انتخاب برگه

شش‌لول – مارتین مک دونا برگردان ـ یاسر قاسمی

شش‌لول – مارتین مک دونا برگردان ـ یاسر قاسمی

شش‌لول[1]

مارتین مک دونا

برگردان: یاسر قاسمی

(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال سوم– شماره دوازدهم–تابستان ۱۳۹۹– منتشر شده است.)

یک/ روز- بیمارستان- داخلی

دکتر و آقای دانلی در سالن خالی و ساکت بیمارستان ایستاده‌اند.

دکتر: «آقای دانلی[2] متأسفم (مکث) اما باید بگم همسرتون امروز ساعت سه‌صبح فوت کردن.»

آقای دانلی تلاش می‌کند چیزی بگوید اما نمی‌تواند؛ آرام روی صندلی می‌نشیند.

دکتر: «دلتون می‌خواد ببینیدش؟»

آقای دانلی: «اره. البته. ممنون می‌شم»

آقای دانلی از روی صندلی بلند می‌شود و به همراه دکتر سمت اتاق همسر مردۀ آقای دانلی راه می‌افتند.

دو/ روز- بیمارستان (اتاق بیمار) – داخلی

همسر مردۀ آقای دانلی روی تخت دراز کشیده. انگشت‌های دستانش روی سینه در هم قفل شده‌اند و صلیبی روی انگشت‌هاست. آقای دانلی روی صندلی کنار تخت نشسته و به همسر مرده‌اش چشم دوخته است. دکتر ایستاده و دستانش در جیب‌های روپوشش است.

دکتر: «آقای دانلی دلم می‌خواست بیشتر پیشتون بمونم اما ما وحشتناک سرمون شلوغه.»

آقای دانلی: «اره! حتما خیلی خسته‌اید! درسته؟»

دکتر: «دو تا بچه که توی خواب مردند و یه زن که پسرش به سرش شلیک کرده.»

آقای دانلی: «نه! اون زندس یا مرده؟»

دکتر: «آه. مرده! مرده! باید بگم که هیچ کله‌ای روی بدنش نمونده! (مکث) شما رو باهاش (اشاره به جسد) تنها می‌ذارم.»

دکتر از اتاق بیرون می‌رود. آقای دانلی به همسرش نگاه می‌کند.

آقای دانلی: «عزیزم نمی‌دونم چی بگم (مکث) نمی‌دونم چی بگم (سکوت) عکس دیوید رو واست آوردم»

آقای دانلی عکس دیوید (خرگوشی سفید) را از جیب کتش بیرون می‌آورد و روی دست‌های همسرش می‌گذارد.

آقای دانلی: «نمیدونم چی بگم (سکوت) نمی‌دونم الان کجایی!»

آقای دانلی نیم‌خیز شده، به جلو خم می‌شود؛ دستی روی لب‌های همسرش می‌کشد و آن‌ها را می‌بوسد.

سه/ روز – ایستگاه قطار – خارجی

آقای دانلی در ایستگاه قطار ایستاده و منتظر به ریل قطار چشم دوخته است. باد آرامی‌ می‌وزد. قطار به ایستگاه نزدیک می‌شود. آقای دانلی به قطار نگاه می‌کند.

چهار/ روز – کوپۀ قطار – داخلی

پسری جوان که پیراهن سبز و کاپشنی قهوه‌ای به تن دارد در حال کشیدن سیگار است و به عروسک میمونی که روی میزش گذاشته و به شیشه قطار تکیه داده؛ نگاه می‌کند. آقای دانلی وارد کوپه می‌شود.

آقای دانلی (رو به پسر): «اینجا جای کسیه؟»

پسر: «اوه! اره! یه صد نفری اینجا نشستن، بهشون نگاه کن.»

آقای دانلی روبه‌روی پسر می‌نشیند.

آقای دانلی: «فقط یه سؤال ساده پرسیدم.»

پسر: «اره! سؤال‌های این شکلی خیلی خوبن! یه سری سؤالای لعنتی هستن که تحملشون رو ندارم.»

پاتو[3] و همسرش وارد کوپه می‌شوند و سمت مخالف آن‌ها می‌نشینند. پسر رو به آقای دانلی شکلک در می‌آورد. قطار از زیر پل عبور می‌کند. از پنجرۀ قطار نمای چند خانۀ روستایی دیده می‌شود. پسر با انگشتان دست چپ روی صورتش ضرب می‌گیرد و به پاتو نگاه می‌کند. پاتو ناراحت است و سعی می‌کند دست همسرش را بگیرد اما همسرش از این کار امتناع می‌کند.

پسر (خطاب به پاتو) : «تو! هی تو! چته؟ مثل این که توی گوه گیر کردی»

پاتو: سرت تو لاک خودت باشه

پسر (خطاب به آقای دانلی) : «می‌شنیدی چی گفت؟ من فقط می‌خواستم یه کوچولو سر صحبت رو باز کنم.»

پاتو: «با کسی صحبت کن که می‌شناسیش.»

پسر: «من هیشکی رو نمی‌شناسم و توی این دنیا هیچ دوستی ندارم (سکوت. در ادامه خطاب به آقای دانلی) اخلاقش چه گوه مرغیه!»

از پنجرۀ قطار، نمای سرسبزی دیده می‌شود.

پسر: «( خطاب به دانلی) هی رفیق! چرا هیچ سوارکار قد بلندی نداریم؟»

آقای دانلی: «هان؟»

پسر: «چرا هیچ سوار کار قد بلندی نداریم؟ همۀ سوارکارا یه مشت کوتولن!»

آقای دانلی: «به‌خاطر وزن‌شونه»

پسر: «وزن! نه بابا؟ خدای من! می‌گه وزن! وزن؟ هان؟ حالا اگه قد بلند باشی و بخوای سوارکار بشی باید چه غلطی بکنی؟ نه این‌طور نمی‌شه! مامانم عادت داشت بهمون بگه هرکس می‌تونه رشد کنه و به هر چی دلش می‌خواد برسه! تو همین یه مورد اگه یه قد بلند بخواد سوارکار شه؛ معلومه که حرف مامان چرت‌وپرته!»

آقای دانلی: «تو می‌تونی پرش از موانع رو امتحان کنی.»

پسر: «تو می‌تونی پرش از موانع رو امتحان کنی؟ معلومه چی داری می‌گی؟ تو می‌تونی پرش از موانع رو امتحان کنی؟ خدای من! تو می‌تونی پرش از موانع رو امتحان کنی!!… (مکث) درساژ (حرکت نمایشی با اسب) دوباره یکی پیدا شد که با چرندیاتش بره روی اعصاب خط‌خطی من!»

پاتو: «می‌شه دهنتو ببندی؟»

پسر: «هه! اینو باش! هوفف!! (به سیگار پک می‌زند) من می‌رم بوفه (بلند می‌شود) تا از شما آدم‌های کسل کننده دور باشم. کسی چیزی نمی‌خواد؟ گریه بچه؟ (خطاب به دانلی) تو چی رفیق پیر؟»

آقای دانلی: «یه فنجون چای»

پسر: «یه فنجون چای؟‌ ها»

آقای دانلی دست در جیب می‌کند تا به پسر پول بدهد.

پسر: منه! پولتو درنیار که یه وقت فکر نکنی حال ندارم برم یه فنجون چای بیارم! اگه دوتا فنجون چای بیارم فکری می‌شی اره؟»

پسر سمت بوفه می‌رود.

پاتو : «خوبی؟»

همسر پاتو: «نه نیستم!»

آقای دانلی سر برمی‌گرداند سمت پاتو

آقای دانلی:«اتفاقی افتاده؟»

پاتو: «پسرمون دیشب مرد. مرگ توی خواب»

همسر پاتو: «(با عصبانیت) آره! به همه بگو چی شده.»

آقای دانلی: «متاسفم»

آقای دانلی ناراحت می‌شود و به منظرۀ بیرون نگاه می‌کند. پسر بر می‌گردد و سرجایش می‌نشیند. چیزهایی که خریده را روی میز می‌گذارد.

پسر: «پنجاه چوق واسه یه ذره چیپس! حالا یه کیسه‌اش چقدر می‌شه لعنتی؟»

پسر چای را جلوی آقای دانلی می‌گذارد. آقای دانلی دست در جیب می‌کند.

آقای دانلی: «اوه، چقدر بهت بدهکار شدم؟»

پسر: «بیخیالش»

آقای دانلی: «جدی گفتم»

پسر: «گفتم که، بیخیالش»

پسر به‌جای خالی پاتو و همسرش نگاه می‌اندازد.

پسر: «دوقلو‌های خندونمون کجا رفتن؟»

آقای دانلی: «پسرشون دیشب مرد!»

پسر: «اون گفت؟ خدای من! اونا کشتنش؟»

آقای دانلی: «نه اونا نکشتنش»

پسر: «لابد سرشو کوبوندن به چیزی!»

آقای دانلی: «توی خواب مرد»

پسر: «این چیزیه که همشون می‌گن! من بهت قول می‌دم سرشو کوبوندن به جایی! منم اگه یک بچه داشتم و می‌رفت روی اعصابم همین کار رو می‌کردم. سرشو محکم می‌کوبوندم به یه چیزی. همون جوری که ماروین گای[4] مرد. منم اگه جای بابای ماروین گای بودم همین کارو می‌کردم. این‌قدر می‌زدمش تا خفه شه! تعجبم از اینه که چرا پدر و مادرا بچه‌هاشون رو کمتر از قبل می‌کشن؟ آخه اکثر بچه‌ها غیرقابل تحمل‌اند. یکیش من. من غیرقابل تحملم. تو بچه داری؟»

آقای دانلی: «نه»

پسر : «بعدا چی؟ نمی‌خوای بچه‌دار شی؟ آخه این روزا دیگه سن‌وسال مهم نیست. این یارو تونی کریتس[5] یه فسیل لعنتیه ولی هنوز داره بچه‌دار می‌شه! نه تونی کریتس نه. کی؟ “رود استایگر”.[6] من همیشه این دو تا رو با هم قاتی می‌کنم. آره “رود استایگر” این بابا صد سالیش می‌شه! اِاِ گوسفند»

از پنجرۀ قطار گله‌ای گوسفند سفید دیده می‌شود.

پسر: «تا حالا سر یک گوسفند داد کشیدی؟»

آقای دانلی: «نه»

پسر: اوه

پاتو و همسرش به کوپه بر می‌گردند.

پسر: «اوه! آره! فِرِد و رزماری[7] برگشتن»

آقای دانلی (خطاب به پسر): «کجا می‌ری؟ دوبلین؟»

پسر: «دوبلین؟ آره! شهری که خیال تمیز شدن نداره! راستش من یه کم هروئین و لهجۀ مسخره می‌خواستم واسه همین گفتم برم سراغ سرچشمه‌اش»

پاتو: «یه بار دیگه این شکلی حرف بزنی میام و تا جا داری کتکت می‌زنم.»

پسر: «چه‌جوری حرف زدم؟ مسخره که حرف بدی نیست.»

پاتو: «هست»

پسر : «نه نیست»

پاتو از جایش بلند می‌شود و قصد حمله به پسر را دارد. آقای دانلی مانع می‌شود.

همسر پاتو: «پاتو»

پاتو: «(خطاب به پسر) امروزم به اندازۀ کافی مزخرف بوده.»

پسر: «بذار بیاد من رو کتک بزنه. به جهنم»

پاتو: «برو یه قبرستون دیگه»

پسر: «خودت برو. من قبل از همۀ شما مزخرف‌ها اینجا بودم.»

همسر پاتو: «پاتو بشین»

پاتو می‌نشیند. آقای دانلی صورتش را به صورت پسر نزدیک می‌کند.

آقای دانلی: «ببین من دیگه دخالت نمی‌کنم! من مشکلات خودم رو دارم!»

پسر سر تکان می‌دهد.

پسر: «هی من یه داستان بامزه راجع به یه گاو گاز توی معده‌اش جمع شده بود بلدم، می‌خوای برات تعریفش کنم؟»

آقای دانلی: «(با عصبانیت) نه نه! خدای من»

پسر: «اَه. اصلن ذوق نداری»

از پنجرۀ قطار منظره‌ای سرسبز نمایان است.

پنج/ روز – بوفۀ قطار – داخلی

آقای دانلی وارد بوفه می‌شود.

آقای دانلی: «قرار نیست توی کوپه‌ها بچرخی نه؟»

بوفه‌دار (پسری جوان) : «نه»

آقای دانلی: «پرینگلز[8] دارین؟»

بوفه‌دار: «نه. این طرفا کسی از این درخواست‌ها نداره! چیپس معمولی و بستنی داریم.»

آقای دانلی: «اسپریت[9] نمی‌فروشین، نه؟»

بوفه‌دار: «الان ساعت یازده صبحه.»

آقای دانلی: «اوه. من ازت پرسیدم ساعت چنده؟ فکر کنم ازت پرسیدم اسپریت دارین؟»

بوفه‌دار: «با من بدخلقی نکن»

آقای دانلی: «اوه! بله! تو با من بدخلقی نکن»

بوفه‌دار: «آخه من چه‌جوری بد خلقی کردم؟»

آقای دانلی: «قیافت بداخلاقه»

بوفه‌دار: «قیافم؟»

آقای دانلی: «حتی رفتارت!!»

بوفه‌دار: «تو دلت می‌خواد اینجا کار کنی؟»

آقای دانلی: «می‌خوای بگی که تقصیر منه که یه شغل آشغال داری؟»

بوفه دار: «من نگفتم شغلم آشغاله! داشتم می‌گفتم این شغلی نبود که آرزوش رو داشت.»

آقای دانلی: «نوشیدنی من رو می‌دی یا باید یه‌لنگه‌پا اینجا وایسم؟»

بوفه‌‌دار نوشیدنی را به آقای دانلی می‌دهد و پول را از او می‌گیرد. آقای دانلی می‌رود. پشت‌سر او پاتو به بوفه می‌آید.

پاتو: «قرار نیست توی کوپه‌ها بچرخی؟»

بوفه‌دار: «چی بهت بدم؟»

پاتو: «دو فنجون چای لطفا.»

پاتو چای را تحویل می‌گیرد و به‌سمت آقای دانلی می‌رود. آقای دانلی در حال نوشیدن است. پاتو سیگاری روشن می‌کند.

پاتو: «تو هم مثل من فکر می‌کنی این پسره خل‌و چله؟»

آقای دانلی: «فکر نکنم. آخه می‌دونه درساژ چیه»

پاتو: «بهت آسیب نرسوند که؟»

آقای دانلی: «اتفاقا من می‌خواستم همین رو ازت بپرسم»

پاتو به سیگارش پک می‌زند.

شش/ روز – کوپه قطار – داخلی

همسر پاتو عکس پسر بچه‌اش (نوزادی چند ماهه که دستش در دهانش است) را در دست دارد و به آن نگاه می‌کند.

پسر: «این بچه‌اته که مرده؟ بده یه نگاه بندازم»

پسر با زور کنار همسر پاتو می‌نشیند و به عکس نگاه می‌کند.

پسر: «پسرت شبیه این یارو اهل برونسکی بیت[10] می‌مونه. این یارو که اهل برونسکی بیت بود یادته؟ شبیه شه. تعجبی نداره که زدی کشتیش»

همسر پاتو ( با عصبانیت) : «تو خواب مرد.»

پسر: «همه مادرا همین رو می‌گن. همه می‌دونن اگه که یه بچه زشت داشته باشی که وبال گردنت باشه همین کارو باهاش می‌کنی.»

همسر پاتو عصبانی می‌شود. سعی می‌کند پسر را کنار بزند. از روی پاهای او رد می‌شود. زمین می‌خورد و عکس پسر بچه‌اش پاره می‌شود. عضبناک به پسر نگاه می‌کند.

پسر: «نمی‌خوای بندازیش گردن من؟»

زن بلند می‌شود و سمت یکی از درهای قطار می‌رود.

پسر: «هی خانوم. شوهرت از اون سمتی (جهت مخالف را نشان می‌دهد) رفت.»

پسر سر جای خودش برمی‌گردد.

پسر (باخودش): «زیاده‌روی کردم؟ فکر کنم یه کم شورشو در آوردم رفیق.»

پسر از پنجره به بیرون از قطار نگاهی می‌اندازد.چیزی به شیشه می‌خورد و رد خونی روی شیشه باقی می‌گذارد. پسر جا می‌خورد. بلند می‌شود و دنبال زن می‌رود. در واگن باز است. در را می‌بندد. عکس پسر بچه را از کف قطار برمی‌دارد و به آن نگاه می‌اندازد. قطار از کنار دریاچه می‌گذرد.

هفت/ روز – کوپه قطار – داخلی

آقای دانلی و پاتو به داخل کوپه برمی‌گردند. آقای دانلی روبه‌روی پسر می‌نشیند. پاتو چای به دست جای خالی همسرش را می‌بیند. داخل کوپه را برانداز می‌کند، اثری از همسرش نمی‌یابد.

پاتو(خطاب به پسر): «نمی‌دونی زنم کجا رفته؟»

پسر: «چرا دیدم. پنج‌دقیقه پیش خودش رو از قطار پرت کرد بیرون و مخش خورد به بدنۀ قطار و ترکید.»

پاتو: «این پسره کسخله. من می‌رم زنم رو پیدا کنم.»

پسر: «باشه؛ فقط بیرون بدنۀ قطار رو یه نگاه بنداز، هنوز نصف مخش داره می‌چکه روش»

پاتو می‌رود. آقای دانلی خیره به بیرون از قطار است. آقای دانلی سرش را به پنجره نزدیک می‌کند و رد خون را می‌بیند. شوکه می‌شود و به پسر زُل‌می‌زند.

پسر: «این‌جوری زُل‌نزن بهم! من که گفتم پنج‌دقیقه پیش چی شده»

آقای دانلی از جایش بلند می‌شود و ترمز اضطراری قطار را می‌کشد.

هشت/ روز – قطار – خارجی- داخلی

قطار توقف کرده است. بیرون از قطار پاتو با پلیس در حال صحبت است. پلیسی دیگر درون کوپۀ قطار اظهارات پسر و آقای دانلی را یادداشت می‌کند. پاتو از شیشۀ قطار معلوم است.

پسر: «منظورم اینه از وقتی اینجا دیدمش، رفتارش عجیب‌غریب بود. مثل دیوونه‌ها گریه می‌کرد. مگه مثل دیوونه‌ها گریه نمی‌کرد رفیق؟»

آقای دانلی: «پسرش دیشب مرده بود.»

پسر: «آره راست می‌گه. اینو یادداشت کن چون مممکنه به‌دردت بخوره.»

پسر عکس پسر پاتو را از جبیش بیرون می‌آورد و به پلیس می‌دهد.

پسر: «اینه. همین بچه با قیافۀ وحشیش. مثل این یارو اهل برونسکی بیت می‌مونه.»

پلیس: «اهل کجا؟»

پسر: «برونسکی بیت»

پلیس: «همون متفاوته؟»

پسر: «آره همون. همون متفاوته. آره خودشه.»

پلیس (اشاره به عکس): «می‌تونم داشته باشمش؟»

پسر: «آره به کارت میاد. بذارش توی پوشۀ بچه‌های مرده‌ای که شبیه این یارو برونسکی بیت هستن.»

پلیس: «من تو رو می‌شناسم.»

پسر: «من؟ نه»

پلیس: «باشه. تو و خانم دولی (همسر پاتو) قبل از این که واگن رو ترک کنه درمورد چی صحبت می‌کردین؟»

پسر: «من داشتم داستان گاوی رو براش تعریف می‌کردم که توی معده‌اش گاز جمع شده. اوه خدای من! نکنه این باعث شده دست به این کار بزنه؟ یعنی امکانش هست آقا؟»

پلیس: «نه! اطمینان دارم که فکرای ناراحت کننده‌ای در ذهنش می‌گذشته (مکث) از وقتتون مچکرم آقایون.»

پلیس می‌رود.

پسر (خطاب به آقای دانلی): «این تفکر فرویدی رو من خیلی وقته گذاشتم کنار.»

پلیس شال همسر پاتو را پیدا می‌کند و به او می‌دهد. پاتو ناراحت می‌شود و به زمین می‌افتد. قطار حرکت می‌کند. پسر از شیشه شکلک در می‌آورد و می‌خندد و برای پلیس دست تکان می‌دهد.

پلیس (رو به یکی از ماموران) :«قطار رو نگه دارین. به بقیه هم بگو آمادۀ شلیک باشن.»

نه/ روز – کوپه قطار – داخلی

پسر بی‌حوصله شده است و دائم به آقای دانلی نگاه می‌کند.

پسر: «خدای من. تو خیلی احساساتی هستی. تو حتی اون زن رو نمی‌شناختی»

آقای دانلی: «واسه مرده‌ها احترام قائل نیستی نه؟»

پسر: «نه نیستم (با خنده) یه کاکاسیاه احساساتم رو دزدیده (سکوت) رفیق قبول کن اون زن نق‌نقو داشت روی مخ تو هم راه می‌رفت (سکوت) مامان من دیشب کشته شد اما مثل ابر بهار براش زار نمی‌زنم.»

آقای دانلی: «سربه‌سرم می‌ذاری؟»

پسر: «اوه آره. من همیشه می‌گم مامانم کشته شده تا ملت رو اسکول کنم. یه نوع تفریحه برام.»

آقای دانلی: «انگار یه ذره هم ناراحت نیستی؟»

پسر: «خب دوست داشتنی ترین زنی نبود که می‌شناختم. بعدشم زندگی ادامه داره.»

اشک در چشمان آقای دانلی حلقه بسته است.

آقای دانلی: «همسرم دیشب فوت کرد.»

پسر: «واقعا؟ اونم کشته شد؟»

آقای دانلی:«نه …نه…»

پسر: «لعنتی. فکر کردم با یک قاتلی سریالی سروکار داریم.»

آقای دانلی گریه و اشک‌هایش را پاک می‌کند.

پسر: «اوه. این رو ببین. گریه نکن پیرمرد. اون الان اون بالاها پیش خداس. اون الان اون بالاها پیش خداش.»

آقای دانلی: «به خدا اعتقاد ندارم. دیگه بهش اعتقاد ندارم»

پسر: «اِ؟ حتما بهش اعتقاد داری. تو پیری.»

آقای دانلی: «نه. امروز هر چی بدبختی بود سرم اومد.»

پسر: «چرا؟ مگه امروز چی شده؟ آهان اره. زنت و این زنه توی قطار. خب اینا ربطش به خدا چیه؟ خدا که نمی‌تونه در آن واحد همه‌جا باشه.»

آقای دانلی می‌خندد.

پسر: «چی شده؟»

آقای دانلی: «چیزی نیست»

پسر: «آهان. بالاخره یه لبخند ازت دیدم. حالا دلت می‌خواد داستان اون گاو که گاز تو شکمش جمع شده بود رو بشنوی؟ داستانش واقعا غم‌انگیزه.»

آقای دانلی: «اره. دوست دارم بشنوم.»

پسر: «واقعا؟ خوشحالم»

پسر کتش را در می‌آورد.

پسر: «چیزی که برات تعریف می‌کنم حقیقت داره. واقعا دیوونه کننده است. وقتی هفت‌سالم بود با بابام توی بازار گاو و گوسفندا بودم. وقتی وارد بازار می‌شدی کلی گاو لعنتی دوروبرت بود.»

ده/ روز – بازار گاو و گوسفند – خارجی

در بازار محلی گاو و گوسفند‌ها عده‌ای جمع شده‌اند. پسر (هفت‌ساله) دست پدرش را گرفته و به گاوی نزدیک می‌شنود.

صدای پسر: «یه گاو بود که گاز توی معده‌اش جمع شده بود. یه اسم تخصصی داره که حالا یادم نمیاد چی بود. ولش کن. گاوه شروع می‌کنه آرو‌م‌آروم گنده شدن. مثل یک بالن باد می‌شه.»

شکم گاو سیاه و سفید لحظه به لحظه بزرگ می‌شود. پسر به گاو نگاه می‌کند.

صدای پسر:« این برای گاو خیلی خطرناکه چون ممکنه بمیره. هیشکی نمی‌دونست باید چیکار کنه. تا این که سروکلۀ یه یاروی قد کوتوله‌ای پیدا شد.

مردی که کلاه به سر دارد و کاپشن قرمز رنگ و چکمه‌های سبز رنگی پوشیده و پیچ گوشتی به‌دست دارد از حفاظ میله‌ای دور گاو بالا می‌رود و به گاو نزدیک می‌شود.»

صدای پسر: «در واقع اون یارو داشت از اونجا رد می‌شد. بعد یک پیچ‌گوشتی درآورد و پرید داخل.»

پسر (هفت ساله) با دقت به مرد پیچ‌گوشتی به‌دست نگاه می‌کند.

صدای پسر: «بعد قیافۀ همه این‌جوری شده بود. اوووووه نه بابا.»

مرد پیچ‌گوشتی به‌دست چند بار پیچ‌گوشتی را در شکم گاو فرو می‌کند.

صدای پسر: «بعدش این یارو قد کوتاهه شروع کرد شکم گاو رو سوراخ‌سوراخ بکنه. همۀ ما فکر می‌کردیم یارو کسخله که داره شکم گاو رو سوراخ می‌کنه.»

شکم گاو آرام آرام کوچک می‌شود تا به حالت عادی خود بر گردد.

صدای پسر: «بعد گاو شروع کرد کوچک شدن»

یازده/ ادامۀ نه

پسر: «آخه با اون گازی که توی معده‌اش جمع شده بود باید همین کار رو می‌کردی؛ باید اون شکم لعنتیش رو سوراخ می‌کردی.»

دوازده/ ادامۀ ده

پسر هفت‌ساله هیجان‌زده است و می‌خندد. پسر و بقیۀ افراد حاضر در بازار برای مرد پیچ‌گوشتی به‌دست، دست می‌زنند و او را تشویق می‌کنند.

صدای پسر: «همه اون یارو رو تشویق می‌کردن چون این یه فکر ناب بود که به ذهنش رسیده بود. بعد اون یارو شروع کرد به تعریف کردن داستان و اینکه متخصص گاو است.»

مرد پیچ‌گوشتی به دست، دستی روی بدن گاو می‌کشد و در حال حرف زدن برای بقیه است.

صدای پسر: ««بعد گفت که اینی که داره از شکم گاو بیرون میاد گازه. همون گازیه که توی خونه دارین.»

پسر هفت‌ساله به مرد پیچ‌گوشتی به‌دست نگاه می‌اندازد.

سیزده/ ادامۀ یازده

پسر: «بعد همه گفتن کس نگو بابا. می‌خوای بگی این همون گازه؟ یارو گفت آره همونه. تماشا کنین»

چهارده / ادامۀ دوازده

مرد پیچ‌گوشتی به دست، فندکی را روشن کرده و نزدیک سوراخ‌های شکم گاو می‌گیرد و از سوراخ‌های شکم گاو آتش بیرون می‌زند.

صدای پسر: «بعد زیر اون گاو رو آتیش زد. بعدش آتیش لعنتی از شکم گاو زد بیرون و شعله کشید.»

دهان پسر بچه از تعجب باز مانده است. همۀ حاضرین دوباره مرد پیچ‌گوشتی به‌دست را تشویق می‌کنند.

صدای پسر: «ما حسابی کف کرده بودیم و شروع کردیم به دوباره تشویق کردنش اما بعدش انگار آتیش کشیده شد توی شکم گاو و اون منفجر شد.»

آتش شکم گاو خاموش می‌شود. گاو منفجر شده و تکه‌های گوشت در هوا پخش‌وپلا می‌شود. صورت مرد پیچ گوشتی به‌دست خونی است. او از حفاظ بالا می‌رود و به‌سرعت از بازار محلی گاو و گوسفند‌ها دور می‌شود. سگی هم به دنبال او می‌رود. پسر (هفت ساله) لبخند می‌زند.

صدای پسر: «اون روز که اون گاو منفجر شد با حال‌ترین روز زندگیم بود.»

پانزده / ادامۀ سیزده

آقای دانلی می‌خندد. از جایش بلند می‌شود.

آقای دانلی: «خب دیگه رسیدیم.»

پسر: «اینجا پیاده می‌شی؟ خوب شد. دیگه داشتی روی اعصابم راه می‌رفتی.»

آقای دانلی پالتویش را می‌پوشد

آقای دانلی: «موفق باشی.»

آقای دانلی سمت در خروجی حرکت می‌کند

پسر: «رفیق»

آقای دانلی می‌ایستد و به عقب برمی‌گردد و به پسر نگاه می‌کند.

پسر: «بابت خانمت و بقیه ماجراها متأسفم.»

آقای دانلی: «اوه… (مکث) ممنونم (سکوت) منم بابت مادرت متأسفم.»

پسر: «اوه. چیزی رو از دست ندادم.»

آقای دانلی سمت در خروج می‌رود و حین رفتن یکی دو بار به پشت‌سر نگاه می‌کند. پسر به بیرون پنجره چشم دوخته است. اقای دانلی چند پلیس مسلح را در محوطۀ بیرون می‌بیند. پلیس‌ها پشت ماشین‌هایشان کمین کرده‌اند. آقای دانلی سمت پسر بر می‌گردد.

صدای دکتر: «دو تا بچه که توی خواب مردن و یه زن که پسرش به سرش شلیک کرده.»

پسر ایستاده و دو شش‌لولش را در دست دارد. شش‌لول‌ها را سمت بیرون قطار نشانه گرفته است. آقای دانلی سعی دارد با شتاب خودش را به پسر برساند.

آقای دانلی: «نه.»

پسر شیشۀ پنجره را با اولین شلیک منفجر می‌کند و شروع به تیراندازی به‌سمت پلیس‌ها می‌کند. آقای دانلی روی زمین کمین می‌گیرد. پلیس‌ها و پسر به‌سمت هم شلیک می‌کنند. شیشۀ پشت‌سر پسر با شلیک پلیس‌ها منفجر می‌شود. چند تیر به دست و سینۀ پسر می‌خورد. پسر روی زمین می‌افتد.

آقای دانلی: «نه»

آقای دانلی سینه‌خیز به‌سمت پسر می‌رود. سر پسر را از زمین بلند می‌کند.

پسر: «نتونستم حتی یکی شون رو بزنم. شلیکم افتضاح بود؛ می‌دونی؟ افتضاح. می‌دونی چی دارم می‌گم؟ افتضاح.»

پسر می‌می‌رد. آقای دانلی نفس‌نفس می‌زند. دست پسر را از شش‌لول جدا می‌کند و شش‌لول را در جیب پالتویش پنهان می‌کند. روی گردن پسر دست می‌کشد و چشمانش را می‌بندد.

شانزده/ روز – خانه – داخلی

آقای دانلی پشت میز نشسته است. شش‌لول روی میز قرار دارد. شش‌لول را از روی میز بر می‌دارد و به آن نگاه می‌کند. شش لول را باز می‌کند. دو فشنگ در ششلول باقیمانده است. به قاب عکس همسرش نگاه می‌کند.

آقای دانلی: «به زودی می‌بینمت عزیزم. اگه هم ندیدمت، ندیدمت»

آقای دانلی قاب‌عکس عیسی مسیح را برعکس می‌کند. سر شش‌لول را روی سرش می‌گذارد و آمادۀ شلیک است. چشمانش را می‌بندد. صدایی می‌شنود اسلحه را روی میز می‌گذارد. از جایش بلند می‌شود. دیوید (خرگوش سفید) را از روی زمین بلند می‌کند و در آغوش می‌گیرد.

آقای دانلی: «بیا…بیا…بیا…(مکث) بیا…آروم دیوید.»

آقای دانلی همان طور که دیوید را نوازش می‌کند روی صندلی می‌نشیند.

آقای دانلی: «واسه هرکدوم از ما یه فشنگ هست.»

آقای دانلی اسلحه را از روی میز برمی‌دارد و به سر دیوید نزدیک می‌کند.

آقای دانلی: «من یه کوچولو بعد از تو میام»

آقای دانلی به سر دیوید شلیک می‌کند. سر دیوید منفجر می‌شود. اسلحه را به سر ش نزدیک می‌کند. ماشه را می‌چکاند. اسلحه عمل نمی‌کند و از دستش روی زمین می‌افتد. دود از اسلحه بیرون می‌زند. آقای دانلی به جسم بی‌سر دیوید و خونی که روی دیوار پاشیده نگاه می‌کند.

آقای دانلی: «اوه! خدای من! عجب روز مزخرفی.»

پایان

[1] Six shooter by Martin Mcdonagh

[2] Mr Donnelly.1

[3] Pato

[4] Marvin Gay

[5] Tony Curtis

[6] Rod steiger

[7] Ferd and Rosemary

[8] Pringles

[9] Spririt

[10] Bronski Beat

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب