باریکهها
جان جودزو
ترجمه: دانیال عماری
این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره پانزدهم– بهار ۱۴۰۰) منتشر شده است.
من و خواهرم نل در کرانۀ رودخانۀ دوواایس ایستاده بودیم تا مردی از بالای رودخانه بهسمت پایین شناور شود. عمه لئونا چند دقیقه قبلش زنگ زده بود و گفته بود مرد بهزودی میرسد. میگفت که از روی پل بِلافتِن پریده است. یکتلاش برای خودکشی که معلوم نیست خوب پیش رفته باشد یا نه، بسته به اینکه خودتان را جای ما بگذارید یا او. لئونا میگفت مرد هنوز زنده به نظر میرسد. میگفت از میان جریان آبشار بیرون آمده و کتش به یکتکه چوب شناور گیر کرده است.
هرچقدر هم لئونا توضیح میداد، من و نل میدانستیم که نباید زیاد هیجانزده بشویم. طی چندین سال گذشته لئونا کلی مرد دیده بود که خودشان را از روی پل پرتاب کردهاند؛ اما هنوز نمیتوانست تشخیص دهد کدامشان مردهاند و کدامشان زنده ماندهاند. لئونا هشتادوسه سالش بود و آب مروارید سفیدی در چشم چپش داشت که هرچیز دیدنی را غیرقابلاعتماد میکرد.
لئونا گفته بود:«موهاش سیاهه، همون طوری که دوست دارین.»
لئونا در خانۀ سالمندانی زندگی میکرد که به آبشار بِلافتن مشرف بود. ما دو مایل پایینتر در جایی به نام باریکهها زندگی میکردیم. جایی که کنارههای رودخانه بههم نزدیک میشد و جریان آب را گردابی و تند میکرد. نل وارد رودخانه شد؛ مثل همیشه هیجانزده؛ و قلاب مردگیریاش را کف دستش میچرخاند. من با جلیقۀ نجات و محافظ لگنم در ساحل ایستادم و قلابم را بهشکلی مطمئنتر و شیکتر در دست گرفتم. من همیشه خواهر خوشگله بودم؛ همه اینطوری میگفتن.
نل داد زد:«داره میاد.»
اوایل اکتبر بود و هوا بهشکل عجیبی گرم. نل از آب بیرون آمد. قلابش را به بازوی مرد انداخت و من هم ساق پایش را گرفتم. به روش تمرین شدهمان او را به ساحل کشاندیم. قدمها پشتسر هم و پاها باز برای نگه داشتن تعادل در مقابل جریان آب.
حق با لئونا بود. هنوز نفس میکشید. ولی صورتش نابود شده بود؛ دماغش بدجوری شکسته بود و یکی از گوشهایش بهسختی خودش را نگه داشته و روی آب شناور بود. نل گفت:«این نوبت تو به حساب میاد، نگو غیر از اینه.» شناور قبلی را نل گرفته بود. مردی بود با چشمهایی به رنگ بادام. تا حدود پنجدقیقه به نظر میآمد که زنده میماند. اما ناگهان شروع کرد به سرفه کردن و خون لخته شده بالا آورد و درخشش چشمانش محو شد. هرچه نل به صورتش سیلی زد زنده نشد.
مرد خسخس کرد:«اینجا بهشته؟» خورشید از پس سپیدارها میتابید و نور کمجانی روی زمین میانداخت. بهزودی هوا سرد خواهد شد و فصل خودکشی هم به پایان خواهد رسید. رودخانه یخ خواهد زد و دیگر مردی اینطرفها نمیآید. من و نل دو طرف میز آشپزخانه خواهیم نشست و ورقبازی خواهیم کرد. بیعشق و ازیادرفته. گفتم:«نه. با عرض معذرت»
نل گفت:«حدست نزدیک هم نبود.»
مرد سری تکان داد و چشمانش را بست. نفسش منجمد شد و ناگهان ایستاد.
نل گفت:«گندش بزنن. من حوصلۀ زنگ زدن به پزشک قانونی ندارم»
«منم همینطور»
«نقشه دوم؟»
«ها دیگه»
ما میانسال هستیم. انگشتانمان از آرتروز سفت شده و صورتهایمان از یائسگی پف افتاده است. تازگیها لگن و زانوهایمان زیر بار حمل مردهها از کار افتادهاند. ما معمولا به پزشک قانونی زنگ میزنیم اما امشب نمیخواستیم با سؤال جوابهای پلیس سروکله بزنیم. بهخاطر همین مرد را از روی تنۀ درخت رد کردیم و هلش دادیم درون رودخانه. بعد نگاهش کردیم که با اینطرف و آنطرف خوردن راهش را سمت جنوب پیدا میکند. شاید به دست کسی در مِیسونویل برسد.
من معمولا دیروقت میخوابم، مخصوصا آخر هفتهها. اما روز بعد نل قبل از طلوع آفتاب بیدارم کرد و گفت: «رودخانه بسته. بهتره مشغول شی»
«دوباره؟»
باریکه دیدنی و در عین حال خائن بود. نزدیک خانه عرض رودخانه به سیفوت هم میرسید و سنگهای گرانیت با زاویههای عجیبی از آب بیرون میزدند. این بیرون زدگیها مدام شاخههای درختان و لاستیکهای کامیونها را پشت خود نگه میداشتند. هر زمان که چیز بزرگی گرفتار میشد، آوار بهسرعت گلوله میشد، میچسبید و برگها و زبالههای رودخانه اطراف آن می پیچید. بهزودی سدی تشکیل می شد و آب با بالا آمدن پشت آن خروش میکرد. شگفتآور بود که دُووالیس با چه سرعتی میتوانست در کرانهها رخنه کند و بهسمت خشکی بلغزد تا برسد به خانۀ ما و پلههای ایوان را لیس بزند.
دو هفته پیش که من خانه نبودم، نل یک گرفتگی را باز کرده بود و حالا نوبت من بود. پایینتنهام را پوشیدم و اَرۀ زنجیری را از جعبهابزار برداشتم. این بهایی بود که ما برای مردهای تصادفی در تختهایمان میدادیم. بهای زندگی کنار رودخانۀ خروشان و تماشای عقابها وقتی قزلآلاها را از رودخانه میربودند، وقتی ما املت میخوردیم. لذت بردن از این زیبایی برابر بود با مبارزه با آن: قطع کردن،کندن و ریشهکنکردن. واقعا طاقتفرسا بود و من آرزو میکردم بریم جایی زندگی کنیم که نه اینقدر نگهداری بخواد نه اینهمه قانون داشته باشه. یکآپارتمان کوچک مشرف به اقیانوس با یکنگهبان خوشتیپ. متأسفانه نل اصلا در این فکرها نبود.
نل میگفت:«ما هنوز خیلی جوونیم که بخوایم مثل پیرزنا زندگی کنیم»
من هم میگفتم:«ولی برای تظاهر به جوون بودن هم پیریم.»
تا یکساعت بعد من چوبها و برگهای مرطوب را جمع میکردم. نل در لباس صبحانه کنار ساحل نشسته بود و پازل حل میکرد. قرار بود برای صبحانه به خانه عمه لِئونا برویم.
نل داد زد:«چقدر دیگه مونده؟»
شاخه گرهخورده را کنار زدم و مقصر اصلی گرفتگی را پیدا کردم. یکدر یخچال قدیمی بین دو صخره گیر کرده بود. حتما یکساکن بالای رودخانه آن را توی آب انداخته بود تا از دست یک تکه زباله بزرگ راحت شود؛ شاید هم میخواسته بداند روی آب شناور میماند یا نه. قلابم را زیر در گیر انداختم، آزادش کردم و تا ساحل آوردمش و انداختمش روی تکههای ماشین که قبلا از رودخانه خارج کرده بودیم. جلبکها را از گونههایم پاک کردم و کلهام را تکان دادم تا نیلبکها از موهایم جدا شوند.
به نل گفتم: «تا نیم ساعت دیگه آمادهام.»
هر یکشنبه ما میراندیم سمت شهر تا در آپارتمان گرم و خشک عمه لئونا صبحانه بخوریم. بعد هم همۀ شیشههای ودکای او و کاراملهای داخل ظرف شیرینی. عمه لئونا یک سینی از ساندویچهای کوچک روی میز گذاشت و گفت:«امسال خیلی مرد داشتیم؛ خیلی بیشتر از سالهای قبل»
نل گفت:«فک کنم بهترین سالمون بود؛ بین سه یا چهار سال گذشته»
لئونا گفت:«امیدواریم ادامهدار باشه» و لیوانش را بالا برد.
آن اوایل لئونا فکر میکرد رودخانه راه افتضاحی برای پیدا کردن مردهاست. میگفت من و نل باید مردها را از روشهای عادی پیدا کنیم. جاهایی مثل کلیسا یا کافهها، نه درست بعد از زمانی که تصمیم میگیرند زندگیشان را تمام کنند. اما طی سالها بالاخره پذیرفت که نل و من کاری با کلیسا و کافه رفتن نداشتیم، فهمید ما مردهایی را دوست داریم که به آخر خط رسیدهاند. مردهایی که آنقدر از زندگی ضربه دیده باشند که برای ضربات بیشتر آمادهاند.
لئونا بیوه بود. عمو هارمن با یکسکته از دنیا رفته بود و بعد از آن لئونا مدام بیخواب بود. بهجای تلویزوین نگاه کردن یا کتاب خواندن در حین بیداری شب، به پل نگاه میکرد و مستهای اطراف آن را بهدقت زیر نظر میگرفت که از میلههای رودخانه رد شدهاند تا بهسوی خانه تلوتلو بخورند یا برای کتککاری بروند.
یک جفت از دوربینهای لئونا که با آنها پل را نگاه میکرد روی میز بود. با دوربین نگاه کردم. پل سازۀ بینظیری بود که در سال ۱۹۳۰ توسط WPA ساخته شده بود. یکی از اعضای شهرداری جدیدا درخواست داده بود که دور پل را فنس بکشند تا کار برای آنهاییکه میخواهند از پل سقوط کنند، سختتر شود. اما شهردار شدیدا مخالفت کرده بود. به نظرش این روش استفاده صحیح از مالیات نبود.
هنگام صبحانه، صدای فریاد از خیابان به گوش رسید.
نل گفت:«خدای من، نگاه کنین!» و به بیرون از پنجره اشاره کرد.
خیابان پر از مردانی بود که اعلانهای بزرگ به دست داشتند و شعار میدادند. در طول تابستان اعتراضات کوچکی جریان داشت. چوببرها به شرایط ناامن شغلیشان معترض بودند؛ معدنچیها دستمزد بیشتری میخواستند. این بار اعتراضات از همیشه پرجمعیتتر بود. چندصد مرد ریشو در حال فریاد کشیدن و اعلان تکان دادن. آنها از مقابل بقالی و اداره پست رد شدند و روبهروی دادگاه روی زمین سنگی نشستند. یکساعتی طول میکشید تا پلیس دستور صادر کند.
گفتم:«یه نوشیدنی دیگه آماده میکنم میارم»
ما همین طور نوشیدیم و نوشیدیم و زمانی که پلیس خیابان را تخلیه کرد، ما مست شده بودیم و وقت شام بود. شام را هم پیش لئونا خوردیم.
دو روز بعد لئونا مجددا زنگ زد. مثل همیشه اکتبر فصل پایینپریدنها بود. چوببریها و شیلات کارگرهایشان را اخراج کرده بودند و صبحها تندباد میآمد. امکان نداشت به شکست و تلاش برای مبارزه با آن فکر نکرد. نمیشد به زمستان که بهسرعت نزدیک میشد فکر نکرد؛ به اینکه آسمان طی ششماه آینده چقد تاریک و گرفته خواهد شد.
لئونا گفت:«یکی دیگه داره میاد، به نظر میاد از جریان تند، سالم رد شده باشه.»
هرچقدر هم امید من و نل ناامید شده بود، ما همیشه خوشبین میماندیم. زندگی در کنارهها این کار را با آدم میکند. مردهها سمت تو میآیند تا تو زمینگیر نشوی. نمیتوان فراموش کرد چقدر آسان میشود به زندگی و مشقتاش تسلیم شد.
تلفن را قطع و نل را صدا کردم. قلاب مردگیریمان را از سبد چترها برداشتیم و سوی ایوان رفتیم و تا رودخانه دویدیم. مرد را دیدیم. به یکتکه چوب چنگ زده بود. همان طور که نزدیک میشد دست تکان داد و داد زد:«آهای»
این یکی خیلی خوشتیپ و سرزنده بود. از ما جوانتر. موهای فری داشت و صورتش را طوری تمیز اصلاح کرده بود که اصلا به نظر نمیرسید هیچوقت گذاشته موهای صورتش رشد کند و چانه عقب رفتهاش را بپوشاند.
مرد داد زد: «من سعی کردم خودم رو بکشم، اما نمردم. همهچیز روشن و زیبا به نظر میاد. میفهمی؟»
ما خوب میدانستیم. ما این مردها را خشک کرده بودیم، بهشان غذا داده بودیم و بدنشان را ترمیم کرده بودیم؛ اگر قابل ترمیم بودند. طی این سالها مردهای مختلفی از این رودخانه شکار کرده بودیم اما این آخری همان بود که باید میبود. زیاد آسیب ندیده بود، در چهرهاش برقی از هوش میدرخشید و آدرنالین بهسرعت در وجودش دور میزد. این مدل مردها همیشه در تختخواب صمیمی بودند. اهل صحبت و سرخوش بودند و هنوز توانایی لمس کردن را از دست نداده بودند. با بدنهای ظریف و سالخورده ما کنار میآمدند و کاری به رودههای لک شده و رگهای از مسیر خارج شده ما نداشتند. این مدل مردها کاری به اضافه وزن زمستانی ما نداشتند که هر سال اضافه میکردیم و هیچوقت کم نمیشد.
بهمحض آنکه مرد به ساحل رسید، نل یکی از دکمههای لباسش را باز کرد.
گفت:«نوبت منه»
نل چند وقت میشد که خوشاقبال بود. بعضی وقتها این اتفاق میافتد چندین مرد پشت سر هم به اتاق او میروند و هیچ مردی گیر من نمیآید. اما او چهار مرد قبلی زنده را قاپیده بود و ماهها از زمانی که من یکی گیر آوردم میگذشت. این اواخر سخت شده بود به این فکر نکنم که چقدر دیگر وقت دارم. نمیدانستم که این فقط بدشانسی است یا یکشرایط عادی جدید.
اسم مرد الکس بود. نل برایش یک دست از لباسهای نظامی پدر را آورد تا بپوشد. پدر ما مرد کوتاه قامتی بود. اما الکس هیکل بزرگی داشت با بازوها و پاهای محکم. وقتی از دستشویی بیرون آمد شلوار بهزحمت در پاهایش رفته بود. این همان چیزی بود که نل میخواست: لباس آنقدر ناراحت باشد که مرد بخواهد آنها را درآورد.
نل گفت:«دووم آوردن توی آبشار واقعا شاهکاره» و لیوان شراب را به دست الکس داد. بعدش گفت:«تو یه معجزهای»
الکس گفت:«ممنون برای مهماننوازیتون. نمیذارم بار بعدی اینطوری بشه»
من و نل هر دو ترجیح میدهیم تنهایی با مردها لاس بزنیم. معمولا وقتی نوبت نل میشود؛ من آنها را تنها میگذارم تا نل تمام آن حرفهای احمقانه را بزند که مردها باید بشنوند تا غریزهشان تکان بخورد. امشب اما، آنجا ماندم و روی میز آشپزخانه خم شدم و گفتم:«چرا پریدی؟»
ما معمولا این سؤال را نمیپرسیم. سعی میکنیم مکامله را سرحال نگه داریم. بهدور از ابرهای تاریک گذشته مرد. ما میخواستیم مردها خیال کنند که بعد از بوسیدن مرگ و بازگشت به زندگی، آیندهشان پر از سرخوشی خواهد بود. که هرکس از این پس سر راهشان سبز شود، برایشان غذا و عشق میآورد. بعضی وقتها مردها چند ساعت اول را با شوخی میگذراندند. اما بعدش آدرنالین بالا میرفت و دوباره همان فریادکشهای هیکل گنده میشدند. بعضیهاشان اول مهربان و شیرینسخناند و ناگهان تبدیل به موجودات گوشتتلخ و ساکتی میشوند که در کابینتهای آشپزخانه ما بهدنبال مسکن میگردند. بعضی وقتها، بعد از همخوابگی، ناگهان میفهمیدند این راهِ از بین بردن ناامیدی نیست و مثل توپی جمع میشدند و هقهق میکردند. یکی از مردهایی که پیش من خوابید از من خواست او را به پل برگردانم تا دوباره پایین بپرد.
الکس در جواب سؤال من گفت:«زنم مرد و شرایط کامل از کنترلم خارج شد.»
میخواستم نام زنش را بپرسم. بپرسم چه شکلی بوده. کاری کنم او را به یاد آورد. این خودخواهی من بود. که روی مخش کار کنم و برنجانمش. میخواستم از غمش بهره ببرم تا خوش اقبالی نل را به پایان برسانم. بدبختانه نل فهمید چه نقشهای در سر دارم و دستان الکس را گرفت.
نل گفت:«میخوام چیزی رو طبقه بالا نشونت بدم.»
خیلی کم پیش میآمد، ولی ممکن بود مردها به رابطه نه بگویند. بعضیها میگفتند برایشان جذابتی نداریم یا با اینکه عمیقا محبت ما را ستایش میکردند؛ آنقدر پریشان بودند که نمیتوانستند کسی را لمس کنند. من امیدوارم بودم الکس نل را پس بزند، که این کار را نکرد. کمی بعد صدای جیغ تخت نل آمد و او نالهای خفه سر میداد و بعد ناگهان یک فریاد کر کننده. من به دستشویی رفتم و دستمال دستشویی خیس در گوشهایم فرو کردم و یک روسری پنبهای دور سرم پیچاندم. هیچ کدام از اینها، خوشبختی آنها را از یادم نبرد.
وقتی به اتاق رفتم، درِ اتاق نل کمی باز بود. به داخل سرک کشیدم و دیدم که پای کشیدۀ الکس روی بدن نل افتاده است. نل به این معروف بود که تا کارش با مردها تمام میشد آنها را بیرون میکرد. من اینطوری نبودم. خداحافظیهای من آرام و معمولا همراه با یک املت بود.
نل آرام گفت:«بیا تو» بالای سر الکس ایستادم و سینۀ پشمالویش را نگاه کردم که بالا و پایین میشد. نفس از لای لبهای بوسیدنیاش فرار میکرد.
نل گفت: «بهش گفتم میتونه تا عصر بمونه. تو هم قبلا این کار رو کردی»
من قبلا این کار را کرده بودم، اما تصمیم نل کمکی به من نمیکرد. من حسودیام میشد که نل دوباره با الکس میخوابد؛ با اینکه میدانستم نل میخواهد الکس بماند. وقتی رودخانه، مردی که میخواهد بمیرد را نمیکشد و مرد سر از تخت تو در میآورد؛ تو تمام بهره را از او میبری. تنش را مزه میکنی. او را محکمتر در آغوش میگیری و میبوسی؛ مخصوصا وقتی میدانی معلوم نیست دفعه بعد، کی باشد که تنی را میبوسی یا در آغوش نگه میداری.
گفتم:«واسه من خیلی وقت گذشته از آخرین بار»
نل جواب داد:«بدشانسیت تقصیر من نیست»
دستم را دراز کردم و سینۀ الکس را نوازش کردم. نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم. دلم میخواست بلندش کنم و به اتاق خودم ببرم که نل به پشت دستم کوبید.
گفت:«خودتو کنترل کن»
و من به اتاق تنها و بدون مَردم بازگشتم. در تاریکی دراز کشیدم و به صدای زوزۀ پرندهای وحشی گوش دادم که از تپههای بالای خانه میآمد.
روز بعد، الکس ماند و دوباره به اتاق نل رفت. من رفتم کمی قدم بزنم. از پرتگاههای کنارهها بالا رفتم و به دودی نگاه کردم که از بالای کارخانۀ کاغذ در مِیسونویل بهسمت ابرها بالا میرفت. میسونویل همیشه در هالهای دودآلود فرو رفته است؛ و هر وقت باد بهسمت شمال میوزد؛ لباسهای روی جارختی ما بوی سوختنی به خود میگیرد.
وقتی برمیگشتم، ماشین نل را دیدم که در جاده میرفت. الکس میراند و نل سمت شاگرد نشسته بود. اول فکر کردم که به ایستگاه اتوبوس یا بِلافتن میروند، اما وقتی وارد خانه شدم، یک یادداشت روی میز آشپزخانه بود:
«چند روز دیگه برمیگردم. ماچ. نل»
چند روز پس از آن را با سودوکو حل کردن، خوردن چیلی باقیمانده از قبل و خرابکردن بافندگیهای نل گذراندم. باید بگم تنها در خانه بودن آنقدرها هم بد نبود. من و نل مدتها بود از هم جدا نشدهبودیم.
روز سوم لئونا زنگ زد. نفس نفس می زد:
«بازم اعتراضات شده. شلوغتر از همیشه. یه مشت معدنچی و چوببر، خودشون رو به هم بستن و از پل پریدن پایین»
از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم. میتوانستم ببینم که رنگ رودخانه به رنگ چای درآمده است.
«ده دوازدهتا مرد دارن میاد اونطرف، انگار سه یا چهارتاشون هنوز زندهان»
صحبتهایی شنیده میشد که از هفتۀ آینده یخبندان آغاز میشود. شاید برف ببارد. امکان اینکه اینها آخرین مردان امسال باشند زیاد بود. قلاب مردگیریام را برداشتم و به سرعت سمت پایین رودخانه رفتم، با این امید که لئونا راست گفته باشد و هنوز چند نفر دوام آورده باشند. شاید مجبور بشوم دو یا سهتاشان را درساحل ردیف کنم و ببینم کدام را بیشتر ترجیح میدهم.
از دور گروهی از مردان گرهخورده در هم دیدم؛ همان طور که از درخت بلوط صاعقهزده رد میشدند. از جایی که من ایستاده بودم اینطور به نظر میآمد که چشمانشان را باز نگه داشتهاند و اندامشان را تکان میدهند.
همانطور که نزدیک و نزدیکتر میشدند، فهمیدم دستها و پاهایشان زوایای عجیبی به خود گرفته است. پوستشان برق میزد. وقتی بیشتر از بیستوپنج فوت با من فاصله نداشتند فهمیدم اینها مانکنهایی بیجان و احمقاند که بهعنوان نماد از بالای پل پرتاب شدهاند.
فریاد زدم: «لعنتی!» و شنیدم که صدا منعکس شد. به گرانیتها خورد و بازگشت بهجایی که ایستاده بودم. قلاب مردگیریام را به مانکنهایی که با جریان رود میرفتند میکوبیدم. پای یکیشان را شکاندم.
بیشک این پایان ناامیدی من نبود. همان طور که ممکن است تصور کنید این حجم از مردهای تقلبی بهراحتی از کنارهها رد نمیشدند. جریان دو بار آنها را پس زد. دفعه سوم، آنها بین دو تختهسنگ گرانیتی گیر کردند. میتوانستم ببینم که آب پشتشان در حال بالا آمدن است. میخواستم برگردم؛ اما میدانستم اگر مانکنها را همان جا رها کنم جریان بهسرعت به خانه خواهد رسید.
همان طور که بهسمت گرفتگی میرفتم، جریان دَورانی هم مرا به جلو هل میداد. قلاب مردگیریام را بالا بردم و یکییکی روی آن مردان تقلبی انداختم. پاهایشان را جدا میکردم، دستها و بازو هایشان را قطع میکردم. سرهای جداشدنیشان را میبردیم. از بین بردن سد، کاری دو نفره بود؛ اما مثل همه کارهای دو نفره، میشد بدل به کاری یک نفره شود، اگر آن یک نفر به اندازۀ کافی خشم در خودش ذخیره کرده باشد.
وقتی به خانه بازگشتم، آب از سر تا پایم میچکید. لباسها و موهایم پر از تکۀ شکستۀ مانکن بود. لباسهایم را کندم و روی تخت افتادم.
بیدار که شدم نل بالای سرم ایستاده بودم. نگران به نظر میرسید.
گفت:«چرا لخت خوابیدی؟ و اینا چیه تو سرت؟ حالت خوبه؟»
تلفن زنگ خورد و نتوانستم جواب بدهم. لئونا بود. یکنفر دیگر پایین پریده بود. احتمالا زنده بود و داشت سمت ما میآمد.
نل گفت:«میتونم تنها برم اگه حالشو نداری»
با آنکه استخوانهایم تیر میکشیدند و سرم از خواب پر بود؛ لباسهایم را تنم کردم. نمیتوانستم به خودم کمک کنم. من کسی بودم که میدانست شانسی ندارد اما هنوز امید داشت. امید به اینکه اگر به اندازه کافی صبر کنم، پاداش هم خواهد رسید. من کسی بودم که میدانست حماقت است اگر فکر کنی رودخانه چیزی را که میخواهی برایت میآورد؛ اما بلند شدم و قلاب مردگیریام را هم برداشتم. چونکه هنوز وجود داشتم؛ چونکه روزی وجود نخواهم داشت؛ چونکه نوبت من بود.