بختک در جنگلهاست. در تاریکی میپرد روی آدم و میشود وَبالِ جانِ آدم. مینشیند روی پشتت. روی گردنت. میشود همدمِ زندگیات.
مادر که این را میگوید، پدر ادامهاش میدهد:
این که میگویی «دَوالپا»ست، دست و پای درازی هم دارد، مثلِ خودِ شیطان.
این را که میگوید، چپ چپ نگاهم میکند. اما من که دست و پاهایم دراز نیستند، خپلهاند. کف پاهام هم صافاند. یعنی اولش صاف نبودند. تا این که یک روز گفتند: «کف پاهات صافند. به درد سربازی نمیخوری. مرخصی! میتوانی برگردی خانهات.» اما فکر میکنم بخاطر کف پاهام نبود. بخاطر چیز دیگری بود. بوی بواسیرم، که گاهی میزند بیرون و مدتی بود دماغ همهشان را پر کرده بود. ترسیده بودند بویش برود لای پروندههای اداره نظام وظیفه و بایگانی شود توی تاریخِ نظام وظیفه… پیف… پیف… پیف… عین یعقوب که درد قولنج و بوی پیازش سرتاسرِ تاریخ ما را پر کرده. پیف… پیف… پیف…
کتاب تاریخ وقتی مینویسد: «یعقوب»، صد تا یعقوب از دهانش میریزد بیرون. در حالی که یعقوب هم آدمی بوده مثل من؛ با رویگری که وارد تاریخ نشده، با قولنجش وارد شده و با همان هم مُرده. دو زانو نشسته جلوی شمشیر و نان و پیازش و پیغام داده به خلیفه که:
من رویگری مسکینم. با اینها به سپاه رسیدهام و تا آنها را دارم از پای نمینشینم.
اما او که نشسته بود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره سوم – بهار 1397) منتشر شده است.