انتخاب برگه

گردو ــ مهرنوش فکوری

گردو ــ مهرنوش فکوری

گردو

مهرنوش فکوری

 

من همیشه دوست دارم برم خونۀ مامانی،  چون­­ هروقت که تعطیلی می­شه همه­ می‌ان اونجا، عموها و عمه. بابایی بیشر از همه مامان­بزرگ رو دوست داره و مامان­بزرگ هم چون بابایی رو دوست داره من هرکاری بکنم به من چیزی نمی­گه و تا من رو می­بینه می­گه: «پسر چراغ خونه است.» مامانی کلا عاشق پسره و بیچاره عمه و بچه­هاش رو خیلی دوست نداره. اما وقتی عموها همه می‌ا‌ن، تو اتاقِ جلوییِ مامانی می­شینن و تو استکانای کوچیک شربتِ معده می­خورن من همه­­اش از مامان می­پرسم چرا همیشه همه تو خونۀ مامانی شربت معده می­خورن. مامان می‌گه: «این شربت مخصوص مردهای بزرگه.» عمو می‌گه: «شربت باعث می­شه چند ساعت بدون غصه و شنگول باشیم.» پس من­م باید صبر کنم تا بزرگ بشم و شربت معده بخورم.  وقتی همه می­­رن مامانی استکانا­شون رو جدا می­ذاره تویه سینی و آب رو یکسره باز می‌ذاره و هر استکانی رو چند بار می­گیره زیر شیر و هی صلوات می­فرسته و این­قدر دست می­کشه تو استکانا که ازصدای قِرِچ‌وقروچ‌شون می­ترسم که تو دست مامانی بشکنن. هی می‌گه: «سبحان الله، سبحان الله.» از پشت در نگاه می­کنم؛  زیرلب غر می‌زنه:«نجسی رو تو خونۀ من نیارین؛ من اینجا با خدا حرف می­زنم.»

فکر کنم خدا هر کی هست پشت همون پردۀ، اتاق پشتی مامانیه، چون اون هر­وقت که نماز می­خونه آخرِ نمازش انگشت بزرگش رو می­­گیره اون­طرف و بهش یه چیزایی می­گه؛ یه­بار ازش پرسیدم: «خدا کیه؟»…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره پانزدهم–  بهار ۱۴۰۰) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب