انتخاب برگه

آخرین شب جهان – ری برادبری – مترجم: رضا ملکیان

آخرین شب جهان – ری برادبری – مترجم: رضا ملکیان

آخرین شب جهان

ری برادبری

مترجم: رضا ملکیان

(این داستان در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال اول– شماره سوم– بهار 1397– منتشر شده است.)

 

“اگر امشب، آخرین شب جهان باشد چه کار می کنی؟”

“چه کار می کنم؟ جدی پرسیدی؟”

“آره خیلی جدی”

“نمی دانم! تا به حال به این موضوع فکر نکردم”

یک فنجان قهوه ریخت، دخترها روی فرش در زیر نور سبز اتاق، بازی می کردند. عطر و طعم قهوه در هوای شب به مشام می رسید.

مرد گفت: خوب، بهتر است بیشتر درباره اش فکر کنی.

زن گفت: خودت بگو!

زن چمانش را تنگ کرد و گفت: “مثلا با جنگی همه چیز نابود می شود؟”

مرد سرش را تکان داد.

 “بمب اتمی و هیدروژنی هم نه؟”

 “نه”

“یک جنگ جهانی دیگر؟”

“هیچکدام از این ها!

مرد قهوه اش را به آرامی تکان داد. کمی ساکت ماند و ادامه داد: گوش کن!

مثل بستن یک کتاب، و آرام کتابش را بست.

زن گفت:فکر نمی کنم منظورت را فهمیده باشم.

“نه! عجله نکن. این فقط احساس من بود. گاهی وقتها همه چیز مرا می ترساند. گاهم از هیچ چیز نمی ترسم جز آرامش!

نگاهش را به دختر بچه ها انداخت که موهای طلایی شان زیر نور ملایم اتاق برق می زدند و گفت:

راستش، من یک چیز را به تو نگفتم. چیزی که حدود 4 شب پیش اتفاق افتاد.

“چی؟”

“فقط یک رویا بود، خواب دیدم همه چیز تمام شد، هیچ صدایی شنیده نمی شد. همه صداها از بین رفته بودند. فقط یک صدا بود، یک صدا که مدام تکرار می شد: “همه چیز روی زمین متوقف می شود.”

بیدار که شدم زیاد به آن فکر نکردم تا وقتی که در دفترم، استان ویلیامز (aestan williams) را دیدم که مبهوت به بیرون پنجره خیره شده بود. از خوابم گفتم، با همان صدای آرام همیشگی اش گفت “باورم نمی شود، من هم دقیقاً همین جمله را شنیدم”

“واقعاً همان خواب بود؟”

“دقیقاً همان، به استان گفتم من هم همین خواب را دیدم.” تعجب نکرد. آرام بود و شروع کرد به قدم زدن در دفتر و با خنده گفت: در واقع نه حرفی هست نه طرحی برای نابودی، به جای این حرف ها بیا یک چرخی در این اطراف بزنیم!

با هم قدم زدیم و می دیدیم مردم چگونه به میزها یا دست هاشان چسبیده اند و یا به بیرون از پنجره نگاه می کنند!

“یعنی همه این ها همین خواب را دیده اند؟”

“بله، همه شان، بی هیچ کم و زیادی”

“به این جور چیزها باور داری؟”

“بله، هیچ وقت تا این اندازه مطمئن نبودم.”

“و چه وقت همه چیز متوقف خواهد شد؟ جهان منظورم است!”

“شبی که حس می کنی شب، شب ماست؛ بعد، همان شب در اطراف جهان گم خواهد شد و هر چیز را با خودش خواهد برد.”

آنها مدت ها به همان حالت، بی آنکه به فنجان های شان دستی بزنند، نشسته بودند.

زن گفت: به نظر تو ما شایستگی داریم نجات پیدا کنیم؟

مرد گفت: اصلاً شایستگی اهمیتی ندارد، این تنها چیزی است که اصلاً به درد هیچ کس نمی خورد! می دانم که این چیزها زیاد برایم مهم نیست چون درباره اش فکری هم نمی کنم!

زن گفت: من فکر می کنم بالاخره یک دلیل پیدا می شود.

“دلیل؟”

زن موهای مرد را از صورتش کنار زد، کمی نوازشش کرد و گفت:

من دیگر چیزی نمی گویم و با خودش زمزمه کرد: بالاخره آخرین شب اتفاق می افتد.

دخترها ورجه وورجه می کردند. زن به آنها اشاره کرد و گفت: یعنی آنها هم همین خواب را دیده اند؟ اما همه ی این ها فقط یک تصادف است.

زن روزنامه ی عصر را ورق زد و گفت: “هیچ چیز راجع به این موضوع توی روزنامه نوشته نشده است.”

“وقتی همه می دانند پس لزومی ندارد تا چیزی بنویسند.”

مرد صندلی را برگرداند و روی اش نشست و گفت: “تو می ترسی؟”

زن گفت: نه! من همیشه مطمئن بودم این اتفاق می افتد ولی مطمئنم آن زمان نیستم، سالهاست که مرده ام!

مرد، ریز خندید و گفت: پس آن روح روئین تن است که مدام از آن می گفتی کجاست؟

“نمی دانم، ببین! وقتی باید در موضوعی منطقی باشیم، اینقدر هیجان زده نباش. این یک چیز منطقی است، روحی وجود ندارد اما اتفاقهایی ممکن است بیفتد که ما را نجات بدهد. ما که بیش از حد بد نیستیم، هستیم؟”

“نه، اتفاقاً خیلی هم خوب هستیم، ولی فکر می کنم یک مشکلی هست. ما جز خودمان، کسی را نداریم، در صورتی که بخش بزرگی از جهان مشغول کارهای بد بد هستند!

زن قهقهه زد. آرام که شد گفت: به نظرت مردم در آن لحظات آخر چه کار خواهند کرد؟

مرد گفت: “من فکر می کنم مردم در آن لحظه ی نابودی، در خیابان ها می دوند و پشت سر هم جیغ می کشند.”

“فکر نکنم…. فکر نکنم تو برای این چیزها واقعاً فریاد بزنی.”

مرد کمی مکث کرد و گفت: “می دانی! من چیزی به جز تو و دخترها را از دست نخواهم داد. هیچ وقت هیچ شهری یا هیچ شخص و هیچ چیزی را مثل شما سه نفر دوست نداشته ام. اما ممکن است هوای خوب را هم از دست بدهیم و یک لیوان آب خنک را وقتی هوا بیش از اندازه گرم است. حتی ممکن است هرگز خوابمان نبرد! اصلاً چگونه ممکن است بنشینیم و راجع به این جور چیزها حرف بزنیم؟

-“چون هیچ چیز دیگری نداریم تا انجام دهیم؟

-البته، اگر وجود داشت حتماً انجامش می دادیم. من فکر می کنم این اولین بار در تاریخ جهان باشد که یک آدم بداند در آخرین شب جهان باید چه کارهایی را باید انجام دهد!

“خیلی عجیب است! هر کس دیگری در این بعدازظهر  هم می تواند همه ی آن کارها را انجام دهد.

-آره! مثلا برو به تئاتر، رادیو گوش کن، تلویزیون تماشا کن، ورق بازی کن، بچه ها را به رختخواب ببر، خودت هم به رختخواب برو، سکس کن و بخواب!

-به هر چیزی که بشود به آن افتخار کرد، مثل همیشه!

آنها لحظه ای نشستند و دوباره برای خودشان قهوه ریختند، زن گفت:

-چرا این چیزها امشب به سرت آمده؟

-چون…

-چرا هیچ شب دیگری در قرن گذشته نیست یا 5 قرن یا 10 قرن گذشته که به یادمان بیاید؟

“شاید به این خاطر که هیچ وقت 19 اکتبر 1969 اتفاق نمی افتد، در هیچ جای تاریخ هم اتفاق نیفتاده است. ولی الآن وجود دارد! چون همین لحظه، که من و تو فنجان به دست داریم بیش تر از هر تاریخ دیگری برایم معنی دارد. چون در همین شب هر چیزی در سراسر جهان تمام می شود!

زن گفت: تا چند ساعت دیگر بمب افکن هایی در امتداد امواج اقیانوس پرواز خواهند کرد که هرگز زمین را نخواهند دید!

مرد در حالیکه بلند می شد گفت: خوب، پس چی باید باشد؟ شستن ظرفها؟ خندیدند، بلند شدند، ظرفها را جمع کردند و شروع کردند به شستن. حدود ساعت 8 و نیم دختر بچه ها را به اتاقشان بردند، چراغها را خاموش کردند و در زیر نور ملایم شب خواب، آنها را بوسیدند و شب بخیر گفتند!

مرد پیپش را روشن کرد و زیر چشمی به همسرش نگاه کرد و گفت:

“عجب”

زن گفت: چی؟

“ اگر درها کاملاً بسته باشد و نور کمی در اتاق باشد باز هم نور کمی به این جا می رسد!”

”یعنی ممکن است بچه ها هم از این موضوع باخبر باشند؟”

” نه، البته که نه!”

آنها نشستند و کمی روزنامه خواندند و حرف زدند و به موزیک رادیو گوش دادند و کنار شومینه زغالی لم دادند و به ساعت زل زدند که 10 و نیم را نشان می داد و 11 را و 11 و نیم را. آن ها فکرمی کردند که همه مردم جهان، این بعد از ظهر را مثل خودشان گذراندند.

مرد لبش به هم فشرد و گفت: خب؟

و بعد همسرش را بوسید. خیلی طولانی تر از همیشه. زن به آرامی نجوا کرد؛ به هر حال ما که برای هم خوب بودیم، مگر نه؟

مرد دوباره زن را بوسید و گفت: گریه نکن!

زن گفت: من دیگر نمی خواهم به این موضوع فکر کنم.

هر دو با هم به اتاق خواب رفتند، چراغ را خاموش کردند و لباس هایشان را درآوردند.

-من خیلی خسته ام!

“همه مان خیلی خسته ایم!”

هر دو لحاف را کشیدند و چشمانشان را بستند.

زن گفت: یک لحظه صبر کن!

چند لحظه بعد مرد صداهایی از آشپزخانه شنید. زن برگشت و گفت: آب را باز کردم تا همینجوری توی سینک بریزد.

حتماً چیزی در این مورد خیلی خنده دار بود که مرد داشت می خندید. زن هم با او خندید. آخر این کار را به خنده دارترین شکل ممکن انجام داده بود! آن ها بالاخره خنده شان را تمام کردند و در تاریکی اتاق آرام گرفتند. دست هایشان را به هم گره زدند و زیر لب به هم چیزهایی گفتند.

بعد از مدتی مرد گفت: شب بخیر.

زن گفت: شب بخیر.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب