دلیلِ دودخورشدن نازی را جا انداختهام. این قسمت را همین اول داستان میآورم. حوصلهٔ اینکه بگردم جایی برایش پیدا کنم ندارم. پیش از «تنها نوشتن است که آرامم میکند» مینویسمش. بعد هم شروع داستان را. چه فرق میکند؟ من که هروقت هرچه به ذهنم رسیده، نوشتهام؛ تکهتکه.
فکر میکردم امثال من خمار که شویم، خمیازه میکشیم و عطسه میکنیم و دماغ بالا میکشیم؛ اما نه. نازی هم گرچه حق داشت؛ چون هرکه مجبور شود هر روز عصر منقل آتش کند و زغال گل بیندازد و چای دم کند و قوری را کنار منقل بنشاند تا خوب دم بکشد، بعد چای بریزد و شاید نبات هم و شاید هم هم بزند و حتماً کنار مردیکه به تماشا بنشیند یا که کاموا ببافد تا طرف بیشتر مزهاش کند و گاهی شاید دستی بر پوستش بکشد، دودخور میشود و به فرهنگ لغات معین و شیشهٔ روی آن چشم میدوزد؛ چه چشمهایی! تا دود را سمتش حواله کنم.
نازی مجبور بود یا آن خانه کنار منقل بنشیند یا این خانه کنار اجاقگاز کوچک تکشعله. من مات نگاهش میشدم؛ چه چشمهایی! من و نازی سرنوشتمان به هم نزدیک بود و به هم گره خورده بود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم– شماره هفتم– بهار 1398) منتشر شده است.