انتخاب برگه

سیستم آسانسوری و وضعیت اسهالی گذرانی در داستان جهان‌رنجوری در ویران‌شهر به قلم محمد جابری- رضا قلی‌پور

سیستم آسانسوری و وضعیت اسهالی گذرانی در داستان جهان‌رنجوری در ویران‌شهر به قلم محمد جابری- رضا قلی‌پور

سیستم آسانسوری و وضعیت اسهالی

گذرانی در داستان جهانرنجوری در ویرانشهر به قلم محمد جابری

رضا قلیپور

این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم –  بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.

قرار نیست زیاد بنویسم. قرار نیست به بررسی شوخ‌طبعی‌ها، تفکرات فلسفی، خلسه‌های روحانی و مزخرفات جو، شخصیت اصلی داستان، بپردازم. «ببینید، اجازه بدید یه بار برای همیشه سنگ‌هامون رو وا بکنیم.» من قرار است دربارۀ ریدن بنویسم. اگرچه ریدن هم مقدماتی دارد؛ اما پیش از آغاز می‌خواهم برایتان مجسم کنم که با چه متنی روبه‌رو بودم. در صفحۀ 112 کتاب، صفحه‌ای از یک کتاب شعر آورده شده است که بیشترِ فضای صفحه‌اش سفید است و جو از آن برای لیست خرید، نقاشی و… استفاده کرده است. حالا فرض کنید این صفحه آن‌قدر پر شده است که دیگر شعر اصلی مشخص نیست. من به‌دنبال شعر اصلی نیستم. به‌دنبال لحظه‌ای هستم که شعر از نو زاده می‌شود.

***

جهانرنجوری در ویرانشهر. جهان دارد درون شهری رنج می‌کشد. جهان درون شهر؟ برای درک بهتر این عبارت، به مفاهیم جهان و شهر می‌پردازم. هر چیزی که هست، جهان است؛ اما هنگامی که آن چیزها تعریف می‌شوند، شهر پدید می‌آید. شهرها سیستم‌های ارزش‌گذاری هستند که مرزها و هویت‌ها و اهداف را شکل می‌دهند. از طرفی دیگر، جهان ساحت حضور است و شهر ساحت غیاب. به این معنا که در شهر، من فردی هستم که گذشته‌ای دارم و آینده‌ای را کسب خواهم کرد؛ اما در جهان، من موجودی هستم که در هرلحظه حاضر می‌شوم. جهان من، در هر لحظه، بخشی از جهان است که هم‌حضور من است؛ اما شهر من سیستم‌های ارزش‌گذاری‌اش را بدون حضور من پیاده‌سازی می‌کند. از این نظر، جهانِ درونِ شهر، معنا پیدا می‌کند. حال باید دید این چه نوع شهری است که موجب رنج جهان می‌شود؛ یعنی ساحت حضور را مختل کرده و اجازه نمی‌دهد سیستم‌های ارزش‌گذاری به حالت تعلیق دربیایند. در اینجاست که مفهوم ویران‌شهر اهمیت ویژه‌ای می‌یابد.

ویران‌شهر شهری است که وانمود می‌کند جهان است. از خود متنفر است؛ یعنی با اشتیاقی فراوان غیاب خود را طلب می‌کند. اما نمی‌تواند از دست خود خلاص شود. پس به‌ناچار می‌سازد و فرو می‌ریزد. می‌سازد که فروبریزد. پس هرچه سازه سست‌تر باشد بهتر. هرچه هدف کم‌ارزش‌تر باشد بهتر. هرچه هویت‌ها معمولی و تکرارشونده باشند، بهتر و هرچه مرزها بی‌ثبات‌تر باشند بهتر. در این شهر، سِیر گذشته به آینده مدام مورد هجوم قرار می‌گیرد. سیستم از عمد دارای باگ است تا رسیدن به هدف مختل شود. ویران‌شهر گمان می‌کند مختل کردن غیاب به معنای حضور است. مثل کسی که واژه‌های بی‌معنا می‌گوید با این فرض که سکوت کرده است. در سرتاسر داستان این اختلال مشهود است؛ مثلاً در بخش دوم داستان، وقتی جو در یک رستوران بی‌مِنو کار می‌کند، یک مشتری از این فرصت استفاده کرده و او را به بازی می‌گیرد:

«ما همه‌چی داریم.»

«عجب! همه‌چی؟ خب، پس من همه‌چی رو می‌خوام.»

«اینکه نمی‌شه. شما یه چیزی بگید من براتون درست می‌کنم. باید یه غذا سفارش بدید.»

«سفارش من همۀ غذاهاست. […]»

مکالمۀ آن‌ها به ارائۀ تعاریف متفاوتشان از سفارش غذا می‌رسد و مشتری که دیگر نمی‌خواهد با ناراحت کردن جو از غذا محروم شود، کوتاه می‌آید. جو به او می‌گوید:

«[…] می‌دونی تمام این گفت‌وگو برای تو چیه؟»

«چیه؟»

«یه جور تفریح. نرمش صبحگاهی مغز و زبونت. قیمتش هم پولیه که می‌دی و اعصابی که از من خرد می‌کنی. زندگی شماها به قیمت آزار و اذیت دیگران خوشه.»

اما آن‌جور که جو می‌نامدش، نمی‌توان به سادگی این اقدام را تفریح نامید. آن هم تفریح شخصی خاص. آنچه مشتری انجام می‌دهد نظم حاکم بر ویران‌شهر است. نه به‌مثابه بخش مفرح زندگی افراد، بلکه به‌مثابه دستوری که برای افراد لازم‌الاجرا است: صاحب رستوران از حقوق جو به دلایل مختلفی کم می‌کند. مشتری‌های مستی که به رستوران می‌آیند به او ایراد می‌گیرند که بوقلمون شکم‌پر سفارش داده بودند نه ماتحت‌پاره. حتی جو و دوستش هشت‌پای ژاپنی با خریدن پیتزا سعی می‌کنند تماشاگران تئاتر را از سالن به بیرون بکشانند؛ اما تنها حدود پانزده نفر سالن را ترک می‌کنند. فرض کنیم که همۀ تماشاگران هم بیرون می‌آمدند و نمایش متوقف می‌شد، باز هم فرقی نمی‌کرد؛ زیرا نمایش دوباره از سر گرفته خواهد شد. چه‌بسا داخل سالن پیتزا هم بدهند تا کسی بیرون نرود. شما نمی‌توانید با تقلید سیستم، آن را از کار بیندازید. ممکن است این نکته را هم بدانید؛ اما ناامیدی از تغییرِ سیستم با شما کاری کند که ناامیدی از خودِ سیستم را به دست فراموشی بسپارید:

«ولی راستش رو بخواید آخرشم فرقی نداره. چه یه کاری بکنید تا هیچ‌کاری نکنید و چه کلی کار بکنید تا یه کاری کرده باشید، آخرش هم زندگی‌تون عین همین سیگار تو دستم می‌مونه. تا ته می‌سوزه.»

می‌گوید: «آخرش». جو، این متفکری که ضد ویران‌شهر است و دارد جهانرنجوری در ویرانشهر را می‌نویسد، باز هم به‌شدت هدف‌گرا است. صرفاً می‌داند این اهداف پوچ و بی‌ارزش‌اند و همین باعث می‌شود اختلال در دست‌یابی به این اهداف را خوشایند بیابد. هدف‌ها همچنان سر جایشان می‌مانند؛ اما مسیر در خودش پیچ‌وتاب می‌خورد. او خودش مسبب عظیم‌ترین پیچ‌خوردگی‌هاست؛ یعنی از بین برندۀ سیر خطی زمان. سیر گذشته به آینده. او در گفت‌وگویش با زمان بر سر اینکه پروندۀ او را قبول کند یا نه، پیشنهاد شیر یا خط می‌دهد:

«[…] اگه تو این سکه رو بندازی هوا چون خودت زمانی و زمان هم بی‌زمانه، این اتفاق کاملاً بر حسب عدم‌قطعیت رخ می‌ده و هیچ عاملی در تعیینش نقش نداره. و چون تو بی‌زمانی با این کارِت داری سیستم رو با دقت بیشتری مشخص می‌کنی و برای همین اون رو بیشتر مختل می‌کنی.»

«باید بهت اخطار بدم که اگه من این کار رو بکنم دیگه نمی‌دونم چی می‌شه و همه‌چی از دستم در می‌ره و ممکنه در آینده هر بلایی سرت بیاد.»

و وقتی سکه انداخته می‌شود و هرج‌ومرج آغاز، جو سرخوشانه می‌گوید:

«چه بهتر. من عاشق هرج‌ومرجم. نظم و قانون یه ایدۀ اشرافی‌گریه برای امنیت قدرت و پول.»

اما او توجه نمی‌کند گزاره‌ای که بر زبان می‌آورد، خود یک نظم است. او در دوگانۀ نظم/بی‌نظمی گرفتار آمده است و نمی‌تواند پا را فراتر بگذارد. او می‌خواهد جهان را از رنج نجات دهد و حضور را تجربه کند؛ اما فقط غیاب را در غیاب احضار می‌کند. گذشته و آینده‌ای در گذشته و آینده‌ای دیگر. این غیاب مضاعف در فرم روایی مشهود است. یکی از زمان‌های داستان مربوط به بخش‌بندی روایت است که از عدد 1 تا 30 شماره‌گذاری شده است. دومین زمان مربوط به گذشته و آینده‌ای است که جو برای ما ترسیم می‌کند.

در مورد اول، داستان با بخش 30 آغاز می‌شود و سپس به بخش 1 می‌رود و تا بخش 29 ادامه پیدا می‌کند. یعنی با یک بازگشت به گذشته مواجه هستیم. در مورد دوم، هرج‌ومرجِ زمانی داستان را فرا گرفته است. بازگشت به گذشته در بخش‌های 1تا 6؛ دوباره بازگشت به گذشته در بخش‌های 7 تا 13 با توجه به این نکته که بخش 13 از آخر به اول روایت می‌شود، یعنی به صورت رفتن به آینده و بازگشت به گذشته‌های مکرر. رفتن به آینده و هم‌زمان بازگشت به گذشته تا بخش 21، زیرا مرگ همزن و اتفاقات مربوط به آن دوباره تکرار می‌شوند و ما درمی‌یابیم که با یک پیچش زمانی طرفیم. ادامۀ داستان با سیری خطی به‌جز قسمتی از بخش 27 که جو چگونگی خاتمۀ رابطۀ خودش و انجیر را در آینده روایت می‌کند: «بعدها خانم زمان تمام این‌ها رو برام گفت تا خیالم در موردِ آینده راحت شه.»

بخش 30 تنها قسمتی است که دو زمان بر هم منطبق می‌شوند و پس از آن به عقب بازگشته و هر کدام مسیر خود را پی می‌گیرند. ما به‌مثابه خواننده با دو آینده داستان را آغاز می‌کنیم؛ درحالی‌که آغاز کتاب، در فرآیند خوانش، گذشتۀ روایت است. ما به‌عنوان مخاطب شاهد چه آینده‌هایی هستیم که راوی قرار است گذشته‌شان را (در آینده) برای ما روایت کند؟ برای پاسخ به این پرسش به بخش24 رجوع می‌کنم، جایی که جلسۀ نقدی برای کتاب «روان‌رنجوری در ویران‌شهر» برپا شده است. در این جلسه حاضران حس انزجارشان را نسبت به کتاب بیان می‌کنند و حتی مسئول جلسه، جو را که نویسندۀ کتاب است، عوضی خطاب می‌کند. در همین لحظه است که جو به او می‌گوید: «امیدوارم یه بار که تو آسانسور گیر کردی اسهال بگیری!» در واقع جو دارد به‌صورت استعاری وضعیتی را که کتاب از آن برآمده است، بر زبان می‌آورد. او می‌خواهد به مسئول جلسه بفهماند که اگر در چنین وضعیتی گیر کرده بود، کتاب را درک می‌کرد. پس اگر داستان دارد به چنین وضعیتی ارجاع می‌دهد، باید دید که مخاطب در کدام لحظه وارد می‌شود؛ یعنی آغاز داستان چه لحظه‌ای است؟

پیش از پاسخ به این پرسش، به یک وضعیت اسهالی دیگر در داستان رجوع می‌کنم. در بخش 8، جو به‌عنوان کارآگاه، پسری را تعقیب می‌کند تا جلوی خودکشی‌اش را بگیرد؛ اما درست لحظه‌ای که پسر می‌خواهد خود را جلوی قطار بیندازد، دل‌دردِ ناشی از خوردن هات‌داگ بی‌کیفیت به جان جو می‌افتد: «می‌تونستم بهش برسم. قطار هنوز نرسیده بود. ولی یه‌هو دلم آن‌چنان تیری کشید که افتادم زمین و به خودم پیچیدم. […]تا سرم رو بالا آوردم جیغ مردم رو شنیدم و یه تکه چیز خونی هم پاشید توی صورتم.» علاوه بر این، جو خود را هم خراب می‌کند. درست وقتی که کار از کار گذشته و پسر مرده است.

در وضعیت اسهالی، شما شکمتان را از آشغال پر کرده‌اید و درنتیجه مسموم می‌شوید. بدنتان می‌خواهد هرچه سریع‌تر این سموم را از خود دفع کند؛ اما دستشویی در دسترس نیست و مناسبات اجتماعی نمی‌گذارند شما در فضای عمومی قضای حاجت کنید. از طرفی دیگر، شما می‌خواهید کسی را از وضعیتی کُشنده نجات دهید؛ اما دل‌پیچۀ ناشی از اسهال، شما را درمانده می‌کند. در مورد آسانسور هم، ما با یک وضعیت اسهالی مواجه هستیم که فرد اسهالی می‌خواهد خود را نجات دهد. جو یا باید خود را تخلیه کند و دست به کار شود یا به خود بپیچد و منتظر معجزه بماند. جو چه می‌کند؟ به نظر، او خودش را تخلیه می‌کند.

در بخش 24 می‌خوانیم: «ظاهراً کتاب فروش زیادی داشته و همین مسئله باعث شده انجمن ادبی که اون رو کتابی سخیف تشخیص داده به نقدش بپردازه.» ما هیچ اطلاعی از نظر مخاطبان نداریم؛ اما می‌دانیم آن‌ها که حامی ارزش‌هایی بخصوص در نظام اجتماعی‌اند و تمام ناشرین ناکجاآباد زیر نظرشان‌اند، از این کتاب ناراضی‌اند. در اینجا، منتقد و خریدار فقط مخاطب‌اند و هیچ‌کس در نوشتن کتاب به جو کمک نکرده است؛ به‌جز پاییز که خود یادآور مرگ است:« هرجا می‌ره آدما عین برگ درخت رو زمین می‌افتن.» پس خبری از معجزه نیست. جو ریده و در این راه فکر مرگ به کمکش آمده است. مخاطبان هم تماشاگرانی هستند که هنگام رهایی جو از آسانسور، به وضعیت نگاه می‌کنند. آن‌ها دو آینده را پیش‌رویشان دارند: اسهال فردی به نام جو در آسانسور و آسانسوری که بالاخره باز می‌شود. وضعیتی خاص و دیدنی است و مخاطبان بسیاری را به خود جلب می‌کند؛ اما هم‌زمان منزجرکننده و ضداجتماعی است. آغاز داستان چنین لحظه‌ای است. شمارگان بخش‌ها نشان‌دهندۀ محفظۀ آسانسورند: بخش 30 لحظه‌ای است که آسانسور باز می‌شود و جو از آن بیرون می‌آید؛ درحالی‌که اسهالش را به جا گذاشته است و سپس بازگشتی به گذشته برای روایت زمان گیر کردن آسانسور و بازنشدنش و تجربۀ اسهال و دفع آن. همچنان که اعداد خود ارتباطی با طبقات برقرار می‌کنند. هرج‌ومرجِ زمانی نیز که جو برایمان ترسیم می‌کند، تجسمی است از دل‌پیچه‌های اسهالی او.

نکتۀ دیگری که حائز اهمیت است، مربوط به عنوان‌هاست. جهان‌رنجوری در ویران‌شهر که نام کتاب است در درون داستان تنها عنوان آغازین و بخش 30 روایت است. پس از آن، عنوان به «من یه گوشت‌خوار عوضی‌ام» تبدیل می‌شود. عنوان دوم مربوط به تجربه‌ای است که او در وضعیت اسهالی کسب کرده است. تجربۀ دفع گوشتی فاسد که با پیاز و سیر و ادویه‌های فراوان سعی کرده‌اند بوی زهمش را از بین ببرند: «دستم بوی پیاز می‌ده لبو. من یه گوشت‌خوار عوضی‌ام.» اشاره‌ای به تمام ظواهر گوناگون و پرزرق‌و‌برقی که سعی دارند ویرانی را پنهان کنند. و عنوان اول، نمایانگر فهم نوی اوست از سیستمی که احاطه‌اش کرده است. فهمی که از رهایی او نشئت گرفته است. اگرچه این فهم برای مخاطبانش ناخوشایند است. تصویر اسهال در آسانسور، تصویر آسانسور را نیز خراب خواهد کرد. این اتاقک مقدس عروج و هبوط را، جاری میان طبقات، میان کلیساها. برای همین است که راوی میان بخش 30 و بخش1 خلأیی می‌گذارد. دوخطی که در هیچ‌کدام از آن دو زمان پیشین نمی‌گنجند. دو خطی که هولناک حاضر می‌شوند و پا را فراتر از گذشته و آینده می‌گذارند. مثل جو که از آسانسور بیرون می‌آید: «همیشه دلم می‌خواست اول یکی از داستان‌هام مثل یه مسیحی مؤمن بشینم تو یه اتاقک پیزوری و این رو تو گوش کشیشی که شما باشید اعتراف کنم.» اینکه «من یه گوشت‌خوار عوضی‌ام» حتی اگر گیاه‌خوار باشم یا نیکوکاری بزرگ. تا وقتی که بوی گند را با هزار بوی تند و تیز دیگر می‌پوشانم در وضعیت اسهالی خواهم ماند. اگر همچنان دغدغه‌ام این باشد که کدام ادویه بهتر است، دردی دوا نخواهد شد. مهم نیست در کدام طبقه باشیم. مهم نیست در کدام کلیسا عبادت می‌کنیم. در هر صورت این آسانسور است که بر ما حکومت می‌کند. این تونل هبوط و عروج است که جهان را می‌رنجاند. «به همین سادگی؟»

«به همین سادگی.»

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب