اما بیشک مهمترین واکاوی مسئلهی مرگ در تاریخ فلسفه از آنِ هایدگر است. هایدگر در کتاب هستی و زمان در بندهای 46 تا 53 به تحلیل مرگ و آنچه خود او بهسوی-مرگ-هستن نام نهاده، میپردازد. به باور هایدگر دازاین همواره رو به مرگ میاگزید. به عبارت دیگر در-جهان-هستنِ او بهسوی-مرگ-هستن است. از این رو مرگ برای دازاین یک امکان است که هر لحظه میتواند او را فراگیرد. اما اغلب، خودِ دازاین از آنجا که جذب در روزمرگیها است، نمیخواهد مرگ را به مثابهی امکان بپذیرد. چنین دازاینی، که هایدگر او را نااصیل میداند، همواره از مرگ طفره میرود و به انحای مختلف آن را پردهپوشی میکند. او گمان میکند که مرگ واقعهای شوم است که تنها در آیندهای نامعلوم رخ میدهد، از این رو فعلاً میتوان بدون اندیشیدن به آن خوش بود. هایدگر این رویکرد عوامانه نسبت به مرگ را محکوم میکند و آن را ناشی از خلط مفاهیم مردن و فوت شدن میداند. به اعتقاد هایدگر یگانه طریق مواجهه با امکان مرگ، همانا به استقبال آن رفتن یا به بیان سادهتر پذیرفتن آن به مثابهی یک حقیقت حتمی است که ما در هستنِ خود به سوی آنیم. بر این اساس آنچه هایدگر از آن میگوید، مرگ به مثابهی لحظهی از دست دادن زندگی نیست؛ بلکه نوع هستی انسان است که همانا بهسوی-مرگ-هستن است. مرگ از ابتدای تولد با انسان همراه است یا چنانکه هایدگر میگوید «انسان از بدو تولد به قدر کافی برای مردن پیر است».
اما پیش از هایدگر، رماننویس و متفکر روس، لئو تولستوی در رمان مرگ ایوان ایلیچ رویکرد مشابهی نسبت به مرگ نشان میدهد. در نگاه تولستوی نیز –به مانند هایدگر- مرگ تحت تأثیر دو گونه نگرش فهمیده میشود؛ نخست نگرش عوامانه و دوم نگرش اصیل. در نگرش عوامانه، که نمایندهی آن در رمان اطرافیان ایوان ایلیچ –و در مقطعی خودِ او- هستند، افراد دائماً در کار انکار و نادیدهانگاری مرگاند. آنها اگرچه منطقاً از مرگ خود آگاهاند، اما با این فریب که این مرگ در آیندهای دور خواهد بود، از زیر بار آن شانه خالی میکنند. اما ایوان ایلیچ نهایتاً به پوچی این دیدگاه پی میبرد، و این دقیقاً همان نگرش اصیل است. ایوان ایلیچ از دورغگویی اطرافیان که میکوشند به او القا کنند «مرگی در کار نیست» به ستوه میآید و میپذیرد که مرگ همچون یک امکان به او نزدیک است و هر دم ممکن است سربرسد. او در روزهای آخر به این مطلب پی میبرد که «زندگیاش از ابتدا درگیر نوعی خودفریبی بوده» و این امر گویای این نکته است که به اعتقاد تولستوی زندگیِ عاری از فریب همانا زندگیِ توأم با مرگآگاهی یا به قول هایدگر درکِ هستن به مثابهی بهسوی-مرگ-هستن است.
در این نوشتار میکوشیم تا با کنار هم نهادن دیدگاههای تولستوی و هایدگر در باب مرگ، با توجه به اشارهی هایدگر در پاورقی پاراگراف 254 هستی و زمان، که حاکی از آشنایی او با رمان تولستوی است، به این پرسش پاسخ گوییم که: تا چه حد امکان تأثیرپذیری هایدگر از تولستوی وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش نیاز است ابتدا تحلیل هایدگر دربارهی مرگ و سپس رویکرد تولستوی در اینباره در رمان مرگ ایوان ایلیچ مشروح گردد.
1- هایدگر و فلسفهی مرگ
1-1- تجربهپذیریِ مرگ دیگران
وقتی صحبت از مرگ میشود نخستین چیزی که به ذهن هر کس میآید چیست؟ یا به عبارت دیگر جایگاه هر روزینهی مرگ برای انسان کجاست؟ هایدگر معتقد است پاسخ این پرسش را باید در نحوهی تجربهی هر انسان از مرگ یافت. بنابراین باید پرسید تجربهی هرکس از مرگ چگونه است؟ این پرسش در بدو امر میتواند گمراهکننده باشد؛ چرا که مخاطب را بر سر دوراههی تجربهپذیری/ناپذیری مرگ قرار میدهد. اما واژهی «هرروزینه» در صورت مسئله میتواند سرنخی برای یافتن پاسخ باشد. از این رو تجربهی مرگ برای یک نفر به نحو هرروزی، همانا مواجه شدن با مرگ دیگران است. انسان بدین نحو در طول زندگیاش بارها مرگ را تجربه میکند. و این یگانه امکان تجربهی مرگ-به مثابهی امری بالفعل- است. چرا که مرگ به مثابهی از دست دادن «آنجا»ییِ هستن1 و گذار به نهدیگر-آنجا-هستن2 ،خودِ دازاین را دقیقاً از امکان تجربه کردن این گذار و فهمیدن آن به مثابهی تجربهای زیسته محروم میکند(هایدگر، 1389: 307). به عبارت سادهتر مرگ از آنجا که توقف هستنِ (اگزیستانس) انسان است، تجربه را، که طبعاً امری است وابسته به هستن، ناکام میگذارد. اما حال که مرگ تنها در قالب مرگ دیگران تجربهپذیر است، میتوان پرسید که پیامد این امر چیست؟ به اعتقاد هایدگر پیامد این امر دسترسپذیریِ پایان یافتن دازاین «بهطور عینی» است. دازاین ذاتاً هم-هستن3 با دیگران است. بنابراین مواجهی او با مرگ دیگران با نوعی تأثر همراه است که نمود آن شرکت در مراسم سوگواری است. اگرچه فرد متوفی اینک به لحاظ منطقی تنها شیئی فرادستی محسوب میگردد، اما هم-هستنِ دازاین مانع از آن میشود که جسد را به منزلهی شیئی صرفاً فرادستی، چون سایر اشیا از قبیل میز و قلم و اتوموبیل، به حساب آورد. به بیان دیگر جسد در مقام نهدیگر-آنجا-هستن هرگز همچون شیء بیجان نیست؛ بلکه او چیزی نا-زنده، بدین معنا که زمانی زنده بوده و اینک زندگیاش را از دست داده، است. اما آیا این عینیت مرگِ دیگران برای تجربهی حقیقیِ مرگ، آنگونه که واقعاً هست، کافی خواهد بود؟ هایدگر مینویسد:
هر قدر نهدیگر-آنجا-هستنِ متوفی با کفایت پدیدهایِ بیشتری درک شود، روشنتر نشان داده خواهد شد که اینگونه هم-هستن با مرده دقیقاً به پایان آمده بودنِ خودینهی متوفی را تجربه نمیکند. البته مرگ خود را همچون از دست دادن عیان میکند، اما بیشتر همچون از دست دادنی که بازماندگان آنرا تجربه میکنند. با این حال در رنج بردن از این از دست دادن، آن از دست دادنِ هستی که خود میرنده از آن «رنج میبرد» دسترس پذیر نمیشود. ما مردن دیگران را به معنای اصیل تجربه نمیکنیم؛ بلکه حداکثر همیشه فقط «در کنار آن»4 هستیم(همان: 309)
در تجربهی مرگِ دیگران تنها چیزی که عاید ما میشود «تجربهی از دست دادن دیگری» است، نه تجربهی از دست دادن اگزیستانس. به بیان دیگر آنچه دازاین از مرگ مییابد، تنها دریافت یک ناظر سوم شخص است که همواره به معنای فوت دیگران متجلی میشود. این در حالی است که مرگ به مثابهی آن حقیقتی که خود دازاین را در برمیگیرد، یا آنچه هایدگر آن را تحلیل اگزیستانسیال مرگ مینامد، کماکان دست نیافته باقی مانده است(Dreyfus, 2005a: 290).
اما چیست آنچه مانع از درک دازاین از مرگ خویش میشود؟ چنانکه گفتیم مرگ به مثابهی پایان دازاین است. بنابراین دازاین تا وقتی دازاین است(زنده است) واجد «ناتمامیت»5ی انکارناپذیر است. ناتمامیت دازاین بدین معناست که هنوز چیزی تا تمام شدناش باقی است. این چیزِ باقی یا مانده به مثابهی نه-هنوز خصلتنمایی میشود. نه-هنوز به معنای نافراهمیِ دازاین برای تمامیت یا مرگ است. بر این اساس نه-هنوز همانند فضای خالیِ ظرفی است که هر دم بیشتر پر میشود. وآنگاه که ظرف کاملاً پر شد، نه-هنوز هم از میان میرود اما در این صورت دیگر دازاینی در کار نیست. بنابراین دازاین همواره پیشاپیش به گونهای میاگزید که نه-هنوزش به او تعلق دارد(هایدگر، 1389: 314). حال ممکن است پرسیده شود که سرآمدن نه-هنوز دازاین، یا به عبارتی پایان دازاین به چه معناست؟ آیا مرگ همان پایانی است که مثلاً با قطع شدن باران میگویند پایان یافت؛ یا همان پایانی است که موقع تمام شدن نان میگویند؟ پاسخ هایدگر قطعاً منفی است. مرگ به مثابهی پایان دازاین فرصت این را نمیدهد که به گونهای این چنین خصلتنمایی شود. چرا که اگر مردن به معنای پایان یافتنی آنگونه که از آن سخن رفت فهمیده شود، آنگاه دازاین به عنوان چیزی فرادستی یا دردستی وضع میشود. بنابراین دازاین در مرگ نه بدان معنا کامل و تمام میشود و نه ناپدید میگردد. دازاین مادام که دائماً پیشاپیش نه-هنوز خود است، همانطور هم پیشاپیش پایان خود است. “آن پایان یافتنی که از مرگ منظور نظر است به هیچ وجه دال بر به پایان-آمده-بودن6 دازاین نیست؛ بلکه به هستن-بهسوی-پایانِ این هستنده دلالت میکند”(همان: 317). به بیان دیگر مرگ شیوهای از هستن دازاین است که همواره با اوست. بر این اساس دازاین از بدو تولد آمادهی مرگ است. یا به تعبیری که هایدگر میآورد” از بدو تولد آنقدر پیر هست که بمیرد”(همان: 317).
اما پیش از پیگیری این مبحث لازم است مفهوم اگزیستانسیال مرگ با سایر تفسیرهای ممکن از این پدیده به طور دقیق مرزبندی شود.
1-2- مردن، فوت، تلف شدن
هایدگر معتقد است ما با سه واژه مواجهیم که هر یک به نحوی پدیدهی مرگ را آشکار میکنند. نخستین، تلف شدن7 است. ما با پایان یافتن یک جاندار میگوییم تلف شد. بدین معنا که آن ساز و کاری که در وی موجب حیات بوده اینک از میان رفته است. مفهوم تلفشدن همواره از جانب یک سوم شخص به کار میرود. بدین معنا که خودِ تلفشونده هرگز اشرافی به وضعِ خود ندارد. تلفشدن یک لحظه است؛ بنابراین تا پیش از آن لحظه هیچ اثر و نشانی از آن نبوده است. هایدگر میگوید دازاین هم مرگ فیزیولوژیکیِ یک موجودِ زنده را دارد؛ با این حال در مورد دازاین نمیتوان گفت تلف میشود. تلفشدن منحصر به موجودات زندهی غیرانسانی است. بنابراین به مرگ دازاین به نحو عادی (و البته نااگزیستانسیال) فوت8 میگوییم(همان: 319). فوتشدن نیز به مانند تلفشدن مفهومی است که از جانب سوم شخص اطلاق میشود. بدین معنا که خودِ دازاین نمیتواند پیشاپیشِ فوت شدناش باشد- آن سان که پیشاپیش مردناش است و در ادامه توضیح خواهیم داد. اما در اینجا ممکن است پرسیده شود که بنابراین تفاوت تلفشدن و فوتشدن چیست؟ پاسخ را باید در بند 26 هستی و زمان، آنجا که هایدگر از مفهوم هستی-بادیگران (هم-هستن بادیگران) صحبت میکند یافت. چنانکه پیشتر نیز اشاره شد دازاین از آن رو که ذاتاً بادیگران-هستن است، در اثر مرگ دازاینِ دیگر دچار نوعی تأثر میشود، در سوگواری او شرکت میکند و با بازماندگان همدردی میورزد. بنابراین نمیتوان فوت شدن و تلف شدن را در یک مرتبه قرار داد. با این حال اما هیچ یک از دو برداشت مذکور از پدیدهی مرگ واجد آن وجه اگزیستانسیال که مورد نظر هایدگر است، نیست. ویلیام بلاتنر در اینباره معتقد است”آنچه هایدگر به نحو مشخص از هستی-بهسوی-پایان مراد میکند به هیچ وجه پایان زندگی]فیزیولوژیکیِ[ انسانی نیست؛ بلکه آن احساس پایانی است که ذاتاً به هستنِ دازاین و اگزیستانس او متصل است”(Dreyfus, 2005b: 13). هایدگر آن برداشت اگزیستانسیال را مردن9 مینامد و در سراسر نوشتههایش، آنجا که واژهی مرگ10 را میآورد به همین مفهوم اشاره دارد. بر این اساس مردن به شیوهای از هستن اختصاص داده میشود که در آن، دازاین به سوی مرگ خویش است. اینک میتوان اجمالاً تفاوت سه مفهوم مذکور را بازنگریست. دازاین هرگز تلف نمیشود. اما فقط مادام که میمیرد (به معنای فیزیولوژیکی) میتواند فوت کند. در حالی که مردن در وجه اگزیستانسیال-چنانکه در بخش پیشین نیز اشاره شد- در هستنِ دازاین ریشه دارد. مردن به این معنی آزمودن و تجربهی مرگ و واقعهای آجل در آیندهای نامعلوم نیست، و به طور کلی جنبهی تجربی (به معنای تجربهی زیسته) ندارد. مردن امکانی بنیادین است که همواره با دازاین همراه است. کلمهی «امکان» در اینجا در مقابل حتمیت و قطعیت نیست. مردن از آن رو امکان است که هر لحظه از زندگی ممکن است آبستن مردن باشد(جمادی، 1385: 538). بنابراین اینک مرگ به معنای اگزیستانسیال از سایر برداشتها متمایز گردیده و به مثابهی خودینهترین امکانِ دازاین پیش روی ما قرار دارد.
1-3- مرگ؛ خودینهترین امکان دازاین
هایدگر مینویسد:
مرگ امکانی وجودی است که خودِ دازاین همواره باید آن را بر عهده گیرد. با مرگ، دازاین در خودینهترین هستن-توانستناش11 پیش روی خود میایستد. در این امکان است که فقط و فقط در-جهان-هستن دازاین همّ اوست. مرگاش امکانِ نهدیگر-آنجا-هستن-توانستن12 است. وقتی دازاین به مثابهی این امکان پیش روی خود بایستد تماماً به خودینهترین هستن-توانستناش سپرده شده است. در این گونه پیش روی خود ایستادن همهی پیوندها با دازاینهای دیگر منحل میشود. این خودینهترین و ناوابستهترین امکان در عین حال نهاییترین امکان نیز هست(هایدگر، 1389: 323).
بنابراین دازاین به مثابهی هستن-توانستن قادر نیست از امکان مرگ پیشی بگیرد. مرگ امتناع یا عدمِ امکان دازاین است. بدین معنا که با مرگ، درِ انتخابها – که در طول زندگی بر روی دازاین گشوده بود- بسته میشود. هایدگر مدعی است که در این امکان، همه پیوندها با دیگر دازاینها گسسته میشود. به عبارت دیگر روشن میسازد که امکان مرگ به مثابهی امکانی رابطه گریز(ناوابسته) همواره در خودینگیِ دازاین ریشه دارد(Mulhall, 2005: 126). یا چنانکه فیلیپ تونر تصریح میکند”مرگ، آن قطعیت رابطه گریز بنیادینی است که دازاین را در اگزیستانس انضمامیاش از دیگران جدا میکند”(Tonner, 2010: 7).
اما دازاین هستندهای است که پیشاپیش درون این امکان پرتاب شده است. از این جهت او نمیتواند هر زمان و به دلخواه این خودینهترین امکاناش را برای خود فراهم آورد. مرگ امری است که متعلق به در-جهان-هستنِ دازاین است. حال اینکه دازاین از این مسئله هیچ علم صریح یا حتا نظری ندارد. او اگرچه ذاتاٌ به مرگاش وانهاده شده، اما از این امر بیاطلاع است. از همین رو پرتابشدگی در مرگ خودش را برای دازاین به گونهای نخستینیتر و تأثیرگذارتر در یافتِ حال ترس-آگاهی13 عیان میکند. ترس-آگاهی در برابر مرگ ترس-آگاهی در برابر خودینهترین هستن-توانستنِ ناوابسته و پیشیناگرفتنی است. اما چگونه چنین چیزی رخ میدهد؟ دازاین هستندهای ذاتاً ترس-آگاه است. بدین معنا که به واسطهی در-جهان-هستناش نوعی اضطراب در اوست. اما این ترس یا اضطراب همچون موارد معمول، مابهازای خارجی ندارد. دازاین هرچه بیشتر میجوید کمتر عامل این ترس را مییابد. بنابراین این ترس از آنجا که ذاتی است فاقد شیئیتِ معادل است و ترس از خودِ در-جهان-هستن است. هایدگر معتقد است امکانِ مرگ خود را در قالب این ترس-آگاهی عیان میکند. اما ترس-آگاهی در برابر مرگ را نباید با ترس از فوت یکی انگاشت. چرا که ترس از فوت، ترسِ معمولی است. این ترس، شیئیت معادل دارد که همان فوتشدن است. حال اینکه ترس-آگاهی هرگز ترس از مرگ نیست. چنانکه وضعیتی دلبخواهی نیست که مثلاً با جلب شدن حواس سمت مسئلهای دیگر فراموش شود. ترس-آگاهی به مثابهی وضعیت بنیادین دازاین، گشودگی این حقیقت است که دازاین به مثابهی هستنِ پرتاب شده به سوی پایاناش میاگزید. بنابراین بهسوی-مرگ-هستن ذاتاً ترس-آگاهی است(شفقی، 1390: 62). یا به تعبیر هرمان فیلیپس”ترس-آگاهی مرا وامیدارد که ]با نادیده انگاشتنِ ترس از فوتِ عوامانه[ به اصالت دستیابم و به معنایی راستین بهسوی-مرگ-هستن باشم”(Philipse, 1998: 354).
اما دازاین در وهلهی اول و غالباً خودینهترین هستناش به سوی مرگ را با فرار از برابر آن میپوشاند. در واقع دازاین مادام که میاگزید میمیرد، اما در وهلهی اول و غالباً به شیوهی سقوط(Ibid: 18). بنابراین هستن- بهسوی-مرگ واجد وجهی هرروزینه است که باید پیش از پرداختن به وجه اصیل آن، توضیح داده شود. چنانکه پیداست در اینجا وجه هرروزینه به معنای رویکردِ عامه14 است. وقتی صحبت از عامه یا مردم میشود خواه ناخواه گونهای سطحی شدن به ذهن متبادر میشود. عامه همواره دلمشغول روزمرگیاند. نیازهای آنها و از اینرو اهداف آنها در زندگی متناسب با این روزمرگی تعریف میشود، و از این جهت وجهی نااصیل یا سطحی دارند. به اعتقاد هایدگر اگر دازاین اصیل از عامه تبعیت کند (به زبان هایدگری اگر در آنها جذب شود) خود را به دست این سطحیشدگی سپرده است و از این رو همانند آنها نااصیل میشود. اما برای اجتناب از این عامّی شدن باید آنرا شناخت. عامّی شدن اگرچه در موارد گوناگونی امکان بروز دارد، اما در اینجا بنا به بحث آنرا نسبت به مسئلهی مرگ میسنجیم. هایدگر مینویسد:
عمومیتِ بایکدیگر-هستنِ هرروزه ]یا عوام[، مرگ را به مثابهی حادثهای که دائماً پیش میآید، به عنوان «موردی از وقوع مرگ» «میشناسد». این یا آن همسایه یا غریبه میمیرد. کسانی که نمیشناسیمشان هر روز و هر ساعت «میمیرند». «مرگ» به مثابهی رویدادی آشنا که درون جهان پیش میآید تلقی میشود. مرگ به این اعتبار در آن جلبتوجهناکنندگی که خصیصهی هرچیزی است که به نحو هرروزه تلقی میشود، باقی میماند(هایدگر، 1389: 326).
اینکه هایدگر میگوید عامه «مرگ را به مثابهی حادثهای هرروزه میشناسند»، در واقع به معنای نوعی کنار آمدن با مرگ، یا به عبارت دیگر نوعی غفلت از مرگ است. حادثهی یا آنگونه که هایدگر میگوید begegnis در واقع آن اتفاق ناگواری است که ناگهان رخ میدهد. بدین ترتیب مرگ نه به معنایی اصیل که به مثابهی واقعهای نامبارک که یک روزی برای من هم پیش میآید اما عجالتاً نه، خود را آشکار میکند. من میبینم که هر روز انسانهای زیادی میمیرند و با خودم میگویم که بالاخره یک روزی هم نوبت من میشود. اما همین «بالاخره» و «یک روزی» به معنای این است که «عجالتاً مرگ با من کاری ندارد». وقتی در مراسم سوگواری متوفیای شرکت میکنم با خود میگویم «عاقبت همهی ما همین است» اما همزمان به خودم یادآوری میکنم که «اما نه به این زودی». من اگرچه به ظاهر و بر اساس قیاس خود با دیگران مرگ را میپذیرم، اما در واقع به خودم دلداری میدهم که «مرگ حالا حالاها کاری با من ندارد». مرگ در چنین گفتاری به مثابهی چیزی نامعین فهمیده میشود که دیر یا زود باید از جایی فرا رسد اما فعلاً برای خودِ شخص هنوز فرادستی نیست و بنابراین تهدید به حساب نمیآید. هایدگر مینویسد” عبارت «آدم میمیرد» این عقیده را شایع میکند که مرگ گویی مردم را مورد اصابت قرار میدهد”(همان:326). به بیان دیگر «آدم» اگرچه منطقاً باید من را هم شامل بشود اما در واقع همیشه دیگران را در بر میگیرد. این جمله بیان میکند که اگرچه دازاین اینک مرگ را به مثابهی امری برای خود قبول کرده است، اما فعلاً آن را دور میبیند. دازاین – نااصیل- میگوید: آری بالاخره نوبت من هم میشود اما نه به این زودی. و اینگونه خود را از مرگ جدا میکند و به هرروزینگی دل میسپارد. چنانکه فیلیپ تونر اشاره میکند، این گونه بهسوی-مرگ-هستن همواره امکان مرگ را به آینده موکول میکند، و آن آینده هم «حالا» نیست(Tonner, 2010: 105).
نگرشی که مطرح گشت از مرگ به مثابهی «موردی» که دائماً پیش میآید سخن میگوید. این نگرش مرگ را به مثابهی چیزی همیشه پیشاپیش «بالفعل» به دست میدهد، و از این رو خصلت امکانیِ آن و همراه با آن، امور متعلق به آن یعنی ناوابستگی و پیشیناگرفتنی بودن را نیز پردهپوشی میکند. بنابراین دازاین خود را در وضعیتی قرار میدهد که خودش را از حیث هستن-توانستی ممتاز و متعلق به خودینهترین خودش در عامه گم میکند. این طفرهی کتمان کننده در مواجهه با مرگ چنان بر زندگی عامه چیره است که غالباً حتا توسط اطرافیان به فرد میرنده چنین القا میشود که به زودی خوب میشود و به زندگی معمولیاش بازمیگردد. عباراتی چون«انشاا… چیز مهمی نیست» که به هنگام عیادت از میرنده از طرف عیادتکنندگان به کار میرود، نشان میدهد که میل به سرپوش گذاشتن و نادیده انگاشتن مرگ تا چه حد قوی است. تو گویی مرگ یا به قولی آن «چیز مهم» بلایی است که باید با نذر و نیاز و صدقه دادن آن را دور کرد و اطمینان یافت که حالا حالاها روزمرگیِ زندگی را تهدید نمیکند. به بیان دیگر حفظِ آرامش زندگی عامه در گرو بیتفاوتی در قبال این «امر واقع» (یعنی مرگ) است. به زعم هایدگر “پروردن یک چنین بیتفاوتیِ فائقی دازاین را از خودینهترین هستن-توانستنِ ناوابستهاش بیگانه میکند“(هایدگر، 1389: 328). بدین سان دازاینی که در دام اینگونه باورها و عامّیگری ها بیفتد به نوعی سقوط کرده است. هستنِ روزمره به سوی مرگ، به مثابهی هستنی سقوطکننده، در واقع فراری دائمی از برابر مرگ است. این گونه طفرهروی معنای پایان را به مثابهی امری قابل پردهپوشی قلب میکند. مرگ «موردی» میشود که هر روزه کسانی را به کام خود میکشد، اما از آنجایی که این کسان من نیستند، میتوانم آسوده خاطر باشم.
1-4- تحلیل اگزیستانسیالِ هستن-بهسوی-مرگ
حال که هستنِ هرروزهی عوام به سوی مرگ، به عنوان هستنی سقوطکننده خصلتنمایی شد وقت آن رسیده که هستن-بهسوی-مرگ را به معنای راستین و اصیل آن واکاوی کنیم. چنانکه پیشتر نیز تلویحاً اشاره شد هستیِ دازاین ذاتاً بهسوی-مرگ-هستن است. مرگ نه یک امر ناگهانیِ در آینده، که امکانی همواره برای دازاین است. بنابراین مرگ آن پایانِ محتوم زندگیِ انسانی نیست؛ بلکه پایان پذیری یا رو به پایان بودن است که قبل از فوت در هستیِ ما استقرار دارد(جمادی، 1385: 542).
