روحيخانم
فرهاد رفیعی
روحیخانم وقت حرف زدن با سیّد رسول سعی میکرد آستین خیس خونش را پشتِ در پنهان کند. نرسیده بودم دست را پانسمان کنم. آن زن تكيده و برادرش هنوز نرفته، زنگ در باز صدا کرده بود. سیّد رسول یکهفتهای، قبل هر صلاة ظهر سر آستانه در سبز ميشد براي شفاعت بابا كه شنيده بوديم مدتي است برگشته و توي شهر و محله پرسه ميزند. موقت نشسته بود بالاخانه خرازي سيّد رسول. گفته بود همینکه هرازگاهی هم شده، بتواند رخبهرخ زن و پسرش بنشیند و از احوالشان بپرسد برایش کافی است و سربار کسی نمیشود. چاك در که بست، خواستم به رضا دادنش ایراد بگیرم که نگرفتم. از سر آستینش خون میچکید. یاد حال و روز زن افتادم. راهبهراه خودش را تو بغل روحیخانم انداخته و زار زده بود. برادرش هم، پایِ در اشک میریخت. از ایلام آمده بودند. توی اتاق، شيشه خيس عينكش را با پرِ روسري خشك كرد و گفت. هرجا پسمیرفت از گریه، برادرش دَم میگرفت. گویا پسر سربازش مرخصی گرفته بوده چندروزی تا بهشان سر بزند و تا هنوز که سهسال میگذرد گموگور مانده. عکسهای پسر هم همراهش بود. بهشان دست میکشید و قربانصدقه میرفت. روحیخانم استکان چای سُراند پیش پای زن و گفت کاری که از دستش برمیآید را دریغ نمیکند. بعد ساکت ماند. چشمبهراه حرفی، حرکتی بودند ازش تا سرپا شد و رفت به آشپزخانه. نشستم پاي سكوتشان و ماندم تا وقتي روحیخانم صدام زد. توی آشپزخانه با آستينهاي بَرزده تا بيخ آرنج، پنبه و الكل را از كابينت درميآورد. چاقوي تيزبُر روی شعله گاز بود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره دوم – دی 1396) منتشر شده است.