دلم میخواهد همۀ مردهای جهان فقط عاشق من باشند
غزاله سبوکی
پنجره را میبندم. پرده را میکشم تا یادم برود دلم میخواهد با آن مرد دراز غریبه زیر آسمان ابری شیراز قدم بزنم. از نگاه کردن به چشمانش فرار میکردم. وقتی کمکم کرد صندلیها را به داخل کلاسم بیاورم درست و حسابی تشکر نکردم. همیشه وقتی آدمهایی که دلم میخواسته ببینم میبینم؛ خودم را به آن راه میزنم. مثل امروز. نفهمیدم چطور بعد از کلاسم از آنجا فرار کنم. مبادا وارد گفتوگویی شویم. من نمیدانم چرا جذب آدمهای زخمخورده و آسیبدیده میشوم. شاید میل دارم که نقش یک ناجی یا انسان بزرگمنش را بازی کنم یا ارزش وجودی آدمها با دردها و آسیبهایی که دیدهاند برایم مشخص میشود. من از آدمهای گلوبلبل خوشم نمیآید. همیشه از صریح بودن فرار میکنم ولی وقتی تلاش میکنم که موضوعی را پنهان کنم گندش در میآید. وقتی که پنهان نمیکنم هم همین طور.
پنج نفر بودیم. یادم نمیآید بیست و چند سالم بود. بین لوازمالتحریرها میچرخیدیم. دلم میخواست یک دفترچه برایش بخرم. مجبور شدم پنج تا دفترچه بخرم تا کسی شک نکند. وقتی برگشتم خانه تا ساعتها روی تختم دراز کشیدم و به باریکۀ نوری که از بیرون به تاریکی اتاقم میتابید خیره شدم. به ذرات غبار که سرگردان و بیهدف و با سرنوشتی نامعلوم به هر سو میچرخیدند. من نمیتوانم غیرمستقیم به انسانها بگویم دوستشان دارم. اگر کسی غیرمستقیم دوستم داشته باشد هم نمیفهمم. من از اینکه دیگران بفهمند دوستشان دارم میترسم. امروز کل مسیر کلاس تا خانه، خودم را سرزنش کردم. دانههای برف در سکوت و خیلی آرام فرود میآمدند. از همیشه آهستهتر قدم میزدم. گاهی بدون اینکه حواسم باشد در نقطهای میایستادم یکدانۀ برف را زیرنظر میگرفتم که چطور چرخان و سبک در نقطهای مشخص فرود و بعد ناپدید میشود و جز لکهای خیس چیزی از خودش باقی نمیگذارد. وقتی برف میآید خیابانها ساکتتر میشوند. آدمها کمی قدرت تکلمشان را از دست میدهند. دیگر کسی کنار دکههای روزنامه نمیایستد و تظاهر به خواندن نمیکند.
بهمحض رسیدن به خانه، آیدی اینستاگرامش را پیدا کردم و پیام دادم که تا کی شیراز هستید؟ اول عین خیالم نبود و انگار او هم یکمرد قدبلند بود مثل همۀ مردهای قد بلند دیگر اما آنقدر در خیالاتم کنارش در کوچهپسکوچههای خالی قدم زدم و از سرما دستم را در جیب بارانیاش فرو کردم که مطمئن شدم اگر ببینمش اَبروی چپم هی میپرد و پشت لبم عرق میکند. تا فاصلهای که جوابم را بدهد مدام به این فکر میکردم که تصمیم گرفته است شیراز زندگی کند. یکخانۀ قدیمی در محلهای خلوت کرایه کرده و من مدام به او سر میزنم. برایم آشپزی میکند. درکنار هم کتاب میخوانیم. دربارۀ ادبیات مدام در حال حرف زدنیم. حاصل باهم بودنمان نوشتن بهترین داستانهای جهان خواهد بود. مثل آن قبلیها نمیگوید که دلم نمیخواهد نویسنده شوی چون خودت را جلوی دیگران ورق میزنی و من مجبور نمیشوم بیلاخ طلایی را دوباره به او هم نشان بدهم، بلکه میگوید: «برای نوشتن همیشه بگذار جای زخمهایت تازه بمانند. نقش تمام سرخوردگیهایت را مثل سقوط توتی آبدار و رسیده بر پیکانی سفید و قدیمی، با خودت تا همهجا حمل کن. زندگی خمیدهات را ادامه بده. لازم نیست کلاس یوگا بروی و پاهایت را صد و هشتاد درجه باز کنی.»…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره شانزدهم و هفدهم– تابستان و پاییز ۱۴۰۰) منتشر شده است.