
کاشی آلبالویی – الناز شگفت – 16 ساله

کاشی آلبالویی
الناز شگفت
16 ساله – شیراز
کلاه آبیم رو آروم از روی سرم برداشتم. پولی که توی کلاه قایم کرده بودم رو گذاشتم روی میز آقای فروشنده.
«آقا میشه توروخدا اگر مامانم ازتون پرسید بهش نگید من اینجا بودم؟»
یه جوری سرش رو برگردوند و رفت که فکر کردم اصلا صدام رو هم نشنیده. سریع لاک قرمز رو برداشتم گذاشتم توی پلاستیک و قایمش کردم زیر لباسم.
دو تا خیابون با دمپایی صورتی حانیه که جلوش پاره شده بود و نور آفتابی که از اون بالا پشت کلّم رو میسوزوند دویدم تا قبل از اینکه مامان از خرید بیاد، برسم خونه. از ستون برق کنار در خونه رفتم بالا و تا پریدم تو حیاط، پلاستیک از زیر لباسم افتاد روی کاشیهای حیاط و یه صدای خیلی بد داد. چشمام رو بستم و محکم از ته دلم دعا کردم لاک قرمز نشکسته باشه و بعدش هم سریع باز پلاستیک رو برداشتم و رفتم گذاشتمش ته کمدم پیش کارتای بازی.
مامان که اومد خونه، رد شد از جلوم و یه نگاه ترسناک بهم کرد. از اون نگاههایی که هیچوقت نمیفهمیدم برای کدوم کار بدمه ولی حسابی ته دلم رو خالی میکرد. مامان چیزی نگفت جز اینکه ازم پرسید: «حانیه کجاست؟»
زودی جواب دادم: «رفته خونه مامانبزرگ تا شبم برنمیگرده.» خیلی سعی کردم صدام نلرزه که نفهمه ترسیدم. فقط بهخاطر همون نگاه پاشدم هر کاری دیدم رو انجام دادم. رفتم نشستم سر حوض رختا رو شستم، لباسای کار بابا رو اوتو زدم، به پرنده غذا دادم و ظرفا رو شستم که وقتی مامان میخواد دعوام کنه یادش بیاد پسر خوبی بودم. حانیه که اومد خونه، مامان چیزی نگفت؛ حتی جواب سلامش رو هم نداد. حانیه صدام زد: «رضا میری اون صابون خوب رو از تو حیاط سر حوض بیاری برام؟ دستم خورد به لاکی که ریخته بودی کف حیاط ولی با این صابون دستشویی پاک نمیشه.»
آروم گفتم: «از کجا میدونی مال من بوده؟»
گفت: «احمق من که نمیتونم لاک قرمز بزنم. اول مامان میکشتم، بعدشم مدیر مدرسه. نترس به مامان چیزی نگفتم.»
دویدم رفتم تو حیاط دیدم جایی که لاکم افتاد رو کاشی، قرمز شده. معلوم بود رنگ لاکه. مامان که سفرۀ شام رو پهن کرد رو زمین، فقط دو تا بشقاب سر سفره بود. حانیه اومد وایساد بالای سفره گفت: «مامان یادت رفته یه بشقاب بیاری.»
مامان آروم زیر لب گفت: «دختر بیحیا نمیخوام تو خونهم نون و نمک بخوره.»