انتخاب برگه

بختک – عباس باباعلی

بختک – عباس باباعلی

بختک

عباس باباعلی

 

 می‌گوید:

  • بختک در جنگل‌هاست. در تاریکی می‌پرد روی آدم و می‌شود وَبالِ جانِ آدم. می‌نشیند روی پشتت. روی گردنت. می‌شود همدمِ زندگی‌ات.

مادر که این را می‌گوید، پدر ادامه‌اش می‌دهد:

  • این که می‌گویی «دَوال‌پا»ست، دست و پای درازی هم دارد، مثلِ خودِ شیطان.

این را که می‌گوید، چپ چپ نگاهم می‌کند. اما من که دست و پاهایم دراز نیستند، خپله‌اند. کف پاهام هم صاف‌اند. یعنی اولش صاف نبودند. تا این که یک روز گفتند: «کف پاهات صافند. به درد سربازی نمی‌خوری. مرخصی! می‌توانی برگردی خانه‌ات.» اما فکر می‌کنم بخاطر کف پاهام نبود. بخاطر چیز دیگری بود. بوی بواسیرم،  که گاهی می‌زند بیرون و مدتی بود دماغ همه‌شان را پر کرده بود. ترسیده بودند  بویش برود لای پرونده‌های اداره نظام وظیفه و بایگانی شود توی تاریخِ نظام وظیفه… پیف… پیف… پیف… عین یعقوب که درد قولنج و بوی پیازش سرتاسرِ تاریخ ما را پر کرده. پیف… پیف… پیف…

کتاب تاریخ وقتی می‌نویسد: «یعقوب»، صد تا یعقوب از دهانش می‌ریزد بیرون. در حالی که یعقوب هم آدمی بوده مثل من؛ با رویگری که وارد تاریخ نشده، با قولنجش وارد شده و با همان هم مُرده. دو زانو نشسته جلوی شمشیر و نان و پیازش  و پیغام داده به خلیفه  که:

  • من رویگری مسکینم. با این‌ها به سپاه رسیده‌ام و تا آن‌ها را دارم از پای نمی‌نشینم.

اما او که نشسته بود…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره سوم – بهار 1397) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب