یکی از انگشتهایم نیست
فاطمه رهبر
یکی از انگشتهایم نیست. انگشت وسطی پای چپم. به حسن میگویم: خودم دیدم، مامان کش رفتش.
میخندد. نشستهایم اینور کوچه، روبهروی دکّه. باباحبیب بیز را فرو میکند کف کفش، بعد موم را میمالد به نخ، خم میشود. ریشهای سفیدش که میخورد به کفش، حسن رو میچرخاند. خودم را توی نگاهش میبینم.
فاطی که شاعر شد، توی دفترش نوشت نانِ سفرهی خانهی ما، بوی کفشهای پاره میدهد.
انگشتانش را بههم میپیچد. چال روی چالهاش میلرزد. دست میبرم زیر بازویش: پاشو بریم، آفتاب داره میره.
همش میگفتم یه پُخی میشم. با پول پخ شدنم هی باباحبیبو میفرستم زیارت. هی میگم چرا نشستی مشدی؟ پاشو برو خستگی بیمادر، بزرگکردنمون رو بریز بیرون. بعد فاطی میتونست از خوشبختیهامون شعر بنویسه.
صدایش میگیرد. بازویش را فشار میدهم. داد میزند: هوووی یواشتر، ترکش توشهها!
باباحبیب هنوز روی کفش خم مانده. نخها را از داخل و بیرون کفش به عرض شانههایش میکشد. حسن میگوید: آرومتر مشدی، کف دستتو میبره لامصب!
سربالایی تپه پر از خاکهای قهوهای است. مینشینیم روی سنگ قبر. آفتاب یکورش رفته پشت کوه و آنیکیورش هنوز دارد توی چشممان گرما فرو میکند. اینجا همیشه داغ است. گرمای اینجا گوله میشود و میچسبد بیخ گلوی آدم. پوتین را از پایم در میآورم. انگشت وسطی پای چپم نیست: خودم دیدم مامان یهچی برداشت و گذاشت تو یقهاش…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره دوم – دی 1396) منتشر شده است.