هنگامۀ خاموش
سارا عمرانی
سرش را گذاشت روی دامن ننه.
«نننه، گاگاووه ککه مماغ ککشید ببعددش چچی ششد؟.»
ننه دستش را گذاشت روی سر عباس.
«ها، ننجون، پستوناش بزرگ شدن. شیر چیکهچیکه از نُکشون میریخت پایین. چون اولین گوسالهش بارش بود، شیکمش عین یه غرابه باد کرده بود، افتیده بود پایین پاش.»
سرش را بلند کرد. راست نشست. چرخید سمت ننه و یکوری شد. پاهایش را جمع کرد. دستهایش را چپاند بینشان و ننه را نگاه کرد. دید ننه بادی انداخته توی لپهایش. چشمهایش گرد شده. خط ابروها و برآمدگی شانههایش بالا رفته. تخت سینهاش صاف شده و دستهایش را که از هم باز کرد، گردی و نوک پستانهایش از زیر پیرهنش برجستهتر شد.
«یعنی اینقدری بود. نیگا کن. بزرگ بود. ای هوا بود. از قد دستای منم بزرگتر. آخه بَستهزبون تَلیسه بود.»
بادِ لپهایش که خالی شد؛ عباس خندید و دوباره سرش را گذاشت توی دامنش. بلندی گیسهای حنا بستهاش از زیر چارقد آمده بودند روی گردی سینهها و رسیده بودند روی سر عباس که نگاهش به مدخل بود اما فکرش رفته بود توی شکم گاو و دنبال گوساله میگشت. دلش کشیده بود برود داخل ببیند گوساله چه شکل و شمایلی دارد. آخر بَست نشسته توی شکم گِرد و قُلنبه مادرش و دلش نمیکشد بیاید بیرون…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره شانزدهم و هفدهم– تابستان و پاییز ۱۴۰۰) منتشر شده است.