عروسک بدون چهره
لیلا مشکسار
چشم ها. چشم ها رو خوب در نمی آری . باید بیشتر تمرین کنی.
هر بار که آقای جاوید این را می گفت و انگشت اشارۀ کلفتش با آن ناخن های پهن و سفیدک زده را می گذاشت روی چشم هایی که ساعت ها وقت صرف کشیدنشان کرده بودم و می گفت “فقط درشتی و ریزی و مورب بودن که نیست. حالت چشم مهمه. از اون مهم تر نگاه “، دلم می خواست بلند شوم بوم را بامبی بکوبم توی کلۀ پهن و پُر بادِش. حق با او بود. خودم می دانستم. حتی روزی که لطف فرمودند و گفتند خوبه، خودم راضی نبودم. نتوانسته بودم آن چشم ها را در بیاورم. چشم ها را شاید، ولی آن نگاه ها چی؟ نباید بگذارم بیشتر از این عذابم دهند. همان روز تا از کلاس بیرون آمدم، کاغذها را پاره کردم و به باد دادم. حاصل هفت سال تمرین را. از آن روزی که گفتند رفته ای پیش خدا.
وقتی از مدرسه برگشتم کار تمام شده بود. مامان و بابا هزار تا حرف راست و دروغ سر هم کردند تا مبادا بچۀ دردانه شان به خاطر مستخدمی بی قابل، غصه بخورد. من گریه نکردم خانجان. سکوت کردم تا شب. به غذا هم لب نزدم. همین که مامان لحاف را رویم کشید و چراغ را خاموش کرد، از جا بلند شدم، پاورچین از پله ها پایین آمدم. رفتم آن طرف حیاط. مثل شب های گذشته چراغ روشن نکردم. نور ماه از لابه لای شاخۀ درخت ها به حیاط می تابید .پشت افراها که رسیدم نفس راحتی کشیدم. دیگر حتی با دوربین شکاری بابا هم از بالا دیده نمی شدم. در اتاقت را هنوز قفل نکرده بودند. در تاریکی اتاق راست رفتم سراغ رختخوابت و عروسک ها را از زیر آن بیرون کشیدم. همان چهار عروسک های لته ای بی صورت را. همان شب با ماژیک دو تا چشم برایت گذاشتم. دو تا نقطۀ سیاه سیاه. با خدا لج کردم. در کارش دخالت کردم…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم – شماره پنجم – پاییز 1397) منتشر شده است.
مثل داستانهای دیگر سرکار خانم مشک سار جذاب و زیبا