انتخاب برگه

کیو کیو – ماهور هژبری – 12 ساله

کیو کیو – ماهور هژبری – 12 ساله

کیو کیو

ماهور هژبری

12 ساله – اسفراین

 

 آقاجان ماشین دایی‌رمضان را آتیش زد. همان ماشین شاسی‌بلند براق نقره‌ای که خیلی دوستش داشت.

آتیش که گروپ کرد، نوک بافتۀ موهام جمع شد. آقاجان دست‌های چاقش را انداخت بین شانه و گردنم و از آتیش دورم کرد. بوی کله‌پاچۀ سوخته آمد. ریش‌ها و جلوی موهای آقا‌جان سوخت و دو تا آستین لباسش که رسیده بود به پوست دست‌هاش. دمپایی جلو‌بستۀ آبی‌اش هم جمع شده بود. بعد از ان دیگر آقاجان را ندیدم.

مامان‌پروانه فقط جیغ می‌کشید. این بار جیغ‌کشیدنش فرق می‌کرد. معمولا وقتی جیغ می‌کشد، از روی عصبانیت است و مدام راه می‌رود اما حالا در چهره‌اش ترس موج می‌زد و انگار پاهایش به زمین چسبیده بود. وقتی جیغ می‌زد، بدنش استخوانی و لاغرتر به‌نظر می‌رسید.

همسایه‌ها شلنگ‌های رنگی‌شان را بیرون آورده بودند و آتیش ماشین را خاموش می‌کردند. با برخورد آب با ماشین، دود از آن بلند می‌شد و جلزوولز می‌کرد. همسایه‌ها سطل به دست در‌حالی‌که کمی از آب سطلی که لبریز بود می‌ریخت، می‌آمدند و سطل‌های آب را روی ماشین خالی می‌کردند. دایی‌رمضان مثل همیشه عصبانی نبود. اصلا هیچ کاری نمی‌کرد و مثل مجسمۀ دور میدان ساعت، خشک شده بود. چشم‌هایش روی شعله‌های ماشین عزیزش ثابت مانده بود. دست‌هام و لب‌هام می‌لرزید. ترسیده بودم و گریه می‌کردم. به مامان‌پروانه گفتم: «تقصیر من نبود به‌خدا. آقاجان گفت بریم تو حیاط بازی کنیم. خودش گفت تانک دشمن رو منفجر کنیم. از زیرزمین بنزین برداشت. کبریتم تو جیب شلوار ورزشیش بود. به‌خدا مامان بهش گفتم دایی‌رمضان هر دومون رو می‌کشه. کر شده بود و اصلن به حرفام گوش نمی‌کرد.»

 

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم –  بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب