سر حوض تمیز ایستاده ام. دریغ را پر می کنم. برگ های نخل پشت سرم توی آب موج می زند . ای آب روان دیشب خواب دیدم ناصر زن گرفته . زنش شبیه دختر بندانداز محله پایین بود . حجله شان همین بالا بود ،کنار اتاق مادر ناصر . ناصر در اتاق را که باز کرد صدای گریه بچه آمد . دختر بند انداز از اتاق بیرون آمد و بچه را گذاشت توی بغل ناصر . بزک کرده بود ، قنداق بچه را کنار زد ، پای لخت بچه را گرفت سمتم و سرم داد زد هنوز حجله نرفته برایش پسر زائیدم . بچه از ته دل گریه کرد و اون از ته دل می خندید . از خواب پریدم . خواب مرا به روانی و پاکی خودت تعبیر کن . سه بار صلوات می فرستم و آب را فوت می کنم .
_ چی شد آب…؟
دوباره آب را می ریزم توی حوض . یکبار دیگر پر می کنم و می ریزم توی پارچ . می روم توی مطبخ . آب را به دستان سیاهش می دهم …
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول– شماره سوم– بهار 1397) منتشر شده است.