چون شب از نیمه گذشته بود
مصطفا طوقانیان
از دمِ مرگ میپرسند، آن لحظه که مجال بستن پلکها از تو گرفته میشود و تاریکی از توی مشتها و پشت پلکها و هزارتویِ گلویت بیرون میریزد و بر سینهات سنگینی میکند. لحظهای که آرزو میکنی کاش زاده نشده بودی و ای کاشتر مُرداب بودی یا جرقۀ آتشی. آن هزار و یک لحظه را بسیاری روایت کرده اند؛ از زبان دمندهیِ روح و ستانندهاش، از لکنت فرشتگان و دوزخیان. بسیاری گفتهاند و بسیار شنیدهاید اما آنکه قصه میگوید نه در چاقویِ قاتل و نه در سینهیِ شکافتۀ مقتول که در تاریکیهایِ خالی چشمانِ مرگ نشسته است و از گفتن نمیهراسد. قصه خود زاییدهیِ مرگ است و قصهگو خودِ مرگ.
“نَتَرس وُ اَندوهگین نَباش”
چون شب از نیمه گذشته بود، نه تاریکی دیگر خودش را پنهان میکرد و نه آسمان شب پیش از تک و تا میافتاد…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم – شماره پنجم – پاییز 1397) منتشر شده است.