در گیرو دارِ برزخ
مهسا شالبافان
مثل خط فاصلههای چیده شدۀ کنار هم یکخطکش، ماشین¬ها ستون به ستون کنار هم ایستادهاند. ماشین ما آن خطفاصلهایست که عدد چهلویکسانتیمتر و پنجمیلیمتر را نشان میدهد.
«از ساعت هفت تا الان، یکمیلیمتر هم جلو نرفتیم»، پدر با خستگی اضافه میکند: «حتی محض رضای خدا.» می¬گوید: «انگار یهمشت فلج مغزی نشستن پشت فرمون.» این نظر پدرم بود، اما اگر بهتر نگاه کنید با این ترکیب رنگ بیشتر شبیه به مهرههای شطرنجی هستیم که منتظریم دستی از بالا، پایین بیاید و جابهجایمان کند. من که میگویم بیخود امیدواریم اما نظر شما هم محترم است. آن روز هم که تنها توی حیاط مدرسه نشسته بودم، همهجا همین قدر آرام بود و مثل الان هوا نه سرد بود و نه گرم، شاخههای درختها گاهی تکان میخوردند و گاهی نه….
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم– زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است