انتخاب برگه

روبه‌رویِ بهشت، زیرِ بُرجِ زَهرِمار ـ فرید خسروانی

روبه‌رویِ بهشت، زیرِ بُرجِ زَهرِمار  ـ فرید خسروانی

روبه‌رویِ بهشت، زیرِ بُرجِ زَهرِمار

فرید خسروانی

 

  1. انگشترِ سه‌میلیونیِ سیا

سیا نشسته یه تیکه داره فحش می‌ده. انگشترش رو دزدیدن. یه انگشتر داشت که می‌گفت سه‌میلیون پول‌شه. ایمان خفت بارش کرد. گفت حلقه ازدواج منم هفته پیش زدن اما صداشو در نیاوردم تا معلوم بشه کار کیه. بهش گفت این‌قدر سر یه انگشتر جنده‌بازی در نیار. اصلا کل هیکلت سه‌میلیون می‌ارزه؟ خب شاید از نگاه ایمان درست باشه! سیامک قد و دستاش کوتاهه. اما یه سیبیل چخماقی داره. می‌گن راس کار اینه که بشه بِکِشِ جنده‌خونه‌ها. حمید مسخره‌اش می‌کرد می‌گفت کار که عار نیست. بر عکس ایمان، هیکلش مثه رَمبوئه. ورزشکار و خوش‌اندام. بور و چشم رنگی. اما لاتی حرف می‌زنه. سر کارگرمونه. سیا و حمید و دکتر زیر دستش کار می‌کنن. دکتر واقعا دکتره‌ها… . «خو آسمون رو کولت کسی انگشتر سه‌میلیونی میاره سرکار؟» حمید گفت. همین طوری که داره زور می‌زنه شلوار تنگش رو از کونش بکشه بالا. سیا کلافه‌اس. نشسته رو صندلی گوشه کانکس. یه پاشو آورده بالا و کف پاش رو صندلیه. دستش رو کرده تو موهاش. پاش تکیه‌‌گاه آرنج‌شه. می‌گه «مُو نمی‌دونُم، دزد جاش تو کانکس بوده» تا حرفش تموم شد سرش رو دزدید. یه استکان پوهک! بالای سرش پودر شد. ایمان وایساده و رگای گردنش زده بیرون، گردن ماهیچه‌ای سرخ شده. اون‌قدر اخمش درهمه که ابرو و چشماش دارن وسط صورتش یکی می‌شن:«به جون بچم یه بار دیگه این‌جوری بگی پا تو کیونت می‌کنم سیا. پاشو گمشو…» حرفای ایمان تموم نشده سیا مثه گربه از کانکس می‌زنه بیرون. دکتر می‌خنده. ایمان می‌گه:« نخند دکتر، پا تو کیون تو هم می‌کنما.» دکتر باز می‌خنده و سفیدی دندوناش معلوم می‌شه. میگه: «جووووون، خرده شیشه هم بریز.» ایمان دیگه نمی‌دونه چی بگه. بلند می‌شه که بره. به من می‌گه: «ببین اینجا دکترمون این‌جوریه!» هیچی نمی‌گم. این روز اول که اومدم هیچی نگم بهتره. این‌جور موقعا بهترین سیاست سکوته.

حمید موفق شده شلوار تنگش رو از کونش بکشه بالا. می‌گه: «دزد خودِ بی پدرشه. حلقه ایمان رو هم زده. حالا فیلم درآورده که انگشترم رو زدن…» با کمربندش ور می‌ره که سفتش کنه. باید شکمش رو بده داخل. لاغره و قد بلند اما یه نیمچه شیکم داره: «می‌گه انگشترم رو زدن تا کسی بهش مشکوک نشه. کار خودشه بِکِشه بی‌پدر. سیا خیلی درش خورده.» حمید می‌ره سمت کفشش، کنار در خروجی کانکس. ازین کفش بندیا که برق می‌زنه. دخترونه‌اس که! خواسته با شلوارش ست کنه. ولی ریده با این سلیقه‌اش. جورابشم سوراخه احمق! بهم می‌گه:«میای بریم؟» آروم لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گم: «کجا؟» می‌گه:«بهشت. ببینیم چی گیرمون میاد.» منظورش رو نمی‌فهمم. دکتر می‌خنده. حمید می‌گه: «نمیای؟ پس فعلاً بشین زیر برج زهرمار.» دکتر می‌خنده. حمید بهش می‌گه:«عمو جانی تو نمیای؟»… «نه تو برو» دکتر گفت لبخند زد. ملیح چشماشم بسته شد. حمید بسم الله می‌گه و می‌ره. هنوز اثر خنده قبلی از رو صورت‌ دکتر پاک نشده باز می‌خنده. دندوناش معلوم شد. این دکتر هم انگار حالش خوش نیس. واقعاً دکتره؟…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم–  پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب