بیشک اهمیت آثار پینتر از چشم مخاطبان قرن بیستویکمیِ تئاتر پوشیده نیست. پینتر در آثارش گویی ذرهبینی روی شخصیتها گذاشته و آنها را، انسانها، در وانفسای روبهرویی با خودشان و شرایطشان به تصویر میکشد؛ البته هیچگاه تلاش نمیکند که به حل معماهای مطرح شده بپردازد؛ بلکه با رها کردن شخصیت در وضعیت موجود، وضعیت را حتی پیچیدهتر میکند. آثار پینتر اغلب با عنوان «تئاتر تهدید» یا همان «Comedy of Menace» شناخته میشوند. او روابط چندسویه و ابهامبرانگیزی را خلق میکند که هرچه در نمایش پیش میرویم بهجای رسیدن به پاسخ پرسشهای قبلی، به پرسشهای جدید میرسیم و این میتواند همان منشأ دلهره و تهدید باشد.
چند نکتهای که خوانندۀ گرامی باید در نظر بگیرد:
۱. در متن اصلی، زمانی که ریچارد در نقش مکس وارد میشود پینتر ابتدا به ورود ریچارد در لباس مکس اشاره میکند و سپس در دستور صحنه از ضمیر او (he) استفاده میکند که در زبان انگلیسی مفهوم را میرساند اما در فارسی باعث کژتابی است. جهت اینکه ذهن مخاطب را نیاشوبم از اسم ریچارد استفاده کردم تا اولین دیالوگی که از زبان مکس بیان میشوند.
۲. یکی از مهمترین اکسسواری صحنه «chaise lounge» که به صندلی راحتی ترجمه شده است، میتواند هم معنای صندلی راحتی و تاشو را داشته باشد هم آن چیزی که در ایران به آن مبل شزلون میگویند. از آنجایی که در فیلم اجراهای موجود از هر دو استفاده شده وظیفۀ خود دانستم که در مقدمه آن را مطرح کنم تا انتخاب با اجراگر باشد.
۳. مراسم هانت بال مراسمی است که سالانه در تعطیلات کریسمس که بسیاری از آمریکایی ها آن را پایان سال شکار «روباه» میدانند در کلوپهای «Mounted Fox» واقع در انگلیس و ایالات متحده آمریکا برگزار میشود. این مراسم همراه با پایکوبی و نوشیدن و صرف شام است.
حصول این ترجمه مدهون مهربانیهای نجمه بهاری است که برای نهال این ترجمه هم زمین بود و هم آفتاب و اما ندا سجادی، دخترعمۀ مهربانم، شاید این کمترین مرتبهای از سپاسگزاریست که میتوانم بهجا بیاورم که هرگز نمیتوانم بهقدرکافی پاسخ محبتهایش را بدهم. او که هرگز مرا در امر ترجمه تنها نگذاشت.
صحنه از دو سطح تشکیل شده است. سمت راست، اتاق نشیمن با سالنی کوچک و در ورودی در عمق مرکز صحنه. سمت چپ، اتاق خواب و بالکن در یکسطح. یکرشتۀ کوتاه از پلکان تا در اتاق خواب قرار دارد. دورتر در سمت راست، آشپزخانه. در مرکز صحنه میزی با روپوش مخملی بلند در مقابل دیوار سمت چپ اتاق نشیمن قرار دارد. در سالن کوچک، کمددیواری قرار دارد. مبلمان با سلیقه و دلنشین چیده شده است.
صبح است. سارا در اتاق نشیمن زیرسیگاریها را تخلیه و تمیز میکند. او لباسی چیندارو موقر پوشیده است. ریچارد از دستشویی، در سمت چپ، به اتاق خواب میآید. کلیدهایش را بر میدارد و بهسمت اتاق نشیمن حرکت میکند. کیف دستیاش را از کمددیواری برمیدارد. بهسمت سارا میرود گونهاش را میبوسد. لحظهای با لبخند به او نگاه میکند. سارا لبخند میزند.
ریچارد: «[با محبت] معشوقت امروز میآد؟»
سارا: «هوم.»
ریچارد:«کِی؟»
سارا:«ساعت سه.»
ریچارد:«بیرون میرید یا همین جا میمونید؟»
سارا:«آم …فکر کنم همین جا بمونیم.»
ریچارد:«فکر کردم میخواستی به اون نمایشگاه بری.»
سارا:«میخواستم، آره… اما فکر کنم ترجیح بدم امروز رو همین جا باهاش بمونم.»
ریچارد:«اهوم. خب، من باید برم. [به سمت سالن (مرکز و عمق) صحنه میرود و کلاه شاپوی خود را بر سر میگذارد.] فکر میکنی زیاد بمونه؟»
سارا:«هووووم.»
ریچارد:«بنابراین…تا حدود ساعت شیش.»
سارا:«بله.»
ریچارد:«بعدازظهر دلپذیری داشته باشی.»
سارا:«هوم.»
ریچارد:«خدانگهدار.»
سارا:«خداحافظ.» [ریچارد در ورودی را باز میکند و خارج میشود. سارا به گردگیری ادامه میدهد. نور محو میشود. نور زیاد میشود. اوایل شب. سارا از آشپزخانه به اتاق میآید. او همان لباس را بر تن دارد؛ اما حالا یک جفت کفش پاشنه بلند پوشیده است. نوشیدنی میریزد و با یکمجله روی صندلی راحتی مینشیند. ساعت شش بار نواخته میشود. کلید در درِ ورودی. ریچارد وارد میشود. همان لباس رسمی صبح را به تن دارد. کیف دستیاش را در سالن میگذارد و به اتاق میرود. سارا به او لبخند میزند و برایش ویسکی میریزد.] «سلام.»
ریچارد:«سلام. [گونۀ سارا را میبوسد. جام را میگیرد. روزنامۀ عصر را به او میدهد و (سمت چپ) مینشیند. سارا با روزنامه روی صندلی راحتی مینشیند.] ممنون.» [ریچارد مینوشد. تکیه میدهد و با خرسندی نفس میکشد.] «آه.»
سارا:«خستهای؟»
ریچارد:«فقط یکم.»
سارا:«ترافیک بدی بود؟»
ریچارد:«نه. در واقع ترافیک خیلی خوبی بود.»
سارا:«عه، خوبه.»
ریچارد:«خیلی رَوون بود.» [مکث]
سارا:«بهنظرم رسید یهکوچولو دیر کردی.»
ریچارد:«دیر کردم؟»
سارا:«فقط یهکوچولو.»
ریچارد:«یکم روی پل راهبندون شده بود. [سارا بلند میشود. بهسمت میز نوشیدنیها میرود و جامش را برمیدارد و دوباره روی صندلی راحتی مینشیند.] روز دلپذیری داشتی؟»
سارا:«هوم. صبح دهکده بودم.»
ریچارد:«عه، واقعاً؟ به دیدن کسی رفتی؟»
سارا:«نه راستش، نه. ناهار خوردم.»
ریچارد:«تو دهکده؟»
سارا:«آره.»
ریچارد:«خوب بود؟»
سارا:«نسبتاً.»
ریچارد:«بعدازظهر چطور؟ بعدازظهر دلپذیر بود؟»
سارا:«وای، آره. خیلی عالی بود.»
ریچارد:«معشوقت اومد. ها؟»
سارا:«هووم. ااا آره.»
ریچارد:«ختمیهای درختی رو نشونش دادی؟» [مکث کوتاه]
سارا:«ختمیهای درختی؟»
ریچارد:«آره.»
سارا:«نه، ندادم.»
ریچارد:«عه.»
سارا:«باید نشونش میدادم؟»
ریچارد:«نه، نه. فقط به نظرم میرسه، یادمه گفتی به باغبونی علاقهمند بود.»
سارا:«هوم، آره. علاقهمنده. [مکث] در واقع، انقدرام علاقهمند نیست.»
ریچارد:«عه. [مکث] اصلاً بیرون هم رفتید یا همش همین جا بودید؟»
ریچارد:«جاده خیلی آفتابی بود؛ البته زمانی که من رسیدم بهش دیگه خورشید شروع به پایین رفتن کرده بود؛ ولی فکر میکنم بعدازظهر اینجا خیلی گرم بوده. توی شهر که گرم بود.»
سارا:«جداً؟»
ریچارد:«تقریباً طاقتفرسا بود. فکر میکنم همهجا خیلی گرم بوده.»
سارا:«دمای هوا خیلی بالا بوده، بهگمونم.»
ریچارد:«تو رادیو همچین چیزی گفت؟»
سارا:«به نظرم گفت، آره.» [مکث کوتاه]
ریچارد:«میبینم که پرده کرکره رو پایین کشیدین.»
سارا:«پایین کشیدیم، بله.»
ریچارد:«نور بهطرز وحشتناکی شدید بود.»
سارا:«شدید بود. بهطرز افتضاحی شدید.»
ریچارد:«مشکل این اتاق اینه که وقتی خورشید داره میتابه. کلاً گرفتارش میشه. نرفتید به یه اتاق دیگه؟»
سارا:«نه. همین جا موندیم.»
ریچارد:«باید کورکننده بوده باشه.»
سارا:«کورکننده بود. برا همین کرکرهها رو کشیدیم پایین.» [مکث]
ریچارد:«مسئله اینه که اینجا با کرکره پایین بهطرز افتضاحی داغ میشه.»
سارا:«تو اینطور میگی؟»
ریچارد:«شاید هم نه. شاید فقط اینه که حس میکنی داغتره.»
سارا:«آره، احتمالاً همینه. [مکث] تو بعدازظهر چه میکردی؟»
ریچارد:«یه جلسۀ طولانی. تقریباً بینتیجه.»
سارا:«شام سرد شده. اشکالی داره؟»
ریچارد:«بههیچوجه.»
سارا:«امروز انگار وقت نداشتم هیچی بپزم.» [مستقیم به آشپزخانه میرود]
ریچارد:«عه راستی… واقعاً میخواستم یهچیزی رو ازت بپرسم.»
سارا:«چی؟»
ریچارد:«تا حالا بهذهنت خطور کرده زمانی که تو بعدازظهرها رو در حال خیانت به من میگذرونی من پشتمیزم نشستم و درگیر ترازنامهها و نمودارهام؟»
سارا:«چه سؤال بامزهای.»
ریچارد:«نه، کنجکاوم.»
سارا:«قبلاً هیچوقت ازم نپرسیده بودی.»
ریچارد:«همیشه میخواستم بدونم.» [مکث کوتاه]
سارا:«خب، البته که بهذهنم خطور میکنه.»
ریچارد:«عه، واقعاً؟»
سارا:«هوم.» [مکث کوتاه]
ریچارد:«اونوقت نظرت راجع بهش چیه؟»
سارا:«باعث میشه همهچی خوشایندتر باشه.»
ریچارد:«واقعاً اینطوره؟»
سارا:«البته.»
ریچارد:«منظورت اینه که وقتی با اونی… واقعاً تصویری از من داری که پشتمیزم نشستم و درگیر ترازنامههام؟»
سارا:«فقط در… مواقع خاصی.»
ریچارد:«البته.»
سارا:«نه همیشه.»
ریچارد:«خب طبیعیه.»
سارا:«در لحظات بهخصوصی.»
ریچارد:«هوم. اما در حقیقت کاملاً فراموش نشدم؟»
سارا:«نه بههیچعنوان.»
ریچارد:«باید اعتراف کنم واقعاً تأثیرگذاره.» [مکث]
سارا:«چطور میتونم فراموشت کنم؟»
ریچارد:«فکر کنم خیلی راحت.»
سارا:«اما من توی خونۀ توام.»
ریچارد:«با یه کس دیگه.»
سارا:«اما من عاشق توام.»
ریچارد:«ببخشید؟»
سارا:«اما من عاشق توام.» [مکث. ریچارد به او نگاه میکند و جامش را بالا میبرد.]
ریچارد:«بیا یه نوشیدنی دیگه بزنیم.» [سارا جلو میآید. ریچارد جامش را پس میکشد و به کفشهای سارا نگاه میکند.] این کفشها چیاند؟»
ریچارد:«فکر کنم برای یه بعدازظهر تو خونه کفشهای خیلی راحتی نباشن. [سارا به سالن (عمق و مرکز) میرود. کمددیواری را باز میکند. کفش پاشنهبلند را داخل کمد میگذارد. کفش پاشنهکوتاه میپوشد. ریچارد به میز نوشیدنیها میرود و برای خودش یکنوشیدنی میریزد. سارا بهسمت میز (مرکز) میرود و سیگاری روشن میکند.] پس تو بعدازظهر تصویری از من رو میدیدی که تو دفترم نشستم، که اینطور؟»
سارا:« میدیدم، آره. درعینحال زیاد تصویر باورپذیری هم نبود.»
ریچارد:«عه، چرا نبود؟»
سارا:«چون میدونستم اونجا نیستی. میدونستم با معشوقهت بودی.» [ مکث]
ریچارد:«عه، چرا نه؟ تو هیچوقت انقدر بیپرده برای من مطرحش نکرده بودی، کرده بودی؟ رکگویی به هر قیمتی. لازمۀ یک زناشویی سالم. موافق نیستی؟»
سارا:«البته.»
ریچارد:«منظورم اینه که، تو کاملاً با من رکی. نیستی؟»
سارا:«کاملاً.»
ریچارد:«راجع به معشوقت. من باید از سرمشق تو پیروی کنم.»
سارا:«ممنونم. [مکث] برای مدتی بهش مشکوک شده بودم.»
ریچارد:«واقعاً مشکوک شده بودی؟»
سارا:«هوم.»
ریچارد:«چقدر تیزبین.»
سارا:«اما، حقیقتِ حقیقتش، نمیتونم باور کنم که اون فقط … چیزی که تو میگی باشه.»
ریچارد:«چرا نه؟»
سارا:«ممکن نیست. تو ذوق آنچنانی داری. بهمتانت و ظرافت زنها خیلی اهمیت میدی.»
ریچارد:«و بذلهگویی.»
سارا:«و بذلهگویی، آره.»
ریچارد:«بذلهگویی، آره. بذلهگویی، برای یکمرد خیلی مهمه.»
سارا:«اون بذلهگویه؟»
ریچارد:«[با خنده] اینجور اصطلاحات در این مورد به کار نمیآن. تو نمیتونی بهراحتی سر در بیاری که یه فاحشه بذلهگوئه یا نه. هیچ اهمیتی نداره که باشه یا نباشه. اون صرفاً یه فاحشه است. ماموری که یا راضیت میکنه یا ناراضی.»
سارا:«و اون تو رو راضی میکنه؟»
ریچارد:«امروز راضی کننده است. فردا… کسی نمیتونه بگه.» [بهسمت (چپ) درِ اتاق خواب میرود؛ درحالیکه کتش را در میآورد.]
سارا:«باید بگم که نحوۀ برخوردت با زنها رو کمی نگرانکننده میبینم.»
ریچارد:«چرا؟ من که دنبال جایگزین تو نبودم، بودم؟ دنبال زنی که بتونم مثل تو بهش احترام بذارم. کسی که بتونم تحسینش کنم و بهش عشق بورزم. اونطوری که تو رو تحسین میکنم و بهت عشق میورزم، نبودم. بودم؟ تمام چیزی که من میخواستم … چطوری بگم…کسی که بتونه با تمام مهارت شهوانی، لذت رو بهوجود بیاره و ابراز کنه. نه هیچچیز دیگهای. [بهسمت (چپ) اتاق خواب میرود،کتش را به جارختی آویزان میکند و دمپاییهایش را میپوشد. در اتاق نشیمن سارا نوشیدنیاش را کنار میگذارد. پابهپا میکند؛ سپس به اتاق خواب میرود.]
سارا:«متاسفم که معاشقهت انقدرخالی از شرافته.»
ریچارد:«شرافت واسه زندگی زناشوییمه.»
سارا:«یا احساسات.»
ریچارد:«احساسات هم همینطور. من دنبال همچین خصوصیاتی نمیگشتم. من اون هارو در تو میبینم.»
سارا:«اصلاً چرا دنبال کسی میگشتی؟»
ریچارد:«چی گفتی؟»
سارا:«چرا اصلاً… جای دیگه… میگشتی؟»
ریچارد:«ولی عزیزم. تو گشتی. چرا من نگردم؟» [مکث]
سارا:«کی اول گشت؟»
ریچارد:«تو.»
سارا:«فکر نمیکنم حقیقت داشته باشه.»
ریچارد:«پس کی؟» [سارا با یک لبخند ملیح به او نگاه میکند. نور محو میشود. نور زیاد میشود. شب. نور مهتاب در بالکن. ریچارد با پیژامهاش درآستانۀ درِ اتاق خواب ظاهر میشود. کتابی برمیدارد و به آن نگاه میکند. سارا با لباسخوابش از دستشویی خارج میشود. یک تخت دونفره وجود دارد. سارا جلوی میزتوالتش مینشیند و موهایش را شانه میکند.]
سارا:«ریچارد؟»
ریچارد:«هوم؟»
سارا:«اصلاً هیچوقت به من فکر میکنی… وقتایی که با اون هستی؟
ریچارد:«آم، یکم. نه خیلی. [مکث] ما راجع بهت حرف میزنیم.»
سارا:«تو با اون راجع به من حرف میزنی؟»
ریچارد:«گهگاه. سرگرمش میکنه.»
سارا:«چطور… راجع بهم حرف میزنی؟»
ریچارد:«با احتیاط و ظرافت. دربارهت بحث میکنیم؛ درحالیکه یه جعبۀ موسیقی قدیمی رو به کار میندازیم. هروقت میلمون بکشه واسه هیجانمون به کارش میندازیم.» [مکث]
سارا:«نمیتونم وانمود کنم که این تصویر بهم لذت فوقالعادهای میده.»
ریچارد:«به این منظور نبوده. لذتش مال منه.»
سارا:«بله، متوجۀ اون هستم؛ البته.»
ریچارد:«[روی تخت مینشیند] مطمئناً لذت بعدازظهری خودت برات کافی هستند، نیستند؟ توقع نداری که یه لذت اضافه هم از سرگرمی من ببری، ها؟»
سارا:«نه، بههیچوجه.»
ریچارد:«پس این سؤالها برای چیه؟»
سارا:«خب، این تو بودی که شروع کردی. با پرسیدن یه عالمه سؤال ازم دربارۀ …نظر من راجع بهش. تو معمولاً این کار رو نمیکنی.»
ریچارد:«کنجکاوی بیقصد و غرض. همش همین. [شانههای سارا را لمس میکند.] داری میگی من حسود شدم مطمئنی؟» [سارا دستانش را نوازش میکند]
سارا:«عزیزم. میدونم که تو هیچ وقت تسلیم همچین چیزی نمیشی.»
ریچارد:«عجب. نه. [شانۀ سارا را میفشارد] تو چی؟ حسودیت نمیشه، میشه؟»
سارا:«نه. از چیزهایی که راجع به دوستدخترت میگی بهنظر میآد من اوقات خیلی بهتری از تو دارم.»
ریچارد:«ممکنه. [در پنجرۀ چپ را کاملا باز میکند و روبهروی آن میایستد و به بیرون نگاه میکند] برام سؤاله، اگه من یه روز زودتر بیام خونه چه اتفاقی میافته؟» [مکث]
سارا:«برام سؤاله، اگه من یه روز بیام دنبالت چه اتفاقی میافته؟» [مکث]
ریچارد:«شاید بتونیم همهمون تو دهکده بهصرف چای هم رو ببینیم.»
سارا:«چرا دهکده؟ چرا اینجا نه؟»
ریچارد:«اینجا؟ عجب پیشنهاد فوقالعادهای. [مکث] معشوق بیچارهت هیچوقت شب رو از این پنجره ندیده، دیده؟»
سارا:«نه. متأسفانه مجبوره قبل از غروب بره.»
ریچارد:«یکم از این بعدازظهرهای لعنتی خسته نمیشه؟ این ساعت چایخوری همیشگی. من که خسته میشدم. اینکه ظرف شیر و قوری چایی رو بهعنوان تصویر ثابت از هوست داشته باشی. باید به طرز وحشتناکی افسردهکننده باشه.»
سارا:«اون خیلی سازگاره و البته وقتی پردهها پایین کشیده میشه یه جورایی عصرمون ساخته میشه.»
ریچارد:«عه. باریکلا. میخندونتت، آره. خب، مواظب باشین همسایهها نشنوند. حرفوحدیث چیزی نیست که ما میخوایم.» [مکث]
سارا:«زندگی کردن اینجا یه عالمه دور از جاده اصلی خیلی دنج خیلی خوبه.»
ریچارد:«بله، موافقم. [به اتاق برمیگردند. داخل تختشان قرار میگیرند. ریچارد کتابش را بر میدارد و به آن نگاه میکند. آن را میبندد و کنار میگذارد.] این خیلی خوب نیست. [لامپ کنار تختش را خاموش میکند. سارا هم همینطور. نور مهتاب] متاهله، نه؟»
سارا:«هومم.»
ریچارد:«خوشبخته؟»
سارا:«هومم. [مکث] و تو هم خوشبختی، مگه نه؟ هیچجوره حسادت نمیکنی؟»
ریچارد:«نه.»
سارا:«خوبه. چون فکر میکنم همهچیز بهخوبی ردیفه، ریچارد. [نور محو میشود. نور زیاد میشود. صبح. سارا در اتاق خواب لباس راحتیاش را به تن میکند. شروع میکند به مرتبکردن تخت.] عزیزم. [مکث] قیچی باغبونی امروز صبح آماده میشه؟»
ریچارد:«[(سمت چپ) در دستشویی.] چی؟»
سارا:«قیچی باغبونی.»
ریچارد:«نه، امروز صبح نه. [وارد میشود. کتوشلوار به تنش است. گونۀ سارا را میبوسد.] زودتر از جمعه نه. خداحافظ.» [از اتاق خواب خارج میشود، کلاه و کیف دستیاش را از سالن برمیدارد.]
ریچارد:«منظورت اینه که امروز هم باز میآد؟ خدای من، دیروز اینجا بود. امروز هم باز میآد؟»
سارا:«بله.»
ریچارد:«عه. نه،خب، زود نمیآم خونه. یه سر میرم به گالری ملی.»
سارا:«درسته.»
ریچارد:«خداحافظ.»
سارا:«خداحافظ. [ نور محو میشود. زیاد میشوند. بعدازظهر. سارا از پلهها پایین و به اتاق نشیمن میآید. لباس مشکیِ خیلی تنگ و یقه بازی پوشیده است. با عجله بهخودش در آینه نگاهی میاندازد. ناگهان متوجه میشود که کفشهای پاشنه کوتاهی به پا دارد. فوراً بهسمت کمددیواری میرود. آنها را با کفشهای پاشنه بلندش عوض میکند. دوباره در آینه مینگرد. پایین لباسش را صاف میکند. به سمت پنجره میرود. پردۀ کرکرهها را پایین میکشد آنقدر باز و بستهشان میکند تا روزنۀ باریکی از نور پیدا شود. ساعت سهبار نواخته میشود. به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد بهسمت گلهای روی میز میرود. زنگ در. بهسمت در میرود. مرد شیرفروش «جان» پشت در است.]
جان:«سرشیر؟»
سارا:«خیلی دیر کردی.»
جان:«سرشیر؟»
سارا:«نه، ممنونم.»
جان:«چرا نه؟»
سارا:«دارم یکمی. من به تو بدهی دارم؟»
جان:«خانم اوئِن تازه سه تا شیشه برداشت. غلیظ هم.»
سارا:«من چه بدهی به تو دارم؟»
جان:«هنوز شنبه نشده»
سارا:«[شیشه شیر را میگیرد.] ممنونم.»
جان:«یکم سرشیر میل ندارین؟ خانم اوئن تازه سه تا شیشه برداشت.»
سارا:«ممنونم.» [در را میبندد. با شیشه شیر مستقیم به آشپزخانه میرود. با یکسینی حامل قوری و فنجان برمیگردد. سینی را روی میزجلوی صندلی راحتی میگذارد. پاهایش را روی هم میاندازد. پاهایش را صاف میکند. پاهایش را روی صندلی راحتی میگذارد. جورابش را زیر دامن صاف میکند. زنگ در به صدا در میآید. لباسش را پایین میکشد. بهسمت در (راست و مرکز، عمق) میرود.] «سلام مکس.» [ریچارد وارد میشود. کت چرم جیر به تن دارد و بدون کراوات است. وارد اتاق میشود و میایستد. سارا در را پشتسر او میبندد. آرام از کنارش رد میشود و روی صندلی راحتی مینشیند. پاهایش را روی هم میاندازد. مکث. ریچارد خیلی آرام بهسمت صندلی راحتی میرود و نزدیک سارا، پشتسرش میایستد. سارا پشتش را خم میکند. پاهایش را صاف میکند و بهسمت راست صندلی میرود. مکث. ریچارد به او نگاهی میاندازد؛ سپس به سمت کمد سالن میرود و از آن یک طبل دستی بیرون میآورد. طبل را روی صندلی راحتی میگذارد و میایستد. مکث. سارا بلند میشود از کنار ریچارد رد میشود و به سالن میرود. بر میگردد و به او نگاهی میاندازد. ریچارد از پایین صندلی راحتی رد میشود. هرکدامشان یکسر صندلی مینشینند. ریچارد شروع میکند به ضربه زدن به طبل. انگشت سبابۀ سارا روی طبل بهسمت دست ریچارد حرکت میکند. پشت دست ریچارد را بهسرعت میخراشد. سارا دستش را عقب میکشد. انگشتانش در مقابل انگشتان ریچارد، یکی پس از دیگری، ضرب میگیرند و میایستند. انگشت سبابهاش را میان انگشتهای ریچارد میکشد. با انگشتهای دیگرش هم همین کار را انجام میدهد. ریچارد پاهایش را میکشد. با دستش به روی دست سارا میزند. سارا تلاش میکند دستش را آزاد کند. ضرب پرهیجانی با انگشتهای درهم گره خوردشان. سکون. سارا بلند میشود و سر میز نوشیدنیها میرود. سیگاری روشن میکند، به سمت پنجره حرکت میکند. ریچارد طبل را سمت راست صندلی میگذارد. سیگاری بر میدارد و به سمت سارا میرود.]
مکس:«میبخشید. [سارا به او خیره میشود و بعد نگاهش را از او میگیرد.] میبخشید آتیش داری؟» [سارا جواب نمیدهد.] احیاناً آتیش هست خدمتتون؟
سارا:«میشه راحتم بذارین؟»
مکس:«چرا؟ من فقط خواستم آتیش بهم بدی.» [سارا از کنار او حرکت میکند و همهجای اتاق را میگردد. مکس شانهبهشانه او را دنبال میکند. سارا رویش را برمیگرداند.]
سارا:«ببخشید. [از مکس میگذرد. مکس دوشادوش او را دنبال میکند. سارا میایستد.] خوشم نمیآد کسی دنبالم راه بیافته.»
مکس:«فقط بهم آتیش بده و دیگه مزاحمت نمیشم. این تموم چیزیه که میخوام.»
سارا:«[با سرزنش] خواهش میکنم برو. من منتظر کسیام.»
مکس:«کی؟»
سارا:«شوهرم.»
مکس:«چرا انقدر خجالت میکشی؟ ها؟ فندکت کجاست؟ [بدن سارا را لمس میکند. سارا نفس عمیقی میکشد.] اینجاست؟ [مکث] کجاست؟ [بدن سارا را لمس میکند. سارا بهسختی نفس میکشد.] اینجاست؟» [سارا خودش را عقب میکشد. مکس او را در کنج گیر میاندازد.]
سارا:«[دندانهایش را روی هم فشار میدهد.] فکر میکنی داری چیکار میکنی؟»
مکس:«دارم میمیرم برای یه پک.» [سارا با پاهایش پای مکس را هل میدهد.]
سارا:«من منتظر شوهرم هستم.»
مکس:«بذار از مال تو یه آتیش بگیرم. [دست سارا را میگیرد. دستها. در سکوت با هم کلنجار میروند. سارا به سمت دیوار میگریزد. سکوت. مکس جلو میآید.] حالتون خوبه، خانم؟ شر اون آقا رو کم کردم. ببینم اذیتتون کرد؟»
سارا:«وای، شما چقدر فوقالعادهاید. نه، نه، من خوبم. ممنونم.»
مکس:«خیلی خوششانس بودید که من داشتم از اینجا رد میشدم. آدم فکرش رو نمیکنه که تو این سبزهزار زیبا یه همچین چیزهایی رخ بده.»
سارا:«هیچوقت تصور نمیکردم بتونم آدمی به این مهربونی رو ببینم.»
مکس:«همچون رفتاری با زن دوست داشتنیای مثل شما غیرقابلبخششه…
سارا:«[به او زُلمیزند.] شما خیلی فهمیده به نظر میآید. خیلی…قدرشناس.»
مکس:«البته.»
سارا:«خیلی نجیب، خیلی…شاید همۀ این اتفاقات انقدرام بد نبوده.»
مکس:«منظورتون چیه؟»
سارا:«تا اینکه ما بتونیم همدیگه رو ملاقات کنیم. تا اینکه ما بتونیم همدیگه رو ملاقات کنیم. تو و من.» [سارا انگشتانش را روی پای مکس میکشد. مکس به آنها خیره شده و بلندشان میکند.]
مکس:«من خیلی متوجهتون نمیشم.»
سارا:«متوجه نمیشی؟» [سارا انگشتانش را روی پای مکس میکشد. مکس به آنها خیره شده و بلندشان میکند.]
مکس:«حالا ببین، من متاهلم. متاهلم.» [سارا دست مکس را بلند میکند و روی زانوی خود میگذارد.]
مکس:«[دستش را دور میکند.] نه، واقعاً نگرانم. زنم منتظرمه.»
سارا:«نمیتونی با دخترای غریبه حرف بزنی؟»
مکس:«نه.»
سارا:«وای، چقدر تو حال بههم زنی. چقدر بیبخاری.»
مکس:«متأسفم.»
سارا:«شما مردها همتون لنگۀ همید. یه سیگار بده بهم.»
مکس:«[خشمگین] بههیچوجه بهت نمیدم.»
سارا:«ببخشین؟»
مکس:«بیا اینجا، دلورس.»
سارا:«وای نه، من نه. آدم عاقل دوبار از یه سوراخ گزیده نمیشه. نه ممنون. [بلند میشود.] خداحافظ.»
مکس:«نمیتونی بری بیرون عزیزم. در کلبه قفله. ما تنهاییم. افتادی تو تله.»
سارا:«تو تله؟ من یه زن متاهلم. تو نمیتونی با من اینطور برخورد کنی.»
مکس:«[بهسمت سارا حرکت میکند.] وقت چاییه، ماری.» [سارا به سرعت به پشت میز میرود و آنجا پشت به دیوارمیایستد. مکس بهسمت سر دیگر میز میرود. شلوارش را بالا میکشد. خم میشود و شروع میکند به سینه خیز رفتن زیر میز، به سمت سارا. پشت روپوش مخملی ناپدید میشود. سکوت. سارا به میز خیره میشود. پاهایش از نظر پنهان است. دستان مکس روی پاهای سارا است. سارا به اطراف نگاه میکند، چهرهاش را درهم میکشد؛ دندان قروچه میکند، بریده بریده نفس میکشد و بهتدریج زیر میز فرو میرود و ناپدید میشود. سکوت طولانی.]
صدای سارا:«مکس!» [ نور محو میشود. نور زیاد میشود. مکس سمت چپ صندلی نشسته است. سارا در حال چایی ریختن است.]
مکس:«نه، هیچ ربطی به شوهرت نداره. بهخاطر زنم.» [مکث]
سارا:«زنت؟»
مکس:«دیگه نمیتونم فریبش بدم.»
سارا:«مکس…»
مکس:«سالهاست که فریبش دادم. دیگه نمیتونم ادامه بدم. داره میکشتم.»
سارا:«اما عزیزم، ببین…»
مکس:«بهم دست نزن.» [مکث]
سارا:«چی گفتی؟»
مکس:«شنیدی چی گفتم.» [مکث]
سارا:«اما زنت… میدونه. نمیدونه؟ تو بهش راجع به ما…گفتی. اون همیشه میدونسته.»
مکس:«نه، نمیدونه. فکر میکنه من یه فاحشه سراغ دارم. همهش همین. فاحشهای برای اوقات فراغت، همهش همین. این اون چیزیه که زنم فکر میکنه.»
سارا:«بله، اما منطقی باش…عشق من… اون براش مهم نیست، مهمه؟»
مکس:«اگه حقیقت رو میدونست براش مهم بود، نبود؟»
سارا:«کدوم حقیقت؟ داری راجع به چی حرف میزنی؟»
مکس:«براش مهم بود اگه میدونست؛ در حقیقت… من یه معشوقۀ تماموقت دارم، دویا سهبار در هفته زنی با ظرافت، متانت، بذلهگویی، تخیل…ن
سارا:«بله، بله، تو داشتی…»
مکس:«تو رابطهای که سالها ادامه داشته.»
سارا:«براش مهم نیست، براش مهم نبوده. اون راضیه. اون راضیه. [مکث] درهرحال کاش این مزخرفات رو تموم میکردی. [سینی چای را برمیدارد و مستقیم به آشپزخانه میرود.] داری تمام تلاشت رو میکنی که بعدازظهرمون رو خراب کنی. [سینی را بیرون میبرد؛ سپس بازمیگردد. به مکس نگاه میکند و بهسمت او میرود.] عزیزم، تو که واقعاً فکر نمیکنی چیزی که ما با هم داریم رو میتونستی با زنت داشته باشی، هان؟ منظورم اینه که مثلاً شوهر من کاملاً درک میکنه که من…»
مکس:«شوهر تو چهجوری تحملش میکنه؟ چجوری تحملش میکنه؟ شبها وقتی برمیگرده بوی من رو حس نمیکنه؟ اون چی میگه؟ حتماً دیوونه میشه. الان ساعت چنده؟ (چهار و نیم) الان درحالیکه توی دفترش نشسته، میدونه اینجا چه خبره چه حسی داره. چطوری میتونه تحملش کنه؟»
سارا:«مکس…»
مکس:«چطوری؟»
سارا:«اون برای من خوشحاله. من رو همینطور که هستم درک میکنه. اون متوجهست.»
مکس:«شاید بهتر باشه ببینمش و چند کلمهای باهاش حرف بزنم.»
سارا:«مست کردی؟»
مکس:«شاید باید این کار رو بکنم. بالاخره اونم یه مرده مثل من. ما جفتمون مردیم. تو یه زن لعنتی هستی.» [سارا محکم به میز میکوبد.]
سارا:«تمومش کن! مشکلت چیه؟ چت شده؟» [آرام] خواهشاً، خواهشاً تمومش کن. چیکار داری میکنی. این یه بازیه که داری میکنی؟
مکس:«بازی؟ من بازی نمیکنم.»
سارا:«نمیکنی؟ میکنی. وای، بازی میکنی. بازی میکنی. من معمولاً از بازیهات خوشم میآد.»
مکس:«من آخرین بازیم رو هم کردم.»
سارا:«چرا؟» [مکث کوتاه]
مکس:«بچهها.» [مکث]
سارا:«چی؟»
مکس:«بچهها. من باید به فکر بچهها باشم!»
سارا:«کدوم بچهها؟»
مکس:«بچههای خودم. بچههای زنم. الاناست که دیگه از مدرسۀ شبانهروزی بزنن بیرون. باید به فکرشون باشم.» [سارا نزدیک او مینشیند.]
سارا:«میخوام یه چیزی رو برات زمزمه کنم. گوش کن. بذار برات زمزمه کنم. هوم؟ میشه؟ لطفاً؟ وقت زمزمهست. قبلش وقت چایی بود، نه؟ نه؟ حالا وقت زمزمه است. [مکث] تو دوست داری که من برات زمزمه کنم. دوست داری با زمزمه کردن بهت عشق بورزم. گوش کن. نباید نگران… زنها، شوهرها، و چیزایی مثل اینها باشی. خیلی احمقانه است. مهم تویی، میدونی، اینجا، اینجا با من، اینجا کنارهم، این مهمه، نه؟ برام زمزمه میکنی، باهام چایی میخوری، تو این کارا رو انجام میدی، مگه نه، این چیزیه که ما هستیم، این ماییم، بهم عشق بورز.» [مکس بلند میشود.]
مکس:«تو خیلی استخونی هستی. [دور میشود.] میفهمی، مسئله اینه. اگه بهخاطر این نبود، میتونستم با هرچیزی کنار بیام. تو خیلی استخونی هستنی.»
سارا:«من؟ استخونی؟ مسخره نباش.»
مکس:«مسخره نیستم.»
سارا:«حالا میتونی بهم بگی استخونی هستم؟»
مکس:«با هر حرکتی که میکنم، استخونهات فرو میرن تو بدنم. دیگه از استخونهات خسته شدم.»
سارا:«داری راجع به چی حرف میزنی؟»
مکس:«دارم بهت میگم تو خیلی استخونی هستی.»
سارا:«ولی من چاقم. نگام کن. من درهرحال تپلم. تو همیشه بهم میگفتی تپلم.»
مکس:«یه زمانی تپل بودی؛ اما دیگه نیستی.»
سارا:«نگام کن.» [مکس نگاه میکند.]
مکس:«تو به اندازه کافی تپل نیستی. هیچجوره به اندازه کافی تپل نیستی. تو میدونی که من از چی خوشم میآد. من از زنای گنده خوشم میآد. مثل گوسالههای وحشی با پستونهاشون. گوسالههای گنده با پستونهای بزرگ.»
سارا:«منظورت گاوان.»
مکس:«منظورم گاوها نیستند. منظورم گوسالههای کت و گندۀ ماده هستند با پستونهای بزرگ. یه زمانی سالها پیش، تو کموبیش شبیه یکی از اونا بودی.»
سارا:«وای، ممنونم.»
مکس:«اما حالا، بدون تعارف نسبت به ایدهآل من… [به سارا زُلمیزند] … پوست رو استخونی.» [به همدیگر زُلمیزنند. مکس کتش را میپوشد.]
سارا:«داری شوخی جالبی میکنی.»
مکس:«شوخی نیست.» [مکس از (عمق، راست، مرکز) خارج میشود. سارا او را میپاید. برمیگردد. آهسته بهسمت طبلدستی میرود. آن را بر میدارد و داخل کمددیواری میگذارد. برمیگردد و برای لحظهای به صندلی نگاه میکند. آهسته به اتاق خواب میرود. بر لبۀ تخت مینشیند. نور محو میشود. نور زیاد میشود. صبح زود. ساعت شش بار نواخته میشود. ریچارد از در ورودی داخل میشود. لباس رسمیاش را بر تن دارد. کیف دستیاش را داخل کمددیواری کلاهش را روی کتاب میگذارد. به دُوروبَر اتاق نگاه میاندازد. نوشیدنی میریزد. سارا از دستشویی (سمت چپ) به اتاق خواب میرود؛ درحالیکه لباس رسمی بر تن دارد. هر دو در دو اتاق برای چند لحظه تقریباً ثابت میایستند. سارا به بالکن (سمت چپ) میرود. به بیرون نگاه میکند. ریچارد وارد اتاق خواب میشود.]
ریچارد:«سلام.» [مکث]
سارا:«سلام.»
ریچارد:«داری طلوع رو تماشا میکنی؟ نوشیدنی میخوای؟»
سارا:«الان نه، ممنون.»
ریچارد:«وای، عجب جلسۀ ملالآوری. تمام روز طول کشید. وحشتناک خستهکننده بود. با این وجود فکر میکنم کار خوبی سرانجام گرفت. یه چیزایی بهدست اومد. متأسفم که خیلی دیر کردم. مجبور بودم با یکی دو تا از آدمهای اونورآبی یه نوشیدنی بزنم. آدمهای خوبی بودن. [مینشیند.] تو چطوری؟»
سارا:«خوب.»
ریچارد:«خوبه. [سکوت] به نظر یکم غمگین میرسی. چیزی شده؟»
سارا:«نه.»
ریچارد:«چهجور روزی رو گذروندی؟»
سارا:«بد نبود.»
ریچارد:«خوب هم نبود؟» [مکث]
سارا:«نسبتاً.»
ریچارد:«وای، متأسفم. [مکث] باید بگم، داخل خونه بودن خوبه. نمیتونی تصورش رو بکنی چقدر آرامش بخشه. [مکث] معشوقت اومد؟ [سارا پاسخی نمیدهد.] سارا؟»
سارا:«چی؟ ببخشید. داشتم به یه چیزی فکر میکردم.»
ریچارد:«معشوقت اومد؟»
سارا:«ااا، آره. اومد.»
ریچارد:«رو فرم؟»
سارا:«راستش سرم درد میکنه.»
ریچارد:«رو فرم نبود؟» [مکث]
سارا:«همهمون روزهای بد داریم.»
ریچارد:«اونم، آره؟ من فکر میکردم تمام هدف از معشوق بودن اینه که روزهای بد نداشته باشه آدم. منظورم اینه که مثلاً من اگر ازم دعوت میشد که کار یه معشوق رو انجام بدم و احساس تمایل میکردم؛ یعنی گیریم که کار رو قبول میکردم، خب بهمحض اینکه میفهمیدم ناتوان از اجرای وظایف معمول و همیشگی کار هستم؛ میکشیدم کنار.»
سارا:«تو واقعاً از جملههای بلندی استفاده میکنی.»
ریچارد:«دوست داری از جملههای کوتاه استفاده کنم؟»
سارا:«نه، ممنونم.» [مکث]
ریچارد:«ولی متأسفم که روز بدی داشتی.»
سارا:«اشکالی نداره.»
ریچارد:«شاید همهچیز بهتر شه.»
سارا:«شاید. [مکث] امیدوارم.» [سارا اتاق خواب را ترک میکند. مستقیم به اتاق نشیمن میرود. سیگاری روشن میکند و مینشیند. ریچارد دنبال او میآید.]
ریچارد:«ضمناً به نظرم خیلی خوشگلی.»
سارا:«ممنونم.»
ریچارد:«آره بهنظرم خیلی خوشگلی. من خیلی افتخار میکنم با تو دیده بشم وقتی با هم برای شام یا تئاتر میریم بیرون.»
سارا:«خیلی خوشحالم.»
ریچارد:« یا تو هانت بال.»
سارا:«آره، هانت بال.»
ریچارد:«افتخار بزرگیه راه رفتن با تو به عنوان همسرم، کنار من. دیدن لبخند زدن، خندیدن، حرف زدن، راه رفتن، خم شدن و سکوت کردن تو. شنیدن تبحر تو در عبارتپردازی معاصر، استفادۀ ظریفت از جدیدترین عبارات مصطلح که خیلی ماهرانه بهکاربسته میشن. احساس کردن حسادت بقیه. تلاششون برای به دست آوردن توجۀ تو از روشهای محترمانه یا ناشایست، متانت تند و تلخ تو که اون هارو عاجز میکنه و دونستن اینکه تو همسر منی. این منشا رضایت عمیق برای منه. [مکث] شام چی داریم؟»
سارا:«بهش فکر نکردم.»
ریچارد:«عه، چرا؟»
سارا:«فکر کردن به شام رو، خستهکننده میدونم. ترجیح میدم بهش فکر نکنم.»
ریچارد:«چه بدشانسیای. من گشنمه. [مکث کوتاه] تو که انتظار نداری بعد از گذروندن کل روز توی شهر و بررسی مبالغ درشت دارایی اقدام به شام پختن کنم. [سارا میخندد.] آدم حتی میتونه بگه که تو انجام وظایف زنانهات ناموفق بودی.»
سارا:«عه، عزیزم.»
ریچارد:«باید بگم که انتظار داشتم، دیر یا زود این اتفاق بیافته.» [مکث]
سارا:«فاحشتهت چطوره؟»
ریچارد:«عالی.»
سارا:«چاقتره یا لاغرتر؟»
ریچارد:«ببخشید؟»
سارا:«چاقتر شده یا لاغرتر؟»
ریچارد:«هر روز لاغرتر میشه.»
سارا:«این حتماً ناراحتت میکنه.»
ریچارد:«نه بههیچوجه. من طرفدار زنان لاغرم.»
سارا:«من برعکسش فکر میکردم.»
ریچارد:«واقعاً؟ چرا باید اونجوری فکر کنی؟ [مکث] البته، عدم تواناییت در آماده کردن شام روی میز کاملاً همسو با این زندگیایه که مدتیه پیش گرفتی، مگه نه؟»
ریچارد:«چرا، کملطفی میکنم. میدونی، همین الان توی راهبندون روی پل به یه نتیجه رسیدم.» [مکث]
سارا:«عه؟ چه نتیجهای؟»
ریچارد:«که این شرایط باید تموم شه.»
سارا:«چی؟»
ریچارد:«هرزگی تو. [مکث] زندگی فاسدت. جریان هوس نامشروعت.»
سارا:«واقعاً؟»
ریچارد:«بله، من به یه تصمیم قاطع دربارۀ این موضوع رسیدم.» [سارا بلند میشود.]
سارا:«یه کم ژامبون سرد میل داری؟»
ریچارد:«متوجه حرف من شدی؟»
سارا:«بههیچوجه. یه چیز سرد تو یخچال دارم.»
ریچارد:«خیلی سرد، مطمئنم. حقیقت اینه که اینجا خونۀ منه. از امروز دیگه بهت اجازه نمیدم تو این محدوده معشوقت رو سرگرم کنی. این شامل هر زمانی از روز میشه. شیرفهم شد؟»
سارا:«برات سالاد درست کردم.»
ریچارد:«چی داری مینوشی؟»
سارا:«تو نوشیدنی من رو میشناسی. ما دهساله که با هم ازدواج کردیم.»
ریچارد:«آره دهساله. [نوشیدنی میریزد.] البته عجیبه که اینقدر طول کشید تا ننگ خفتبار موقیعتم رو بفهمم.»
سارا:«من ده سال پیش معشوق نگرفتم. نه اصلاً درست نیست. از ماه عسلمون که شروع نشده بود.»
ریچارد:«ربطی نداره. حقیقت اینه من شوهری هستم که هر بعدازظهری که زنش هوس میکرد، خونه رو دودستی به معشوقۀ خانم تقدیم میکرد. من زیادی مهربون بودم. زیادی مهربون نبودم؟»
سارا:«صد البته. تو وحشتناک مهربونی.»
ریچارد:«اگه میخوای از طریق یه نامه شاید بهتر باشه سلام من رو هم بهش برسونی و ازش بخوای که به سرزدنهاش [به سررسید جیبیاش رجوع میکند.] از دوازدهم همین ماه پایان بده.» [سکوت طولانی]
سارا:«چطور میتونی اینجوری بگی؟ [مکث] چرا امروز… انقدر یهویی؟ [مکث] هومم؟ [نزدیک ریچارد شده است.] تو توی دفتر… روز سختی داشتی. اونهمه آدم اونورآبی. خیلی خستهکننده است؛ ولی این احمقانه است خیلی احمقانه است که اینجوری حرف بزنی. من اینجام. برای تو و تو همیشه درک کردی…که چقدر این بعدازظهرها… ارزش دارند. تو همیشه فهمیدی. [گونهاش را روی گونۀ ریچارد میفشارد.] تفاهم خیلی نایاب و ارزشمنده.»
ریچارد:«فکر میکنی خوشاینده بدونی زنت با یه استمرار فوقالعاده دو یا سهبار در هفته بهت خیانت میکنه؟»
سارا:«ریچارد…»
ریچارد:«غیرقابلتحمله. غیرقابلتحمل شده. دیگه بیشتر از این نمیخوام باهاش کنار بیام.»
ریچارد:«ببرش بیرون توی دشتها. یه گودال پیدا کنین. یا یه تپۀ خاکستر. یه آشغالدونی پیدا کنین. هوم؟ چی میگی؟ [سارا تکان نمیخورد.] یه قایق بخرید و یه آبگیر راکد رو پیدا کنید. هرچی. هرجا. اما نه تو اتاق نشیمن خونۀ من.»
سارا:«متأسفم، ممکن نیست.»
ریچارد:«چرا نیست؟»
سارا:«گفتم ممکن نیست.»
ریچارد:«اما اگه انقدر خواهان معشوقت هستی از اونجایی که حالا دیگه ورودش به این خونه قدغنه. مطمئناً انجام این کار ها بدیهیه. من دارم تلاش میکنم کمک کنم عزیزم، بهخاطر عشقم به تو. میتونی متوجه بشی. اگر این حوالی ببینیمش دندوناش رو تو دهنش خورد میکنم.»
سارا:«دیونه شدی.» [ریچارد به او خیره میشود.]
ریچارد:«صورتش رو میآرم پایین.» [مکث]
سارا:«فاحشۀ لعنتی خودت چی؟»
ریچارد:«باهاش تسویه کردم.»
سارا:«تسویه کردی؟ چرا؟»
ریچارد:«خیلی استخونی بود.» [مکث کوتاه]
سارا:«ولی تو خوشت میاومد… تو گفتی خوشت میآد… ریچارد…ولی تو عاشق منی…»
ریچارد:«مسلماً.»
سارا:«آره…تو عاشق منی… تو به معشوق من اهمیتی نمیدی… تو اون رو میفهمی… مگه نه؟… یعنی تو بهتر از من میدونی… محبوبم… همهچی روبهراهه… شبها… بعدازظهرها… گوش کن، من برات شام تدارک دیدم، آماده است. راجع به شام جدی نبودم. تاسکباب فرانسوی داریم. فردا هم خورش مرغ فرانسوی درست میکنم. خوشت میآد؟» [به همدیگر نگاه میکنند.]
ریچارد:«[با ملایمت] هرزه.»
سارا:«تو نمیتونی اینطور حرف بزنی غیرممکنه، میدونی که نمیتونی. فکر کردی داری چیکار میکنی؟» [ریچارد برای لحظهای خیره به سارا میماند؛ سپس به سالن میرود. کمددیواری سالن را باز میکند و طبلدستی را بیرون میآورد. سارا او را تماشا میکند. او برمیگردد.]
ریچارد:«این چیه؟ چند وقت پیش پیداش کردم. این چیه؟ [مکث] این چیه؟»
سارا:«تو نباید بهش دست بزنی.»
ریچارد:«اما این تو خونۀ منه. یا مال منه، یا تو، یا یکی دیگه.»
سارا:«هیچی نیست. تو بازار دستدومفروشا خریدمش. هیچی نیست. فکر کردی چیه؟ بذارش سر جاش.»