اما چنانکه گفته شد مرگ برای دازاین به مثابهی یک «امکان» است. یک امکان اگرچه هنوز واقع و بالفعل نشده، اما هرلحظه میتواند فعلیت یابد. بدین معنا که هر لحظه از زندگی میتواند آبستن مرگ باشد. هایدگر چنین هستنی به سوی امکان را به مثابهی «پیشی جستن» یا «پیشدستی کردن»15 یا «استقبال کردن» در/ از این امکان تبیین میکند(هایدگر، 1389: 337). اما اینکه منِ دازاین در این امکان پیشدستی میکنم هرگز بدان معنا نیست که مرگ را بالفعل امری دسترسپذیر میسازم، یا اینکه میکوشم تا این «امکان» را «محقق» سازم؛ بلکه بدین معناست که همچنان که من فهمکنان به آن نزدیکتر میشوم امکانِ امر ممکن(مرگ) بزرگتر میشود. به بیان دیگر مرگ همواره به صورت امکان باقی خواهد ماند و از این رو “نزدیکترین نزدیکیِ هستن-بهسوی-مرگ به مثابهی امکان، تا حد ممکن از امری بالفعل دور است”(همان: 337). به بیانی سادهتر “اگر مرگ امری بالفعل بشود آنوقت دیگر دازاینی در کار نخواهد بود که آن را باگزیید”(Mulhall, 2005: 127). هایدگر میافزاید:
مرگ به مثابهی امکان هیچ چیزی برای «محقق شدن» به دازاین نمیدهد، و نیز هیچ چیزی که خودِ او به مثابهی امر بالفعل بتواند آن باشد. مرگ امکانِ عدم امکان هر رفتاری نسبت به…، یعنی هر اگزییدنی است. این امکان در پیشی جستن در این امکان «همواره بزرگتر» میشود، یعنی خودش را به گونهی چنان امکانی عیان میکند که هیچ مقیاس و هیچ بیش و کمی نمیشناسد بلکه بر امکانِ عدمِ امکانِ بیمقیاسِ اگزیستانس دلالت دارد. این امکان بر حسب ذاتش هیچ تکیهگاهی برای گرایش به چیزی برای «تجسم» فعلیت ممکن آن برای خود و از این طریق فراموش کردن امکان آن عرضه نمیکند. هستن-بهسوی-مرگ به مثابهی پیشی جستن بر این امکان قبل از هرچیز همین امکان را ممکن میکند و به مثابهی امکان آزاد میسازد(هایدگر، 1389: 337).
هستن-بهسوی-مرگ پیشیجستن بر هستن-توانستنِ آن هستندهای است که نوع هستیاش خودِ پیشیجستن است. به بیان سادهتر دازاین همچون دوندهای است که به استقبال خط پایان میرود. دونده ذاتاً بهاستقبال-خطپایان-رفتن است. دونده تنها به اعتبار دویدن به سمت خط پایان دونده است. به زبان هایدگری میتوان گفت پیشیجستن خود را به مثابهی امکانِ فهمیدن نهاییترین و خودینهترین هستن-توانستن، یعنی به مثابهی امکان اگزیستانس خودینه نمایان میکند.
اما این پیشی جستن به دازاین مجال میدهد بفهمد که هستن-توانستنی که همّ اوست باید تنها از سوی خود او برعهده گرفته شود. این امر در واقع تأکید بر همان ناوابستگی یا رابطهگریزیِ خودینهترین امکان است که پیشتر بدان اشاره شده بود. مرگ –بر خلاف فوت- امری است که متعلق به من است” همانگونه که من بدن متعلق به خودم را تنها از طریق داشتناش میفهمم، مرگ را نیز از طریق امکانِ اختصاصیاش، که همواره متعلق به من است، میتوانم درک کنم”(Dreyfus, 2005a: 290). بنابراین مرگ، دازاین را به مثابهی دازاینی منفرد ادعا میکند. ناوابستگی مرگ، که در پیشیجستن فهمیده میشود، دازاین را تا سر حد خودش متفرد میسازد. به عقیدهی هایدگر این متفردسازی شیوهای از گشودن «آنجا» (Da) برای اگزیستانس است(هایدگر، 1389: 338). بنابراین وقتی خودینهترین هستن در میان باشد، هر هستن در کنار هستندهی مورد دلمشغولی و هر هم-هستن با دیگران فرو میماند. دازاین باید مطلقاً خودش باشد اما این به معنای انفصال شیوههای بادیگران-هستن و دلمشغول-هستن از خود-هستنِ خودینه نیست. بلکه به معنای این است که دازاین باید خودینهترین هستناش را از سوی خودش و بر پایهی خودش- و نه بر پایهی عوام- برعهده بگیرد.
اما خودینهترین امکان ناوابسته، پیشیناگرفتنی است. بدین معنا که مرگ همواره پیش روی دازاین ایستاده است-خط پایان همیشه پیش رویِ دونده است. زمانی که دونده آن را پشت سر گذارد دیگر در حال دویدن نیست (یعنی دیگر دونده نیست) که در قیاس با دازاین میتوان گفت دازاین زمانی که مرگ را پشت سر گذارد دیگر اگزینده نیست. اما پیشی جستن بر خلاف هستنِ ناخودینه به سوی مرگ از پیشی ناگرفتنی بودنِ مرگ طفره نمیرود، بلکه خودش را برای آن آزاد میسازد. اما این مطلب به چه معناست؟ چنانکه ذکر شد دیدگاه عوامانه مرگ را نه به عنوان یک امکان پیشی ناگرفتنی، که به عنوان یک قطعیت که در آینده خواهد آمد در نظر میگیرد. این دیدگاه از آن رو که مرگ را بلایی شوم و هولناک میپندارد هرگز برای امکان آن پیشدستی نمیکند. چنین دیدگاهی همواره در حال فرار از مرگ است. در حالی که پیشیجستن خود به معنای به استقبالِ امکان مرگ رفتن است. این استقبال موجب رهایی دازاین از گمگشتگی در امکانهایی میشود که تصادفاً بر او هجوم میآورند به گونهای که برای نخستین بار مجال مییابد امکانهای واقعبودهای را که پیش از امر پیشی ناگرفتنی قرار دارند به گونهای خودینه بفهمد و برگزیند. هایدگر مینویسد:
دازاین با آزادی برای خودینهترین امکانهایی که به وسیلهی پایان تعیین شدهاند، یعنی به مثابهی پایانمند فهمیده شدهاند این خطر را دفع میکند که مبادا بر پایهی فهم متناهی خودش از اگزیستانس، از شناخت امکانهای اگزیستانس دیگران که بر او پیشی میگیرند عاجز بماند و یا با تحویل قهری آنها به امکانهای خودش آنها را به نادرست بفهمد-و بدینگونه خودینهترین اگزیستانس واقعبودهی خود را از دست بدهد(همان:339).
به بیان سادهتر دازاین وقتی پیشیجویانه به استقبال امکان مرگ میرود اطمینان مییابد که هستن-توانستنِ تام و تماماش در اختیار اوست.
خودینهترین امکان ناوابسته و پیشی ناگرفتنی، قطعی است. اما این آن قطعیتی نیست که دیدگاه عوامانه از مرگ مد نظر دارد. قطعی بودن این امکان از طریق حقیقت یا گشودگی تعیین میشود. امکان قطعی مرگ دازاین را تنها بدینگونه به مثابهی امکان میگشاید که دازاین با پیشیجستن بر یا استقبال از آن، این امکان را به مثابهی خودینهترین هستن-توانستن برای خودش ممکن میکند. قطعیت مرگ، قطعیتِ در-جهان-هستن است. بدین اعتبار این قطعیت یک رفتار معین دازاین را طلب نمیکند بلکه دازاین را در خودینگیِ تام و تمام اگزیستانساش مطالبه میکند. “دازاین فقط در پیشی جستن میتواند از خودینهترین هستناش در تمامیت پیشیناگرفتنیاش یقین پیدا کند”(همان: 340).
اما این خودینهترین امکان ناوابسته، پیشی ناگرفتنی و قطعی، از حیث قطعیتاش نامعین است. از همین رو دازاین خود را مواجه با تهدیدی دائمی مییابد(همان:341). این تهدید دائمی از طریق یافت حال ترس-آگاهی یا اضطراب بر روی دازاین مفتوح میماند. در ترس-آگاهی است که دازاین خود را در برابر «هیچی»ِ عدم امکان ممکن اگزیستانساش مییابد. به عبارت دیگر ترس-آگاهی دازاین را رویاروی عدم وامیگذارد16. بنابراین چنانکه پیشتر نیز اشاره شد، هستن-بهسوی-مرگ ذاتاً ترس-آگاهی است.
حال که یکایک خصلتهای هستنِ خودینه به سوی مرگ به لحاظ اگزیستانسیال بازنمایی شد میتوان آنرا اینگونه جمعبندی کرد: پیشی جستن، گمشدگی در عوام را برای دازاین عیان میکند و او را در برابر این امکان قرار میدهد که نخست بدون حمایت از جانب بادیگران-هستن و دلمشغول-هستن، خودش باشد. خودش باشد در آزادی به سوی مرگ، آزادیای شورمندانه، رها شده از توهمات عوام، واقعبوده، متیقن به خود و ترس-آگاهانه(همان: 341). به بیان دیگر به سوی مرگ هستن به مثابهی خودینهترین امکان ناوابسته و پیشی ناگرفتنیِ دازاین از طریق پیشیجستن دازاین بر (یا استقبال کردن او از) این مکان، اگزیستانس تام و تماماش را برایش دسترسپذیر میکند و او را با ترس-آگاهیِ قطعیتِ مرگ مواجه میسازد. این همانا مفهومی است که هایدگر از مرگ (مردن) مراد میکند. یعنی یک خصلتِ ذاتیِ هستنِ دازاین که همواره با او و پیشاپیش اوست. نه میشود از آن گریخت و نه میشود آن را نادیده انگاشت. بلکه باید شورمندانه به استقبال آن شتافت و از این طریق بر حقیقتِ هستیِ خود التفات یافت.
2- مروری بر رمان مرگ ایوان ایلیچ نوشتهی تولستوی
رمان با انتشار خبر درگذشت ایوان ایلیچ، کارمند عالیرتبهی دادگاه، در میان همکاران او آغاز میشود. همهی آقایان با شنیدن این خبر اندکی به فکر فرو میروند و به این مسئله فکر میکنند که “حالا که او مرده، جایگاهش در دادگاه به چه کسی خواهد رسید؟” و با حسی دلپسند به خود میگویند”اوست که مرده، نه من” با این حال کسی این را بر زبان نمیآورد و در عوض هر یک چیزهایی میگویند که همه در اینجور مواقع میگویند؛ از قبیل “خیلی حیف شد”، “مگر چه مشکلی داشت؟” و… . در این بین دو نفر از همکارانش که رابطهی دوستی نزدیکتری با او داشتهاند تصمیم میگیرند به مراسم سوگواری بروند.
مراسم کاملاً رسمی است و همهی تشریفات به جا آورده شده. بر طبق سنت همه حضار میبایست به نوبت از اتاقی که تابوت مرده در آن است بازدید کنند و با متوفی وداع گویند. یکی از دو همکار، که مردی شوخ و عیاش است از این کار سرباز میزند و ترجیح میدهد که دم در اتاق بماند. همکار دیگر اما به اتاق میرود. جنازه را میبیند و به نظرش میآید تشخص صورتش از زمان حیاتش بیشتر شده. اما نوعی هشدار به زندگان را هم در وجنات آن صورت رنگ پریده میبیند. با این حال به نظرش میرسد که این هشدار بیجاست و ربطی به او ندارد. سرانجام دلاش به تشویش میافتد و ناگهان اتاق را ترک میکند و تا پایان مراسم خاکسپاری هم از نگاه کردن به صورت جنازه خودداری میکند.
اما ایوان ایلیچ کیست؟ ایوان ایلیچ فرزند خلف یکی از صاحب منصبان با شرافت است. در مدرسه حقوق میخواند و رفتهرفته در کارش پیشرفت میکند و میشود عضو عالیرتبهی دادگاه. خانهای مجلل میخرد و اسباب و اثاثیهای درخور تهیه میکند. اما وسواس دارد که همهی کارها را خودش راست و ریس کند تا به بهترین نحو انجام شوند. یک روز که به همراه خدمتکار مشغول نصب پرده است پایش روی چارپایه میلغزد، با این حال از آنجا بدن ورزیدهای دارد خودش را کنترل میکند و فقط پهلویش به دستگیره در برخورد میکند. در اثر این اتفاق کمی کبودی روی بدناش ایجاد میشود. اما این چیزی نیست که ایوان ایلیچ، عضور عالیرتبهی دادگاه از آن برنجد. او زن و بچهی خوب، خانه و زندگی خوب، شغل خوب و رفقای خوب دارد. هر کاری دلش بخواهد میکند و تازه همیشه هم مورد تحسین اطرفیان است. به راستی هیچ چیز کم و کسر ندارد. حالا گیرم که هر از گاه طعم دهانش هم بدمزه شود و قدری در ناحیهی چپ بدنش احساس درد کند. اما در مقایسه با همه چیزهایی که دارد اسم اینها را که نمیشود ناخوشی گذاشت. اصلاً تب و تاب کار و زندگی مجال فکر کردن به اینجور چیزها را نمیدهد.
اما اگر این بدمزه شدن دهان و درد ناحیهی چپ بدن کمکم بیشتر شود چه؟ ایوان ایلیچ با خیال اینکه “یک مسئلهی جزئی بیش نیست”، به پزشک مراجعه میکند. پزشک بعد از معاینه چیزهایی میگوید که ایوان ایلیچ سر در نمیآورد با این حال از فحوای کلاماش درک میکند که “ناراحتی تا اندازهای جدی است”. از این زمان به بعد همه چیز یک رنگ دیگر میشود. چیزی که تا دیروز فرع بر همه چیز بود یا حتا اغلب به سرعت فراموش میشد، حالا تبدیل شده به اصلیترین دغدغهاش. ایوان ایلیچ مدام دارو میخورد و امیدوار است که داروها هرچه زودتر افاقه کنند. او مدام به خودش تلقین میکند که حالش رو به بهبود است. برای همین تصمیم میگیرد که پزشک دیگری را ببیند تا بلکه او خبر بهبودی قریب الوقوعش را بدهد. اما اینطور نمیشود. نه تنها این پزشک، که پزشکهای دیگر هم هیچکدام این خبر را به او نمیدهند. در عوض به انحاء مختلف به او میرسانند که وضعاش وخیم است. این وخامت حالاش را نه فقط خود او، که خانواده و دوستانش هم فهمیدهاند و سعی میکنند به طرق مختلف ملاحظهاش را بکنند. همین امر ایوان ایلیچ را کفری میکند؛ اینکه حالا به وضوح تبدیل به یک آدم مریض احوال شده که حتا برای انجام شخصیترین امورش محتاج کمک دیگران است.
سرانجام ایوان ایلیچ موفق به دیدار یک پزشک سرشناس میشود. پزشک پس از انجام معاینات معمول به او میگوید که مرضاش «کلیهی موّاج» است. یعنی در اثر یک ضربه نسبتاً شدید به پهلوی چپاش، کلیه از جا کنده شد و به حالت معلق درآمده. ایوان ایلیچ به یاد حادثهای که موقع نصب پرده برایش روی داد میافتد. یک اتفاق به ظاهر کوچک حالا او را توی یک مخمصه جدی انداخته. در این موقع است که ایوان ایلیچ به یاد مرگ میافتد. حالا دیگر مسئلهی او کلیهاش نیست. مسئلهاش مرگ یا زندگی است. به نظرش میآید که زندگیاش عنقریب رو به افول است و مرگ دارد از هرسو سرمیرسد. فکر میکند که “چرا خودم را گول بزنم؟ همه میدانند که دارم میمیرم الا خودم”. او حالا خود را یک سره در چنگال مرگ میبیند. در حالی که خانوادهاش در بیرون اتاق سرگرم زندگی خوب و خوشاند، او به فکر مرگ است. این مسئله عذاباش میدهد. با خودش میگوید”چقدر احمقاند. آنها هم روزی مرگ را همینطوری درک خواهند کرد”.
حالا دیگر ایوان ایلیچ کاملاً نومید است. اگرچه میداند که دارد میمیرد اما هنوز از درک این مسئله عاجز است. در همین بین یادش به قیاسی حملی که از کتابی آموخته میافتد. بر طبق آن قیاس «کایوس آدم است. آدمیان فانیاند. بنابراین کایوس فانی است». این قیاس در اطلاق به کایوس همیشه به نظرش درست میآمد، اما در اطلاق به خودش نه. اینکه کایوس، یعنی انسان مجرد میمیرد کاملاً درست است، اما او که کایوس نبود. موجودی بود جدای از دیگران. روزگاری بچهی ناز مامان و بابا بود. بعد به مدرسه رفته بود با کلی غم و شادی و لذت. ایوان ایلیچ فکر میکند مردناش مثل مردن کایوس الکی که نیست. اگر بمیرد واویلاست. با این حال هر وقت که توی آینه نگاه میکند مرگ را میبیند. نه فقط توی آینه، که هر جای دیگر که نگاه میکند مرگ همانجاست؛ چهره به چهره با او.
وضعیت ایوان ایلیچ هر دم بدتر میشود. درد یک لحظه آراماش نمیگذارد. زن و بچهاش میآیند بالاسرش و جوری حرف میزنند که انگار قرار است زود خوب شود. اما او میداند که همهاش دروغ است. به نظرش میآید که حالاش برای هیچ کس واقعاً اهمیتی ندارد. هیچ کس مرضاش را جدی نمیگیرد و آنطور که شایسته است برایش دل نمیسوزاند. همه سرگرم زندگی خودشاناند.
حالا دیگر همه چیز برای ایوان ایلیچ بیاهمیت است. به نظرش میآید زندگیاش تا به حال درگیر نوعی خودفریبی بوده. او تا به حال خود را به نفهمی میزده. تنها دورانی که به نظرش خوب و خوش میآید دوران کودکی است.
ایوان ایلیچ نهایتاً پس از یکی دو ماه با درد و رنج فراوان از دنیا میرود.
3- تولستوی و مرگاندیشی
3-1- مرگ دور است
«حضرات، ایوان ایلیچ مرحوم شد»(تولستوی، 1390: 7). این جملهای است که به واسطهی آن یکی از همکاران خبر مرگِ ایوان ایلیچ را به همکاران دیگر میدهد. مرگ برای آنهایی که این جمله را میشوند به معنی همین چند کلمه است. آنها مرگ را به صورت «خبرِ فوت» تجربه میکنند و سپس به صحبت از فرد متوفی مینشینند. بنابراین مرگ به نحوی ابژکتیو درمیآید و در دسترس همکاران قرار میگیرد. اما واضح است که این رویکرد از نگاه تولستوی فاقد اصالت است. مرگ را نمیشود به «خبر فوت» فروکاست. در بخشی از رمان میخوانیم:
سمتش ]سمتِ ایوان ایلیچ[ را هنوز به کسی نداده بودند منتها زمزمههایی در میان بود که سمتاش را در صورت فوت به الکسییوف میدهند و وینیکوف یا اشتابل را به جای الکسییوف منصوب میکنند. برای همین به شنیدن خبر مرگ ایوان ایلیچ نخستین فکری که به ذهن هر یک از آقایان حاضر در آن دفتر خطور کرد، نقل و انتقال و ارتقاهای حاصل از آن در میان خودشان یا آشنایان بود(همان: 8).
در این قسمت تولستوی به وضوح نشان میدهد که یگانه تأثیر مرگ به مثابهی خبرِ فوت، چیزی جز حس فقدانِ متوفی نیست. این حسِ فقدان در قالب «سِمتِ خالی شده» به خوبی در رمان تصویر شده است. یگانه چیزی که همکاران (دازاینهای دیگر) از مرگ ایوان ایلیچ میفهمند این است که یک سمت در محل کارشان خالی شده و آنها میتوانند آن را به دست بیاورند. این دیدگاه علاوه بر اینکه بُنمایهی بحثِ «تجربهپذیری مرگ دیگران» (بند 47 هستی و زمان) به حساب میآید، همچنین اشارهای نیز به آنچه هایدگر رویکرد عوامانه به مرگ میخواند(بندهای 50 و 51) دارد. همکاران مرگ را به صورت حادثهای مخلوط در روزمرگی تفسیر میکنند. برای آنها مرگ چیزی است که یک سِمت را که پیشتر متعلق به متوفی بوده خالی میکند و فرصت تصاحب آن را برای زندهها فراهم میآورد.
اما این تنها اشارهی تولستوی به رویکرد عوامانه به مرگ نیست. چنانکه در جایی از رمان مینویسد:
گذشته از ملاحظات مربوط به نقل و انتقال و ارتقای احتمالی ناشی از مرگ ایوان ایلیچ، نفسِ واقعهی مرگِ یکی از آشنایان نزدیک در شنوندگان خبر، طبق معمول، این احساس دلپسند را برانگیخت که «اوست که مرده، نه من»17(همان: 9).
دیدگاه عوامانهی همکاران، مرگ را به صورت مسئلهای «نه-برای من» تفسیر میکند. این دقیقاً همان اشارهای است که هایدگر نیز در توصیف بهسوی-مرگ-هستنِ سقوطکننده به مثابهی طفره رفتن و سرپوش گذاشتن روی مرگ، مطرح میکند. همکارانِ ایوان ایلیچ مرگ را نه به عنوان امری برایِ خود، که به عنوانِ چیزی که تنها مربوط به ایوان ایلیچ بوده میفهمند. حتا آن زمان که به مراسم سوگواری او میروند نیز چنین است. چنانکه در بخشی از رمان، آنجا که یکی از همکاران با چهره متوفی در تابوت روبرو میشود آمده:
شماتت و هشدار به زندگان در وجناتش ]وجنات صورت متوفی[ خوانده میشد. اما این هشدار به نظر پیتر ایوانیچ نابجا میآمد یا دست کم به او مربوط نمیشد(همان: 12).
و در ادامه جاییکه همین فرد چهرهی متوفی را در ذهن مرور میکند آمده:
پیتر ایوانیچ از تصور رنج و عذاب این آدم ]یعنی ایوان ایلیچ[ …ناگهان دچار وحشت گردید…با خود گفت «سه روز عذاب جانکاه و بعد هم مرگ. خوب از کجا معلوم که هر آن دامنگیر من هم نشود؟» و لحظهای به هراس افتاد. اما-خودش هم نفهمید چگونه- این اندیشهی معمول در دم به ذهنش رسید که چنین چیزی بر ایوان ایلیچ عارض شده، بر من که عارض نشده، ممکن هم نیست یعنی اصلاً نباید بر من عارض شود…گویی مرگ جامهای بود که بر قامت ایوان ایلیچ دوخته بودند، نه بر قامت او(همان: 16-17).
همکار (دازاین سقوطکرده) مرگ را امری بیگانه و از اینرو نامربوط میداند. مرگ چیزی است که همواره دیگران را مورد اصابت قرار میدهد. از این طریق همکار، مرگ را به آیندهای نامعلوم موکول میکند و به خود دلداری میدهد که میتواند با خیال راحت عجالتاً به خوبی و خوشی زندگیاش را بکند. تولستوی همین نکته را یک بار دیگر در بخش دیگری از رمان، در قالب حدیث نفس ایوان ایلیچ به زیبایی بیان میکند:
قیاس حملی که از کتاب کارل کایزهوتر، پیرنگ منطق بر طبق اصول فلسفهی کانت18 آموخته بود: «کایوس آدم است، آدمیان فانیاند، بنابراین کایوس فانی است»، در اطلاق به کایوس همیشه به نظرش درست آمده، اما در اطلاق به خودش یقیناً درست نیامده بود. اینکه کایوس-انسان به مفهوم مجرد-فانی بود، درستِ درست بود، اما او که کایوس نبود، موجودی بود جدا از دیگران، جدای جدا. روزگاری وانیا کوچولو بود که مامان و بابا داشت، میتیا و ولودیا داشت، اسباب بازی و سورچی و دایه داشت، بعدش کاتنا را داشت و جملگی شادیها، غمها و لذتهای نوباوگی، کودکی و نوجوانی را. از بوی آن توپ چرمی راه راه که وانیا کشته مردهاش بود، کایوس چه میدانست؟ آیا کایوس دست مادرش را آنجور بوسیده بود و حریر لباس مادرش برای کایوس آنجور خش خش کرده بود؟ آیا کایوس در مدرسه، وقتی که مزهی کلوچه بد بود آنجور المشنگه راه انداخته بود؟ آیا کایوس آنجور عاشق شده بود؟ آیا کایوس میتوانست مثل او در دادگاه بر مسند بنشیند؟ «کایوس راستی راستی فانی بود و حق هم همین بود که بمیرد؛ اما درباره ی من، وانیا کوچولو، ایوان ایلیچ، با همهی اندیشهها و عواطفم، قضیه به کلی فرق میکند. مردن من الکی که نیست. اگر بمیرم واویلاست»(همان: 58-59).
ایوان ایلیچ که همیشه متأثر از دیدگاه عوامانه بوده مرگ را همچون امری نه-برای من میبیند. از نظر او مرگ تنها مال کایوس(انسانِ مثالی که هرکس جز او میتواند باشد) است. «کایوس میتواند بمیرد اما من نه»؛ این در واقع همان نکتهای است که هایدگر روی آن دست میگذارد. به زعم هایدگر دازاینِ سقوطکرده از خودینهترین امکاناش، یعنی مرگ فرار میکند. او مرگ را همواره برای بقیه میداند. اگرچه به این حقیقت که روزی خواهد مُرد علم دارد و برایش قیاس منطقی هم میسازد، اما در واقع همیشه مرگ را انکار میکند. وضعیت ایوان ایلیچ نیز در آغازِ پی بردن به مرگ قریب الوقوعاش همینطور است. ایوان ایلیچ (که نماد یک دازاین جذب شده در هرروزینگیِ عوام است) نمیپذیرد که مرگ مال او هم هست. او خود به این نکته اعتراف میکند:
اگر قرار بود من هم مثل کایوس بمیرم حتمن از آن باخبر میشدم. ندایی درونی خبرم میکرد، اما خبری از این ندای درونی در من نبود و من و همهی دوستانم حس میکردیم که وضع ما با وضع کایوس یکسره متفاوت است. و حالا اینههاش. امکان ندارد. محال است. ولی اینههاش. چگونه است؟ چگونه باید از آن سردرآورد؟(همان: 59).
اینکه ایوان ایلیچ مرگ را به مثابهی امری نه-برای من میداند، از عجز او در شناختن مرگ به عنوان یک امکان خبر میدهد. مرگ در نگاه ایوان ایلیچ خودینهترین امکانِ پیشی ناگرفتنی نیست، بلکه حادثهای شوم است که باید حتا به قیمت خودفریبی و دروغ دور نگه داشته شود. از این رو زمانی که وقتاش میرسد یا به اصطلاحِ رایج عجل سرمیرسد، فردِ میرنده در بهت و ناباوری فرو میرود. او میکوشد تا به انحای مختلف به خود بقبولاند که مرگ مال او نیست؛ اما در این راه هرچه بیشتر میکوشد کمتر موفق میشود.
روایت تولستوی در رمان، چه در برخورد همکاران ایوان ایلیچ و چه در برخورد خود او در قبال مرگ، دقیقاً آنچه را هایدگر بعدها مطرح کرده نشان میدهد. بندهای 47تا 51 هستی و زمان که به طور کلی تجربهپذیری مرگ دیگران و طفرهرفتنِ دازاین سقوطکننده از برابر مرگ را تشریح میکند، به وضوح حاکی از نوعی تولستویگرایی در اندیشهی هایدگر است. تولستوی اما تنها به تبیین رویکرد عوام گریزنده از مرگ بسنده نمیکند. در ادامه به مفهوم واقعیِ مرگ از نگاه تولستوی میپردازیم.
3-2- مرگ همینجاست
3-2-1- مرگ به مثابهی امکان
ایوان ایلیچ اگرچه در ابتدا تحت تأثیر نگرش عوامانه مرگ را انکار میکند، اما به زودی درمییابد که مرگ هر آن و دم میتواند سر برسد و اینچنین خصلت امکانیِ مرگ برایش آشکار میگردد. در بخشی از رمان با اشاره به این تغییر دیدگاه ایوان ایلیچ به مرگ آمده:
قطاری از افکار دیگر را برای جایگزین ساختن این فکر]فکرِ مرگ[ فرامیخواند، به این امید که به آنها پشت بدهد. سعی میکرد به رشتهی افکار پیشین، که زمانی فکر مرگ را از او دور میساخت برگردد. اما عجبا، هر آن چیزی که جلوی مرگآگاهی او را قبلاً میگرفت یا آن را پنهان میکرد و از بین میبرد، حالا دیگر این اثر را نداشت(همان: 59-60).
زمانی که خصلت امکانی مرگ آشکار شود، مرگ چونان امری محتوم رویارو میایستد و در چشمان دازاین زل میزند. تلاش ایوان ایلیچ برای نادیده انگاری مرگ بیهوده است. این امر با تأکید بر خصلت امکانی مرگ این نکته را نیز در بر دارد که هر کوششی برای فرار از مرگ در نهایت به خودفریبی میانجامد که چه بسا دردناکتر و آزاردهندهتر از خودِ مرگ باشد. تولستوی در بخشهای مختلف رمان به خودفریبی ناشی از پردهپوشی مرگ اشاره دارد. از جمله در بخش پایانی آنگاه که ایوان ایلیچ در حال مرور زندگیاش است:
یکباره این سؤال به ذهنش آمد که «نکند که راستی راستی کل زندگیم غلط بوده باشد؟» به ذهنش آمد که نکند آن چیزی که قبلاً به نظرش صددرصد محال آمده بود، راست بوده باشد. به ذهنش آمد که نکند… وظایف شغلی و کل ترتیب زندگی و جملگی علقههای اجتماعی و اداریاش یکسره باطل بوده باشد. کوشید که در محکمهی خویش از همهی این چیزها دفاع کند و ناگهان به سستی چیزی که از آن دفاع میکرد پی برد. چیزی نبود که از آن دفاع کند(همان: 88-89).
خودفریبی ایوان ایلیچ در اینجاست که با آویختن به دامان روزمرگی همواره مرگ را به مثابهی یک امکان (یا به قول هایدگر خودینهترین امکان) نادیده گرفته است.
اما تأکید تولستوی بر حیث امکانی مرگ در رمان به گونهای دیگر نیز آشکار است. در بخش دیگری از رمان آمده:
ایوان ایلیچ… سعی میکرد فکرِ آن را از سر بیرون کند، اما راه به جایی نمیبرد. هر کاری که میکرد باز هم آن میآمد و روبرویش میایستاد و نگاهش میکرد، او هم هراسان میشد و روشنایی از چشمانش ناپدید میشد و باز از خود میپرسید نکند واقعیتی جز آن نبوده باشد(همان: 60).
تولستوی با آوردن ضمیر اشارهی «آن» به جای «مرگ» حیث امکانی مرگ را برجسته میسازد. ایوان ایلیچ برای گریز از مرگ، آن را «آن» خطاب میکند. اما مرگ به مثابهی امکان پیش رو فراتر از حد لفظ است. این امکان با رسوخ در کالبد «آن» بار دیگر متجلی گشته و رویارو میایستد. به عبارت دیگر میتوان گفت گذار از لفظ «مرگ» به لفظ «آن» خود به معنای امکان انگاشتن مرگ است؛ چرا که وقتی میگوییم «مرگ»، همواره یک واقعهی به خصوص در آیندهای نامعلوم به ذهن میآید، اما وقتی میگوییم «آن»، به طور مشخص هیچ چیز به ذهن نمیآید و در عین حال همه چیز به ذهن میآید. «آن» همه جا و همه چیز است و از این حیث امری ممکن است. وقتی «مرگ» به «آن» تبدیل گردد عملاً این امکان را مییابد که هر لحظه فرارسد. «آن» از محل کار گرفته تا پشت پردهی پذیرایی و اتاق خواب همه جا چهرهبهچهره با انسان روبرو میشود(همان: 61-62) و راه گریز را بر او میبندد.
بنابراین در نظر تولستوی مرگ در حقیقت خود یک امکان است. بیماریِ ایوان ایلیچ که موجب آشکار شدن این امکان گشته در واقع در حکم یک استعاره است. استعاره از رهایی دازاین از بند تعلقات روزمرهی عوامانه و توجه به خودینهترین امکان هستیاش.
چنانکه ملاحظه میشود در اینجا نیز تولستویگراییِ هایدگر به چشم میآید. هایدگر با الهام از خصلتنمایی امکانیِ مرگ در بیان تولستوی، آن را رکن اصلی فلسفهی مرگ خویش قرار میدهد. در ادامه به سایر خصلتهای مرگ در بیان تولستوی و نمود آنها در اندیشهی هایدگر خواهیم پرداخت.
3-2-2- مرگ یعنی مرگِ من
تولستوی این واقعیت که مرگ تنها مالِ من است را به دو گونه در رمان مطرح میکند. نخست از طریق بریدن ایوان ایلیچ از خانوادهاش-به سبب بیتفاوتیای که گمان میکند در حق او روا میدارند- و دوم از طریق قطع امید ایوان ایلیچ از پزشکان به عنوان نجاتدهندگان.
«مرگ. آری مرگ. احدی هم از آن خبر ندارد یا نمیخواهد خبردار شود، و به حال من رحم نمیکنند. حالا ]هم برای خودشان مهمانی گرفتهاند و[ دارند پیانو میزنند» (از لای در صدای دور آواز و همراهی ساز را شنید.) «به حال آنها فرقی نمیکند»(همان: 56).
مرگ فقط خودِ میرنده را به کام خود میکشد. بقیه هیچ نقشی ندارند. آنها نمیتوانند مرگ را بفهمند و از این رو نسبت به وقوع آن هر چقدر هم که غصهدار باشند، باز بیتفاوتاند. اینکه ایوان ایلیچ در بستر مرگ است و خانوادهاش مهمانی گرفتهاند حاکی از این تأکید تولستوی است که ایوان ایلیچ است که دارد میمیرد، نه آنها-لااقل نه هنوز آنها. مرگ امری است که تنها متعلق به ایوان ایلیچ است و کس دیگری، حتا نزدیکترینها، نمیتوانند در حقیقت آن شریک باشند. ایوان ایلیچ با درک این مسئله هم-هستناش با دیگران گسیخته میشود. او حالا تنهای تنهاست. مرگ، او را به کنج انزوا کشانده است.
اما همچنان که اشاره شد تولستوی امکان اختصاصی مرگ را از طریق قطع امید ایوان ایلیچ از پزشکان نیز به تصویر میکشد.
]دکتر[ تر و تازه و سرحال و قبراق و چاق و چله پا در اتاق میگذارد و همان حالت را به چهره دارد که انگار میگوید «بفرما، هول برت داشته است، منتها ما بیمعطلی رو به راهت میکنیم.»… شخص طبیب دستهایش را محکم و اطمینانبخش به هم میمالد و میگوید «بررر، چقدر سرد است. چنان یخبندانی است که نگو. حالا بگذار خودم را گرم کنم.» و این را چنان میگوید که انگار هیچ مشکلی نیست فقط باید آنقدر صبر کرد تا ایشان خودشان را گرم کنند و بعد همهی کارها را رو بهراه میکنند…طبیب شروع به معاینه میکند…ایوان ایلیچ خوب خوب و به یقین میداند این کارها مزخرف است و فریبِ محض(همان: 72-73).
مرگ قریب الوقوع ایوان ایلیچ هیچ اهمیتی برای پزشک ندارد. مرگ بیمارها برای او جزیی از حرفهاش است. برای او عادی است که یک نفر بمیرد. اینکه از در میآید تو و به جای پرداختن به حال مریض ابتدا دست به کارِ گرم کردن خودش میشود و از وضعیت آب و هوا میگوید، دال بر همین بیتفاوتی است. پزشکها می آیند و معاینه میکنند و میروند اما امکان مرگ کماکان سر جای خودش است. آنها نه تنها کاری از دستشان برنمیآید، بلکه اساساً برایشان اهمیتی هم ندارد که یک مریض بمیرد یا زنده بماند. مرگ مسئلهای است که مربوط به خودِ میرنده است وبس، به پزشک یا اعضای خانواده هیچ ربطی ندارد. این دقیقاً همان ناوابستگی یا رابطهگریزی مرگ است که هایدگر از آن سخن میگوید. دازاین (ایوان ایلیچ) در امکان مرگ تنهای تنهاست. او از دیگران (خانواده، دوستان و همکاران) که سابقاً هم-هستن با آنها بود، بریده شده و بی اعتنا به دلمشغولیتهای قبل در بستر مرگ افتاده است. از دست هیچکس، نه خانواده و نه پزشک، کاری ساخته نیست. حقیقت مرگ ایجاب میکند که او تنهای تنها باشد. مرگ هیچ هم-هستنی و هیچ دلمشغولِ چیزی-بودنی را نمیپذیرد.
3-2-3- باید به استقبال مرگ شتافت
آنچه در اینجا به مثابهی استقبال کردن بازنمایی میشود در واقع معادل واژهی anticipation است. این مفهوم به مرگ به مثابهی یک امکان توجه دارد و آن را از نادیدهانگاری و غفلت خودخواستهی عوام مصون میدارد. ایوان ایلیچ اگرچه در ابتدای بیماری میکوشد تا مرگ را پس براند یا به اصطلاح از دم تیغاش بگریزد، اما نهایتاً به این نتیجه میرسد که چارهای جز پذیرفتن آن ندارد. این پذیرش در واقع خود نوعی انتظار مرگ را کشیدن به معنای استقبال کردن است. ایوان ایلیچ حالا از آن طرز فکر عوامانه که میرنده را به ورطهی فریب میکشاند و به دروغ به او دلداری میدهد که «مرگ در کار نیست»، فاصله گرفته است. در جایی از رمان آمده است:
آنچه بیش از همه ایوان ایلیچ را عذاب میداد نیرنگ و دروغی بود که همگی به دلیل نامعلومی به آن گردن نهاده بودند، و آن اینکه خبری از مردن نیست و غیر از بیماری باکیش نیست و کاری که باید بکند این است که بی هیچ گله قصهای دوران معالجه را از سر بگذراند و آنوقت میبیند چه بر شیرینی دارد…این نیرنگ عذاباش میداد. این مقر نیامدن به چیزی که همگی از آن خبر داشتند و او هم از آن خبر داشت، و به جای آن تمایل به دروغ گفتن به او دربارهی وضع و حال وخیماش و خدا خدا کردن و واداشتن او به شرکت در این دروغها(همان: 67).
نفرت ایوان ایلیچ از خودفریبی عوامانهای که مرگ را به آیندهی نامعلوم موکول میکند، گواه بر استقبال او از امکان مرگ است. بنابراین یگانه راهی که برای انسان باقی میماند همانا پذیرفتن مرگ به مثابهی یک امکان و استقبال از این امکان است. نمایندهی این تلقی در رمان خدمتکار نوجوان ایوان ایلیچ، گراسیم است. گراسیم تنها کسی است که مرگ قریبالوقوع (امکانی) ایوان ایلیچ را انکار نمیکند. او علناً به ارباباش میگوید که تو رو به مرگ هستی(همان: 68) و از قضا همین هم باعث تسکین و آرامش ایوان ایلیچ میشود. گراسیم تنها کسی است که ایوان ایلیچ دوست دارد اوقاتاش را با او بگذراند، و این تنها به دلیل رویکرد متفاوت از دیگرانِ گراسیم نسبت به مرگ است. در واقع گراسیم در رمان نماد «به استقبال مرگ شتافتن» است. تولستوی با نشاندن این طرز فکر در برابر طرز فکر عوامانه میکوشد تا دوگونهی اصیل و نااصیل مرگاندیشی را مقابل هم نهد. آنچنان که هایدگر نیز بعدها بر همین نکته تأکید میکند و آن را با مفهوم پیشی جستن (Vorlaufen) در امکانِ مرگ مطرح مینماید. بر این اساس باید دروغ و فریب عوامانه را کنار گذاشت و با آغوش باز به استقبال امکانِ پیش روی مرگ شتافت.
نتیجهگیری
چنانکه ملاحظه گردید مرگ در اندیشهی تولستوی و هایدگر واجد دو وجه نااصیل (عوامانه) و اصیل است. در وجه نااصیل، انسان (دازاین) میکوشد تا با پردهپوشی و فرار، امکانِ پیش رویِ مرگ را نادیده انگاشته، آن را به آیندهای نامعلوم موکول کند. دازاین نااصیل همواره مرگ را امری نه-برای من تلقی میکند. او اگرچه به نحو منطقی تعمیم مرگ بر خود را میپذیرد، اما در عین حال به خود امید میدهد که «مرگ مال آن کسی است که مرده»، «مرگ حالا حالاها کاری با من ندارد» و اظهاراتی از این دست. از نگاه او مرگ حادثهای شوم است که باید تا سرحد امکان از ورودش به عرصهی زندگیِ سرخوشانهی هرروزه جلوگیری کرد. در مقابل اما دیدگاه اصیل مرگ را یک امکان برای دازاین میداند؛ بدین معنا که هر دم از زندگی میتواند آبستن مرگ باشد. دازاین در رویارویی با امکان مرگ مطلقاً تنهاست. مرگ یعنی مرگِ دازاین؛ از این رو مرگآگاهی دازاین را منفرد میسازد. همچنین دازاین در امکانِ مرگاش پیشجویی میکند. یعنی با پس پشت نهادن فریبکاری عوامانه نسبت به نادیدهانگاری مرگ، به استقبال این امکان میرود.
چنانکه برمیآید هر دو دیدگاه، یعنی دیدگاه تولستوی و هایدگر، دارای مبانی مشترکی است. بنابر این باتوجه به اشارهی هایدگر در پاورقی پاراگراف 254 (صفحهی 327 ترجمهی فارسی)، که حاکی از آشنایی او با این رمان است، میتوان چنین در نظر گرفت که اشارات تولستوی در رمان مرگ ایوان ایلیچ الهامبخش هایدگر در پرداختن مفهوم مرگ در کتاب هستی و زمان بوده است.
یادداشتها
-
Dasein
-
no-longer-Dasein
-
being-with
هایدگر این خصیصه را در زمرهی اگزیستانسیالها(صفات وجودی) دازاین میداند. بر این اساس هستی دازاین ذاتاً هستی-بادیگران است. ر.ک: هستی و زمان، بند 26
-
there alongside
-
lack of totality
-
finished
-
perishing
-
demise
-
dying/ death
10- به آلمانی Tod
-
being-able
هستن-توانستن یا چنانکه در ترجمههای دیگر آمده هستی-توانش، در واقع به معنای تواناییِ هستنِ دازاین است یا چنانکه اینوود در واژهنامه هایدگر میگوید به معنای توانِ بودن داشتن یا ظرفیت و پتانسیل داشتن برای هستی است. ر.ک:
Michael Inwood, Heidegger Dictionary, p: 171
هایدگر این مفهوم را با واژهی آلمانی Seinkonnen بیان میکند. واژهی konnen به معنای توانایی، قابلیت، مهارت و قدرت است. و واژهی sein به معنای هستی.
-
no-longer-being-able-to-be-there
13- ر.ک: هستی و زمان، بند 40.
-
Dasman
هایدگر این واژه را برای نشان دادن سقوط دازاینِ اصیل در روزمرگیِ مردم به کار میبرد. باید توجه کرد که داسمن مقابل دازاین قرار ندارد. داسمن نیز دازاین است؛ اما دازاینی که اصالتاش را از دست داده و در کلیت مردم جذب گشته. به اعتقاد هایدگر جذب شدن در مردم یا به اصطلاح همرنگ جماعت شدن به معنای از دست دادن اصالت یا سقوط است.
-
anticipation
16- برای درک این مفهوم ر.ک: هایدگر، متافیزیک چیست، ترجمه سیاوش جمادی، انتشارات ققنوس: 1383
17- این نکته یادآور سطر پایانی شعر The Journey of the Magi(سیر و سیاحت مجوسان) تی.اس.الیوت است. الیوت مینویسد:
I should be glad of another death.
-
Karl Kiesewetter, Outline of Logic According to Kantian Principles, 1796
منابع فارسی
1- تولستوی، لئو (1390)، مرگ ایوان ایلیچ، ترجمهی صالح حسینی، تهران: انتشارات نیلوفر
2- هایدگر، مارتین (1389)، هستی و زمان، ترجمهی عبدالکریم رشیدیان، تهران: نشر نی
3- جمادی، سیاوش (1385)، زمینه و زمانهی پدیدارشناسی، تهران: انتشارات ققنوس
4- صنعتی، محمد و… (1390)، مرگ، تهران: سازمان چاپ و انتشارات
5- شفقی، شهریار (1390)، گلاسنهایت، هایدگر و رویارویی با غیرممکنِ ممکن، ترجمهی لیلا کوچکمنش، تهران: انتشارات رخداد نو
6- هگل، گئورگ ویلهلم فردریش(1390)، پدیدارشناسیِ جان، ترجمهی باقر پرهام، تهران: انتشارات کند و کاو
منابع انگلیسی
-
1. Dreyfus, L (2005a), a Companion to Heidegger, Blackwell Publishing.
-
______________ (2005b), Forward to Time and Death: Heidegger’s Analysis of Finitude, Ashgate Publishing.
-
Tonner, Philip (2010), Heidegger, Metaphysics and the Univocity of Being, Continuum Publishing.
-
Mulhall, Stephen (2005), Heidegger and Being and Time, Routledge Publishing.
-
Philipse, Herman (1998), Heidegger’s Philosophy of Being, Princeton University Press.
-
Seneca (1963), Qouted in Choron’s Death and Western Thought, Collier Books.
-
De Montaigne, Michel (2003), To Philosophize Is To Learn How To Die, in Book of The Essays, Trans by M.A. Screech, Penguin Books.
-
Bacon, Francis (1997), Of Death, in Book of Essays, Worlds Worth.
-
Freud, Sigmund (2001), Thoughts for the Times on War and Death, in S.E. XIV, Vantage.