ریچارد:«هیچی؟ این؟ یه طبل تو کمددیواری من.»
سارا:«بذارش سرجاش.»
ریچارد:«احیاناً به بعدازظهرهای قاچاقیت که ربطی نداره؟»
سارا:«بههیچعنوان. چرا باید داشته باشه؟»
ریچارد:«ازش استفاده شده. از این استفاده شده، نشده؟ میتونم تصور کنم.»
سارا:«هیچی رو نمیتونی تصور کنی. بدش به من.»
ریچارد:«چهجوری ازش استفاده میکنه؟ چهجوری ازش استفاده میکنین؟ وقتی من دفترمم میزنیدش. [سارا سعی میکند که طبل را بگیرد. ریچارد آن را دو دستی چسبیده است. بیحرکت ایستادهاند. دستانشان رو طبل است.] کارکردش چیه؟ این فقط یه چیز تزئینی نیست، برش میدارم. باهاش چیکار میکنین؟»
سارا:«[با خشمی فرو خرده] تو حق سؤالپیچ کردن من رو نداری. هیچ حقی نداری. قرارمون این بود. سؤالهای اینجوری مطرح نمیشه. خواهش میکنم. این کار رو نکن، این کار رو نکن. قرارمون این بود.»
ریچارد:«میخوام بدونم.» [سارا چشمانش را میبندد.]
سارا:«نکن…»
ریچارد:«هر دوتون میزنینش؟ هوممم؟ هر دوتون میزنینش؟ با هم؟» [سارا به سرعت دور میشود؛ درحالیکه دندانهایش را روی هم فشار میدهد.]
سارا:«ای احمق… [نگاه سردی به ریچارد میاندازد.] فکر میکنی اون تنها کسی هست که میآد؟ آره؟ فکر میکنی اون تنها کسی هست که من سرگرمش میکنم؟ ساده نباش. من ملاقاتیهای دیگهای هم دارم. ملاقاتیهای دیگه تمام مدت. تمام مدت دارم پذیرایی میکنم. بعدازظهرهای دیگه هم. وقتی هیچکدوم از شما دوتا، هیچ کدومتون، نمیدونین. فصلش که میشه بهشون توتفرنگی میدم. با سرشیر. یه غریبه، کاملاً غریبه. اما نه برای من، نه وقتی که اینجا هستیم. میان که ختمیهای درختی رو ببینن و بعد برای چایی میمونن. همیشه. همیشه.»
ریچارد:«که اینطور؟» [بهسمت سارا حرکت میکند. آهسته به طبل ضربه میزند. روبهروی او میایستد؛ درحالیکه ضرب میگیرد. سپس دست سارا را میگیرد و روی طبل میکشد.]
سارا:«چیکار داری میکنی؟»
ریچارد:«این کاریه که میکنین؟ [سارا سریع خودش را عقب میکشد. ریچارد به سمت او میرود؛ درحالیکه ضربه میزند.] اینجوری؟ [مکث] چه جالب. [با شدت روی طبل میزند و بعد آن را روی صندلی میگذارد.] آتیش داری؟ [مکث] آتیش داری؟ [سارا عقب عقب بهسمت میز (مرکز) میرود. در نهایت پشت آن میایستد.] یالا، ضدحال نباش. شوهرت اهمیتی نمیده که به من آتیش بدی. یکمی رنگت پریده. چرا انقدر رنگت پریده؟ دختر دوست داشتنیای مثل تو.»
سارا:«نگو. این حرف رو نزن.»
ریچارد:«تو تله افتادی. ما تنهاییم. در رو هم قفل کردم.»
سارا:«نباید همچین کاری بکنی، نباید این کار رو بکنی، نباید.»
ریچارد:«شوهرت اهمیت نمیده. [آهسته شروع میکند به نزدیک شدن به میز (مرکز)] هیچکس دیگهای نمیفهمه. [مکث] هیچکس دیگهای نمیتونه صدای ما رو بشنوه. هیچکس نمیدونه ما اینجاییم. [مکث] یالا. یه آتیش بده بهمون. [مکث] تو نمیتونی بری بیرون، عزیزم، تو تلهای.» [در دو سر میز روبهروی هم قرار میگیرند. یکدفعه سارا زیر خنده میزند. سکوت]
سارا:«من تو تله افتادم. [مکث] شوهرم چی میگه؟ [مکث] شوهرم منتظرمه. چشم بهراهه. من نمیتونم برم بیرون. تو تلهام. تو هیچ حق نداری با یه زن متاهل اینجوری رفتار کنی. اینطور نیست؟ فکر کن، فکر کن، فکر کن به کاری که داری انجام میدی. [به ریچارد نگاه میکند و خم میشود و شروع میکند به سینه خیز رفتن زیر میز به سمت او. از زیر میز بیرون میآید و جلوی پای ریچارد زانو میزند؛ درحالیکه به ریچارد نگاه میاندازد. دستش روی پای ریچارد بالا میرود. ریچارد به او نگاه میکند.] خیلی پیش اومدی. خیلی، واقعاً خیلی. ولی شوهرم درک میکنه. شوهرم میتونه درک کنه. بیا اینجا. بیا این پایین. بهش توضیح میدم. از هرچی گذشته، زندگی زناشوییم رو در نظر بگیر. اون من رو میپرسته. بیا اینجا تا برات زمزمه کنم. برات زمزمه میکنم. وقت زمزمه است، نه؟ [دست ریچارد را میگیرد. او هم با سارا روی زانوهایش فرود میآید. با هم زانو زدهاند نزدیک هم. سارا صورت او را نوازش میکند.] واسه چایی دیروقته، نه؟ ولی من خوشم میآد ازش. چقدر تو دوستداشتنیای. قبل از این هیچوقت بعد از غروب ندیده بودمت. شوهرم تا دیر وقت جلسه است. آره، متفاوت به نظر میآی. چرا این لباس عجیب رو پوشیدی؟ و این کراوات؟ تو معمولاً یه چیز دیگه میپوشیدی، نه؟ کتت رو درآر. هومم؟ دوست داری منم عوض کنم؟ دوست داری منم لباسام رو عوض کنم؟ برای توعوض میکنم، عزیزم. بکنم؟ خوشت میآد؟» [سکوت. به او خیلی نزدیک شده است.]
ریچارد:«آره. [مکث] عوض کن. [مکث] عوض کن. [مکث] لباسات رو عوض کن. [مکث] ای فاحشۀ دوست داشتنی.» [همچنان زانو زدهاند. سارا به سمت او خم میشود.]
پایان
طرح ساخت اکسسواری
روی صحنه:
محدودۀ اتاق نشیمن:
آینه.
میز با روپوش مخملی بلند (در مرکز)
سیگار و کبریت، گلدانی از گلها روی میز.
کمددیواری در سالن، داخل آن:کیف دستی، کفشهای پاشنهکوتاه (سارا)، طبل دستی.
صندلیها و چراغ های جورواجور.
صندلی راحتی. مجله های روی آن.
میزی کوچک، بالا و پایین صندلی راحتی.
زیرسیگاری، روی میز.
پرده کرکره، (بالا، راست) روی پنجره.
کلاه شاپو (ریچارد)، در سالن.
میز نوشیدنیها. روی آن:«بطریها و جامها، کاسۀ زیتون، سیگار و کبریت، پارچۀ گردگیری(سارا).